داستان یک ایرانی؛ در تدارک ساخت مدرسه


داستان یک ایرانی؛ در تدارک ساخت مدرسه

رضا موفق شده است در ۱۴ روز پا زدن مسیری را از الجزایر تا سودان رکاب بزند و تلاش دارد این ۱۴ روز را به عنوان رکوردی در کتاب گینس ثبت کند.

رضا، می توانی اول بگویی که یک آدمی مثل تو که کارهای تحلیلی در عرصه اقتصاد آن هم در شهر شلوغی مانند لندن می کند، چطور سر در می آورد از دوچرخه و آفریقا و مدرسه سازی؟

رضا پاکروان: داستان از اینجا شروع شد که من سال ۲۰۰۹ رفتم ماداگاسکار و شروع کردم برای یک «ان جی او» کار داوطلبانه انجام دادن و یک مدرسه ساختیم آنجا.

موقعی که برگشتم تصمیم گرفتم یک چیزی باید به جامعه پس بدهم و به خاطر تمام چیزهای خوبی که دارم سلامت هستم و شغل خوب دارم و زندگی خوب دارم، آدم هایی هستند که زندگی شان آدم را متاثر می کند.

موقعی که برگشتم تصمیم گرفتم سهم خودم را ادا کنم. شروع کردم از مردم پول گرفتن و می خواستم پول به اندازه ای بگیرم که یک مدرسه را پولش را بگیرم و این موسسه خیریه که برایش کار کرده بودم، این مدرسه را بسازد. چون برای خودم این امکان نبود که بروم آنجا و بایستم یک ماه دیگر کار کنم. خوب آدم هایی را می شناختم که اینها حاضر بودند کمک کنند تا یک حدی.

این تا یک حدی جلو رفت و بعد تصمیم گرفتم کاری کنم که بتوانم از آدم ها بیشتر پول بگیرم. تصمیم گرفتم یک مسافرت دوچرخه سواری در جای خیلی سخت بروم و تصمیم گرفتم با دوچرخه بروم هیمالیا.

موقعی که رفتم هیمالیا با دوچرخه، آدم های خیلی زیادی از این موضوع باخبر شدند و این دوستان و شبکه ای که با من آشنا شده بودند شروع کردند پول دادن و پول به جایی رسید و خبر تا جایی رسید که تلویزیون «سی ان ان» وارد داستان شد و یک گزارش نوشت و بر اساس آن یکدفعه در موسسه غیرانتفاعی اینها آمدند و یک مقدار زیادی کمک کردند.

این پول تا جای زیادی رسید و این داستان همینطوری ادامه پیدا می کرد. من به جایی رسیدم که آدمی نبود که ازشان پول بگیرم و همه آدمهایی که می شناختم، و آدم های غریبه خیلی به من کمک کرده بودند.

موضوع اینجا بود که باید به فکر تازه ای می رسیدم که بتوانم از شرکت ها پول گنده بگیرم و بتوانم مدرسه چهارم ام را بسازم. هرچه فکر کردم دیدم همه کارهایی که باید در دنیا انجام می شده و آدم ها به قطب شمال رفتند و دور دنیا با دوچرخه رفتند و همه کارهای عجیب و غریب را انجام دادند ولی تا به حال کسی از صحرای آفریقا رد نشده که بزرگترین صحرای دنیا است.

من باید این فکر را به مقام های شرکت ها می فروختم و تصمیم گرفتم که بگویم کل خرج این قضیه را به علاوه خرج یک مدرسه تازه در آفریقا به صورت یک بسته بفروشم به شرکت ها و گفتم خوب برای این که یک مقداری به این آب و تاب بدهیم باید می رفتم سراغ کتاب گینس که رکوردهای دنیا را ثبت می کند. دستاوردهای انسان را.

رفتم سراغ آنها و آنها با این موضوع موافقت کردند و چارچوب خیلی سختی هم راجع به این داستان گذاشتند که من باید با آنها مطابقت پیدا می کردم. برای همین برای شرکت ها جالب بود که بیایند روی این داستان تبلیغ کنند و لوگویشان را روی پیراهن من بگذارند و وب سایت من تبلیغات انجام دهند.



چقدر طول کشید از زمانی که تصمیم گرفتی یک چنین کاری بکنی تا این که آماده شوی، چون به هرحال کار ساده ای نیست این کار و برای چنین سفری آدم نه تنها باید آمادگی تبلیغاتی و حامی مالی و این طور چیزها داشته باشد بلکه باید آمادگی جسمانی هم داشته باشد؟

من که دوچرخه سوار حرفه ای نیستم. شش ماه طول کشید تا بتوانم برای این کار آماده شوم. قسمت بدنی و فیزیکی قضیه یک قسمت کوچک داستان بود. قسمت گنده این بود که کل این پروژه را چطور بتوانی از اول تا آخر ببری جلو.

از موقعی که تصمیم گرفتم این کار را بکنم ۲۴ ساعت فوکوسم روی این بود. غیر از ساعت هایی که سر کار بودم. مسئله لجستیکی بود، مسئله این بود که به کسی ویزا نمی دهند این جاها. خیلی کار مشکلی است و چطور بروم تا آنجا و از ماشین ساپورت استفاده کنم و آب از کجا بیاورم.

خیلی تحقیقات صرف این داستان شد. غیر از آن گرفتن پول آن هم در این شرایط بد اقتصادی از شرکت ها خیلی کار مشکلی بود.

خوب برسیم به آنجا که سفرت را شروع کردی و این که هر کدام از آن کشورها درگیر مشکلات بودند. از خودت چطوری محافظت می کردی؟ چطور این مسیر را طی کردی و از چه کشورهایی رد شدی؟

راستش من در جنگ بزرگ شده ام (می خندد) و سر کار به من می گویند توریست جنگ و هرجا که می روم یک دفعه انقلاب می شود!

توی آفریقا که بودم یک دفعه کودتا شد. این اتفاق که افتاد من تصمیم ام را گرفته بودم بروم و دو ماه بعد از اینکه شروع کردم یک دفعه گفتند در … و نیجریه شروع کردند به آدم ربایی و مثلث مرزی الجزایر، مالی و نیجریه یکی از ناامن ترین مناطق دنیا بود چه از نظر آدم ربایی و چه از نظر دزدی و غارت کامیون ها و آدم های خارجی که می رفتند آنجا.

این شد که توریست ها یک دفعه توقف کردند و هیچکس دیگر نمی رفت آنجا و همه می ترسیدند. من شاید بالای ده دفعه مسیرم را برای کتاب گینس عوض کردم که از این دو کشور نروم.

بعد توانستم مسیری پیدا کنم که آن کشورها را دور می زد ولی یک ماه قبل از سفرم این اتفاقات شمال آفریقا افتاد. اول از الجزایر شروع شد و بعد به کشورهای دیگر رسید. حقیقتش را بخواهید من آن قدر برای این کار زحمت کشیده بودم که دیگر چیزی نبود که بتواند مرا متوقف کند. مگر این که کشت و کشتار بود و دیگر نمی توانستم بروم.

آن موقع که تصمیم گرفتم همه به من می گفتند که باید بیمه آدم ربایی بگیری. غیر از این دیوانه ای اگر بروی. من خودم در کمپانی بیمه کار می کنم. رفتم با متخصصان صحبت کردم و گفتند که داستان نزدیک به سه چهار هزار پوند خرج دارد. گفتم حقیقتش را بخواهید چنین پولی ندارم، بدهم. حاضر نیستم پولی را هم که برای خیریه درآورده ام بدهم. من می روم و از عقلم استفاده می کنم و سعی می کنم به جاهایی که نباید بروم، نروم.

موقعی که رفتم آنجا هیچ مشکلی احساس نکردم. وسط بیابان اصلا کسی تظاهراتی نمی کند و کسی به سیاست کاری ندارد! مردم زندگی شان را می کردند و من هم قاطی مردم بودم.

رضا، تو چهارده روز پا زدی و از الجزایر شروع کردی تا سودان. اگر بخواهی یک نگاهی بیاندازی و بگویی که چطور تجربه ای بود و چه احساسی کردی در این ۱۴ روز و اگر بخواهی دو نمونه از چیزهای غریبی را که دیدی بگویی چه می گویی؟

لحظات فوق العاده خوبی داشتم و خیلی، لحظات بد. از نظر ذهنی این طوری بود که صحرا ممکن است یکنواخت باشد. این که بتوانی فوکوس ات را نگاه داری برای ده ساعت و یک جا یکنواخت پا بزنی و با حرارت و تشنگی و نبودن غذا و کمبود آدم مبارزه کنی، خودش کار مشکلی است.

یک موقعی ها خوب حالم خوب بود و یک موقعی هایی بود که حالم خیلی گرفته بود مثلا موقعی بود که توفان شن اتفاق افتاد. بعد از هفت ساعت پا زدن فقط ده کیلومتر پیشروی کرده بودم. که واقعا یکی از سخت ترین روزها بود. عکس هایم را که نگاه می کنم خودم باورم نمی شود که چنین کاری کرده ام.

راننده می گفت تو دیوانه ای چرا می خواهی بروی. می گفتم باید مبارزه کنم و بروم جلو. قسمت های خوبی داشتم یک روزی بود که توانستم ۲۲۰ کیلومتر پا بزنم. باد موافق. آن روز یکی از روزهای خوب بود.

شب ها دعوت می شدم خانه قبیله های طوارق یا بادیه نشین های کویر و دعوتم کردند بروم خانه شان و با آنها غذا خوردم. رسم و سنت هایشان را دیدم.

از لحاظ امنیت و سلامت جانی با مشکلی برخورد نکردی؟

اصلا و ابدا. نه تنها احساس ناامنی نکردم خیلی هم احساس امنیت می کردم. آدم ها هیچ مشکلی نبودند. کنار جاده می ایستادم استراحت کنم یکهو کامیون می ایستاد و طرف یک بطری آب به من می داد و می رفت.

به عنوان یک ایرانی که در انگلیس زندگی می کنی و حدودا ده سالی می شود که آنجا هستی، چرا ماداگاسکار را انتخاب کردی به عنوان جایی که برایشان مدرسه بسازی؟

حقیقتش کاملا با تصادف این مسئله پیش آمد. اولا من می خواستم سفر کنم در آفریقا و گفتم اولین بار که می خواهم بروم آفریقا چرا نروم آنجا یک کار جالبی نکنم. چرا به یک موسسه «ان جی او» ملحق نشوم و بروم یک کار داوطلبی انجام دهم.

یک ماهی در اینترنت تحقیق کردم و ته و توی تمام موسسات «ان جی او» را در آوردم. آن هایی که در آفریقا کار می کردند. این موسسه خیلی به دل من نشست به خاطر این که موسسه کوچکی است. وبسایتش هست www.madagascar.co.uk

یک موسسه مالاگاسی است در ماداگاسکار فعالیت می کند. ۱۵۰ نفر آدم استخدام کرده و هزینه های گنده موسسه های خیریه اینجا را ندارد.

موسسه های اینجا هزینه های سربارشان خیلی زیاد است. اینها هزینه های سربار بسیار کوچکی دارند و بیشتر پول مثلا ۹۵ درصد آن که اینها از مردم جمع می کنند و به قول معروف دونیشن و اهدای پول می رود توی خود پروژه.
این برای من خیلی جالب و مهم بود و وقتی رفتم آنجا دیدم تفاوت دنیای آنها با دنیای ما چیست، این در ذهن من خیلی تاثیر گذاشت.

موقعی که برگشتم نمی توانستم هضم کنم که تفاوت این قدر زیاد است. حتی با ایران. چون جایی که ما رفتیم برای آب آشامیدنی باید کلی راه می رفتی تا مثلا دو کیلومتر راه می رفتی تا بتوانی یک سطل آب کنی و برداری بیاوری.

مالاریا که کشتار می کرد آنجا. در سال، بیست، سی تا بچه طعمه سوسمار می شدند. بچه ها می خواستند بروند مدرسه. تازه وقتی می رسیدند مدرسه، آن قدر بچه توی مدرسه بود که جا نیست همه روی نیمکت بنشینند. نصفی کف زمین می نشینند. مثل این است که به یک نفر یاد بدهی که ماهیگیری کند یا اینکه ماهی بدهی دستش.

اگر بتوانی یک توضیحی هم در مورد پروسه گینس بدهی و این که الان در چه مرحله ای است.

الان که برگشتم تا همین الان روی مدارکی که از من می خواهند دارم کار می کنم. ۳۰۰ صفحه داده های جی پی اس من هست که مسیری که رفته ام هر پنج متر یک سیگنال به ماهواره فرستاده و روی جی پی اس هم ثبت شده.

من باید تمام اینها را پرینت می کردم با فایل های به خصوص و تازه اینها را می آوردم روی گوگل ارث و فایل هایی که آنها می خواستند طبق تمام مختصات جغرافیایی و طول و عرض جغرافیایی که برای من تعیین کرده بودند، باید بهشان می دادم.

بعد یک مقدار زیادی فیلم و عکس هست و تمام جاهای استراتژیک باید عکس می گرفتم و بهشان می دادم. از شهود... باید یک مقداری شهود پیدا می کردم، شهود محلی که حاضر باشند بروند اداره ثبت شان و تعهد محضری بدهند که اینها مرا دیده اند و به وسیله پلیس مهر و امضا شود و بعد باید اینها ترجمه شود و گینس تایید کند.

از موقعی که مدارک ام را بهشان بدهم شش هفته طول می کشد تا به من برگردد. من دلیلی نمی بینم که نتوانند این را ثبت کنند، چون تمام مدارک کامل هست.


khosh bavar - ایران - یزد
خسته نباشید و 100 افرین ! شاد و نیکوکار باشیم .
پنج‌شنبه 25 فروردین 1390

zartusht67 - المان - فرانکفورت
افرین موفق باشی
پنج‌شنبه 25 فروردین 1390

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.