فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم...

 
فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم...

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو
گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست
و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.
اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.


هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,
باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.
بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!


اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری
خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی


اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می
ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و
چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من
دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,
خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها
کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود
و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من
تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما
دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت
براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک
نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب
عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی
اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به
جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به
صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو
دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از
من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام
گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده
از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت
روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.


اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..



مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و
از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست
و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در
اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم
تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام
کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست
که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از
اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش
نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره
این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می
کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که
هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره
آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار
جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..
پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک
جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو
در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب
تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به
نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون
توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در
تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی
کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته
هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش
گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش
حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی
که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای
عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


***

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره,
مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث
ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام
بدید..
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته,
اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید

sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن
جالب بود. فقط یک غلط املایی داشت و اونم نمیگم که دوستان به این بهانه متن رو با کنجکاوی بیشتر بخونند p:
پنج‌شنبه 23 دی 1389

اتیلا - ژاپن - توکیو
خیلی جالب بود . از یوکی متشکرم
پنج‌شنبه 23 دی 1389

porharfi - هلند - آرنم
طفلکی "دوی"...!
پنج‌شنبه 23 دی 1389

feminism - انگلستان - لندن
چه عاقبت و پایان زیبائی داشت . چقدر زننده هستند زنهائی که با مرد ازدواج کرده و یا دوست دختر دار, رابطه برقرار میکنن !
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ئەڤین - انگلستان - لندن
عجب . چقد باحال. خیلی sad. بود. و خیلی اموزندە. مرسی برای دوستان کە زحمت کشیدن برای این پست.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

DADA_ST - هلند - آمستردام
چه داستان زیبایی. کاش آموزنده بودنش تو ذهن ما بمونه، ولی‌ این داستان این طور القا می‌کنه که فقط این ما مردا‌ها هستیم که جدائی رو می‌خواهیم . هیچ موقعه یادم نمیره وقتی‌ ۲زانو نشسته بودم جلو پایش ازش سوال می‌کردم آخه چرا ؟ مگه من چی‌ کم دارم ، من از مردای دیگه چی‌ کم تر دارم ؟ ولی‌ فقط چشماشو بسته بود ، تنها چیزی که می‌خواست این بود که من بهش بی‌ توجهی‌ کنم ، از همون روز من به همه زن‌ها بی‌ توجه شدم، و فقط گاهی‌ . .
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ba man beman - هندوستان - میسور
خدای من ..... خیلی قشنگ بود ... احساساتی می شویم
پنج‌شنبه 23 دی 1389

jila 88 - امارات - دبی
چقدراحساساتی شدم.اشکم در اومد.چرا ماها یه مدت که از ازدواجمون گذشت دیگه محبت و عشق و ابراز احساسات عاشقانه رو کنار می ذاریم.و مثل دو تا غریبه کنار هم زندگی می کنیم.بهتره به یاد روز های اول ازدواجمون باشیم عکسهای عروسی مونو قاب کنیم تو اتاق خواب بزنیم به هر مناسبتی به هم گل بدیم
پنج‌شنبه 23 دی 1389

dook - امارات - دبی
جالب بود.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

م ر - ایران - تهران
هیچ چیز جز محبت و عشق درونی در زندگی انسان ارزش ندارد و محبت ، عشق سر منشاء تمام خواسته های یک انسان در زمینه های عاطفی ، اجتماعی ، مادی و معنوی می باشد . پس سعی کنیم به آنچه که داریم عشق بورزیم .
پنج‌شنبه 23 دی 1389

shabe-barani - استرالیا - سیدنی
واقعا زیبا و آموزنده بود. حالا اگر کاربرای ایرانیان انگلستان نیان به آخوندو ایران و سیاست ربطش بدن! lol
پنج‌شنبه 23 دی 1389

sepanta68 - ایران - تهران
واقعاجالب واموزنده بود
پنج‌شنبه 23 دی 1389

khosh bavar - ایران - یزد
7 میلیارد جمعیت کره زمین که دارای 7 میلیارد مشکلات است, نمیتوان همه مشکلات را مانند یک مریضی دید که بتوانیم با یک " دارو " با ان مبارزه کنیم ! ولی اگر زوجی هر روز احساسات " شیوا صفاپروری " نثار همدیگر کنند, شاید بتوان مشکلات زندگی را ندیده گرفت و مرحله " جدایی " از هم را به عقب انداخت, شاد و خوش باور باشید °(°!°)°
پنج‌شنبه 23 دی 1389

zamanphp - اصفهان - اصفهان
فوق العاده بود .... مرسی
پنج‌شنبه 23 دی 1389

persian lost - ایران - تهران
فوق العاده بود . مخصوصا برای من که یک فرزند طلاق هستم...
پنج‌شنبه 23 دی 1389

محمد-ایران - ایران - تهران
خیلی زیبا بود
پنج‌شنبه 23 دی 1389

shahab46 - المان - هانوفر
sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن اگر منظورت (به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد)بود که 99 درصد کاربران متوجه شدند.لازم به مچ گیری نیست قسمت پر لیوان را نگاه کن
پنج‌شنبه 23 دی 1389

zilan.zarza - ترکیه - استانبول
sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن عضله .من خیلی جزی بینم.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ande206 - ایران - بجنورد
خیلی قشنگ بود. مرسی
پنج‌شنبه 23 دی 1389

avareh swed - سوئد - بوروس
قول بدهید حمله نکنید من هر دو تا را دارم خیلی هم شیرین است راه دارد نمیگوم چطور چون بد اموزی دارد
پنج‌شنبه 23 دی 1389

iranazadiran - ایران - تهران
هیچ گاه برای بازگشت دیر نیست. در هر موردی که ارزش بازگشت رو داشته باشه. از دست دادن مردی که از ابتدا چنین لطیف احساس در اوج مردانگی بوده کار بی لیافتان است. و چه به موقع همسرش در برقراری ارتباط مجدد دست به کار میشود. وقتی انسان خود را بازنده ببیند و حرص برنده شدن نداشته باشد رفتار معقول تر و به دور از هیجان دارد که بلاطبع نتیجه هم مطلوب تر است.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

انقلاب دوم - آلمان - هامبورگ
sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن -- ''می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم'' استشمام درسته! ولی احتمالا موقع تایپ حرف ''ت'' جا افتاده, مثل من که همیشه اشتباها بجای ''خامنه ای'' مینویسم ''خاینه ای''.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ItsMeWT - آلمان - کلن
عضله درسته نه عظله!
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ARTEMIS-SW - فرانسه - پاریس
khosh bavar - ایران - یزد . در این مورد--- خوش باور نباش عزیز, این داستان می تواند مربوط به یک کشور ازاد باشد در یک کشور اسلامی حتی اگر زن ایتی از زیبائی و مهر باشد قوانین زیر شکمی اسلام از صیغه گرفته تا چند همسری نقطه ی مقابل این داستان است.اگر بالای موج شکن بین غازیان و بندر پهلوی رفتی یاد من باش هر وقت از تهران به شمال میرفتیم زیارتگاه من بود منظره ی ستیز بی پایان امواج دریای مازندران با سنگهای اطراف موج شکن/شاید شاهزاده با احساس نیز چنین حسی را داشت که خاکسترش را تقدیم ان کرد.
پنج‌شنبه 23 دی 1389

شعله - انگلیس - دنکستر
sam-antwerpen جون منم پیداش کردم....عضله.که نشته بود عظله.من هم تو نوشتن صحیح حساسم. .khosh bavar جون بارها دیدم ارزو میکنی خوش باور باشی.نه عزیز من یکی نمیخوام باشم چون همه مردم با باور تو مطابق نیستند.من بودم و هنوز هم درگیرشم.من برات ا رزو میکنم شاد و واقع بین باشی عزیز!
پنج‌شنبه 23 دی 1389

khosh bavar - ایران - یزد
ARTEMIS-SW - فرانسه - پاریس : کاملا درست گفتید خانم گرامی, و منظورم همین بود که فاکتورهای زیادی باعث جدایی خواهد شد. به روی چشمم, اگر مسیرم به انجهت خورد حتما بیاد همه هموطنانم خواهم بود. و چه زیبا شادروان با این وصیتش با یک تیر دو نشان کرد: هم علاقه خود را به ایران و خاک و اب وطن به اثبات رساند و هم تابوی کفن و دفن را شکند, شاد و پیروز باشید دوست گرامی °
پنج‌شنبه 23 دی 1389

door az vatan - امارات - دبی
خیلی زیبا وجالب بود ممنون ممنون
پنج‌شنبه 23 دی 1389

ساعت 12 - ایران - تهران
بسیار زیبا بود مرسی .
پنج‌شنبه 23 دی 1389

هوشمند - ایران - مه ریوان
من هنوز مجردم ولی هر وقت ازدواج کنم حتما روزی 10 بار بیشتر بغلش میکنم-خیلی جالب بود
پنج‌شنبه 23 دی 1389

khosh bavar - ایران - یزد
شعله - انگلیس - دنکستر : شعله جون, شما لطف دارید, ولی این ارزوی من برای دیگران که خوش باور باشند فقط یک کنایه بود, شاد و خوش باور نباشید °
پنج‌شنبه 23 دی 1389

mashady - انگلیس - منچستر
avareh swed - سوئد - بوروس دمت گرم درستش همینه فقط مواظب خودت باش
جمعه 24 دی 1389

Pezhman - اتریش - وین
نتیجه اخلاقی داستان: کاهش وزن شما , سبب بیدارشدن وجدان شوهرتان میشود . ضمنا"وزن مناسب, باعث سلامتی وزیبایی شما میگردد. "دوی" هم برود غاز بچراند.شایدهم آقاهه اصفهانی بودس. دیدس تازگیا زنش غذا کمتر میلونبوند.فکرکردس , زنی اولش باصرفه ترس..لووولس
جمعه 24 دی 1389

Esfahan Nesfe Jahan - آلمان - برلین
Pezhman - اتریش - وین.. یخ نکنی ! مطمئنید روی سیم یخچال نخوابیدید.
جمعه 24 دی 1389

pariha - کویت - کویت
Pezhman - اتریش - وین نه آون آقاهه اصفهونی نبودس -اصلا تو ایران نبودس -تو اتریشس - ساکن وینس -اسمش هم پژمانس -خیلی هم بی منطق سخن گفتس - اصلا کامنتش هم ربطی به ماجرا نداشتس - شاید ناراحت بودس- یا اینکه زنش اصفهونیس -که اینجوری آتیش گرفتس- ز بون زیختس ولی زهی خیالیش باطلس - واما شاد و شنگولی اش سر زبونس - بنابر این پژمرده نبودس برای همینس اسمش پژ مانــــــــــــــــس .
شنبه 25 دی 1389

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.