ماجرای کشتن یک ساواکی توسط محسن رفیقدوست
دوم فروردین سال 42 ، که مصادف بود با 25 شوال ، روز قبلش مطابق هر سال ، ما با یک عده از دوستانمان رفتیم قم ؛ وقتی رسیدیم ، دیدیم که وضعیت شهر قم غیرعادی است . داخل ماشینها و اتوبوسها افرادی هستند که مشخص است که برای منظور خاصی آمده اند . وقتی می خواستیم وارد شهر بشویم ، دیدیم چند کامیون سرباز دارد وارد شهر قم می شود و همان طور مشخص بود که همه مردم قم هم متوجه بودند ، که یک خبری هست . فردای آن روز که 25 شوال و شهادت امام جعفر صادق (ع) بود ، در فیضیه مجلسی بود که ما اول در مجلس دیگری شرکت کردیم ، وقتی که برگشتیم به فیضیه ، موقعی بود که تقریبا اوج زد و خورد مأمورین و چماق بدستان حکومت با طلاب بود .
صحنه هایی که من خودم یادم است ، یک تعداد طلبه ها روی پشت بام بودند ، این آجرهای لب هره پشت بام را می کندند و می زدند توی سر این ساواکی ها و چماق دارها که پایین بودند . اینها هم با هر چیز که دستشان بود طلبه ها را می زدند . من خودم لگد کردن قرآنها را دیدم ، من خونهای کف مدرسه فیضیه را دیدم . یقینا ما ، در موقعی آمده بودیم که [ساواکیها] مسلط شده بودند و به اصطلاح تار و مار کرده بودند طلبه های توی مدرسه را ؛ آن صحنه ورودشان را من خودم ندیده بودم .
وقتی از فیضیه به طرف حرم رفتیم ، یکی از صحنه هایی را که هیچ وقت یادم نمی رود دیدم ؛ یک روحانی پیرمردی که آن چنان دولا بود – که کاملا مثل اینکه کسی رکوع برود – یک چوب به عنوان عصا دستش بود ؛ این داشت از توی حرم می آمد بیرون ، یکی از این چماق بدستان جوان خیلی گردن کلفتی هم از طرف در فیضیه به طرف در حرم می رفت ، همچین که این دم در می خواست بیاید بیرون از توی حرم ، این با آن چماق خود زد روی پشت این پیرمرد روحانی که شاید بالای 90 سال داشت و خیلی هم نحیف و ریز بود . این افتاد روی زمین و عمامه اش پرت شد – سید هم بود – این رفت دو تا لگد هم زد توی عمامه او و این بنده خدا هم خیلی بی حال افتاد .
من به یک بنده خدایی که با همدیگر حرکت می کردیم ، گفتم که بیا دنبال این ساواکی برویم . راه افتادیم دنبال او و من هی او را نگاه می کردم . دوستم گفت : چرا نگاهش می کنی ؟ گفتم : می خواهم عکس این توی مغزم ثبت بشود یک روز بدرد می خورد .
خلاصه گذشت . شاید چند سال بعدش ،غروبی داشتم می رفتم توی خیابان صاحب جم ، هوا تازه تاریک شده بود . دیدم این ساواکی دارد از بالا می آید طرف پایین . معلوم هم هست که مست است . خلاصه دنبال او رفتیم و خانه اش را توی آن خیابان ، که معروف بود به چها راه سوسکی یاد گرفتیم . یکی دو بار دیگر من او را دیدم بعد دیگر اصلا تصمیم گرفتم که یک بلایی سر این بیاورم.
البته خیلی هم نامنظم می آمد . معمولا شبها ساعت 30/9-10 می آمد می رفت خانه اش . یک جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیت الله العظمی میلانی . داستان را به صورت کلی برای ایشان[ گفتم] که یک همچین شخصی این جوری کرده و اگر که مثلا این دست حاکم اسلام بیفتد ، با این چکار می کنند ؟ ایشان فرمودند : این جور اشخاص مهدورالدم هستند ، اینها ظلمه هستند ، اینها عمله ظلم هستند . بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیت ا... مطهری عرض کردم .
بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیت ا... مهدوی کنی – که الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد – عرض کردم . از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم که این آدم ، کشتنی است . توی یک جلسه ای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم ؛ اندرزگو گفت : همه اینها کشتنی هستند ، اما کاری نکنید که مثلا به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد که گیر بیفتیم ، بگذار برای کارهای بالاتر گیر بیفتیم که ان شاء ا... خدا قبول کند .
یک شبی که به شدت باران می آمد ، شاید یکی از شبهایی بود که توی تهران کمتر آن جور باران می آید . البته من چند شبی کشیک او را کشیدم با یک چماق حسابی و چون کمتر شبی بود که این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یک هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و کله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .
فردای آن روز شایع شد که یک جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول کند .
منبع: خاطرات محسن رفیقدوست، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|