جام جم آنلاین : این گزارش، داستان زندگی یوسف است که یک بار به دنیا آمد، یک بار مرد و بار دیگر در سردخانه بیمارستان زنده شد. از این لحظه شما جزئی از زندگی یوسف شدهاید که زلیخای مرگ، در 12 سالگی در آغوشش کشید، اما او پوشیده در لفافی نایلونی، در تونل تاریک سردخانه از دستش گریخت
و گرچه از 7 سال پیش تا امروز پاهایش توان راه رفتن ندارند، گرچه از 19 بهار عمرش، 4 بهار را روی تخت بیمارستانها گذرانده است، گرچه به مدرسه معلولان میرود، گرچه حسرت دوباره دویدن و لگد زدن به توپ فوتبال توی دلش مانده، گرچه روزگار به او و خانوادهاش سخت گرفته است، اما کینهای از رانندهای که جسم نحیفش را زیر گرفت و فرار کرد، ندارد و هنوز ایمان دارد که تهمزه تلخی زندگی به شیرینی میزند.
16 اسفند سال 82، ساعت 6:30 غروب، روبه روی مدرسه دانش اخوت ـ یکی از پسرهای خیس عرق که نفس نفس میزد به توپ لگد زد. چشم بچهها همراه توپ اوج گرفت و جایی دورتر از زمین بازی زمین خورد، یوسف پی توپ دوید، اما تانکر سیاه نفتکش که از دور میآمد از سرعتش کم نکرد و بچههایی که وسط زمین خاکی ایستاده بودند دیدند که تانکر چه طور از روی تن یوسف رد شد!
پسرها آنقدر شوکه شدند که همه ترسشان در جیغی کوتاه خلاصه شد، تانکر نایستاد، جلو چشمهای از حدقه درآمده پسرها، دنده عقب رفت و بار دیگر یوسف را زیر چرخهایش گرفت و به سرعت در تاریکی غروب گم شد!
بچهها ماندند و هقهقهای بیامان و یوسف که له شده بود و اجزای تنش قابل تفکیک از هم نبودند، شده بود تودهای گوشت، میان دایرهای از خون.
شبی که یوسف جان داد
آن شب یوسف مرد، بیآن که چندین لیترخون تزریقی به بدنش فایدهای داشته باشد، بیآن که بخیههای نامنظم و ریز بتوانند اجزای تنش را به هم پیوند دهند، بیآن که پزشکان بتوانند اندام له شده داخل شکمش را از هم جدا کنند.
یوسف مرد و پیش از مردنش آنقدر از تنش خون رفت که وقتی پزشک اورژانس خواست خبر مرگش را به مادرش ناهید، بدهد چکمههای سپید و پلاستیکیاش از خون او سرخ شده بودند.
2 ساعت بعد خانواده یوسف در خانه رخت عزا، تن کردند و همسایهها به دیدنشان آمدند تا تسلیت بگویند، اما ناگهان میان ضجههای تلخ ناهید، او در یکی از تونلهای تنگ و یخ زده فلزی سردخانه بیمارستان، زنده شد و با نفسکشیدنش لفاف نایلونی از بخار نمدار شد. یوسف حالاچیزی از مرگش را به یاد نمیآورد: «فقط دنبال توپ دویدم و بعد با درد بیدار شدم.»
پرسشهای دردآور
این که چرا منطقه پرجمعیت خزانه در آن سالها، باشگاه ورزشی نداشت و خیابان، زمین بازی بچهها شده بود، این که چرا آمبولانس اورژانس آنقدر دیر آمد که مادر، پسرکش را با دستهای خودش از دایره خون بیرون کشید، در پتو پیچید و به بیمارستان رساند، این که چرا در آن زمان خانواده یوسف ناچار شدند پس از رساندن او به بیمارستان برای رسیدگی به وضع بیمار تصادفی اورژانسیشان پول بپردازند، همگی پرسشهایی هستند که خیلی وقتها، توی سر ناهید چرخ میخورند و امانش را میبرند، غم میشوند، اشک میشوند و روی گونههایش سر میخورند، اما ناهید نمیگذارد یوسف اشکش را ببیند، پسرک هم غمهایش را از او پنهان میکند که مبادا دل مادر بشکند.
تولد در سردخانه
هرچند یوسف در سردخانه بیمارستان دوباره به دنیا آمد، اما دیگر آن پسرک روزهای پیش از تصادف نبود، آن یوسف 12 ساله که وقتی برای درمان سرطان پدرش، همراه مادر از بیمارستانی به بیمارستان دیگر میرفت و عصای دست ناهید میشد، آن یوسف که امید ناهید بود، آن یوسف که اهالی خزانه به اذان گفتنش در مسجد قمر بنیهاشم خو گرفته بودند، حالا بیحرکت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و پزشکان از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند. ناهید میگوید: «پزشکان گفتند دیگر هیچ امیدی نیست، از بیمارستان به خانه ببرش که حداقل این روزهای آخر دلش خوش باشد، اما من التماس میکردم نگهش دارند».
از آن روز به بعد، تا 4 سال یوسف و خانوادهاش، آواره بیمارستانها شدند. پزشکان تلاش کردند در عملهای جراحی پی در پی، اندامهای داخل شکمش را بازسازی کنند و بخشهایی را که امیدی به دوباره سالم شدنشان نبود را از بدنش بیرون بیاورند.
ناهید توضیح میدهد: «او چندین هفته روی تخت بیمارستان با شکم باز خوابیده بود، استخوانهای بدنش از گوشت تنش بیرون مانده بودند، اما آه نگفت که نکند غمگینترم کند.»
پدر یوسف جوشکار است، مغازهای ندارد اما اگر کسی جوشکاری داشته باشد شاید از او یادی کند. سرطان غدد لنفاوی او، پیش از تصادف یوسف، سرمایه خانواده را تمام کرده بود و به همین خاطر، پس از تصادف، دست ناهید مثل حالا خالی بود و اگر نیکوکارانی نبودند تا هزینههای بیشاز 50 عمل جراحی پسرک را بپردازند شاید تا امروز، او به سردخانه بیمارستان بازگشته بود.
رازهای یوسف
خانه یوسف، 2 اتاق کوچک است که با 16 ـ 15 پله سنگی به هم وصل شدهاند پسرک هر روز با دو دست، از پلهها بالا و پایین میرود، پلهها، در فضای باز قرار گرفتهاند و به همین خاطر، سردیشان زمستانها تا مغز استخوان یوسف نفوذ میکند و تابستانها چنان داغ میشوند که کف دستهایش را میسوزانند.
یوسف، آرزوهایش را از ناهید پنهان میکند که مبادا مادر از خالی بودن دستش شرمسار شود. پسرک میگوید: «از کامپیوتر بیزارم» مادر وقتی او همراه عکاس از اتاق بیرون میرود، میگرید: «عاشق کامپیوتره...» یوسف اصرار میکند: «هیچ وقت نمیخوام ازدواج کنم...» مادر گوشه چشمش را از اشک پاک میکند: «راست نمیگه...» پسرک شاگرد زرنگ مدرسه است، اما به ناهید میگوید دلش میخواهد در آینده، زیر پلهای داشته باشد و در آن موبایل تعمیر کند.
چرا زخم زبان میزنید؟
دردهای زندگی یوسف و خانوادهاش فقط اینها نیست. آنچه بیش از هر چیز آنها را آزار میدهد زخم زبانهای مردم است. یوسف، ماه رمضان سال گذشته سوژه یکی از برنامههای تلویزیون شد و حالا دوست و آشنا خیال میکنند بعد از آن برنامه به خانواده آنها کمک شده است اما به گواه ناهید هیچکس به آنها کمکی نکرده است. یوسف اخم میکند: «اگر از ما بنویسی مردم دوباره میگویند پول جمع کردهایم و پنهانش کردهایم، مردم متلکهای تلخی بارمان میکنند. میگویند با پولها چه کار کردهاید؟ میخواهید خانه بخرید؟»
ما نفرینت نمیکنیم
ناهید چند هفته پیش در تلویزیون دیده که رانندهای فراری پس از 10 سال، جوانی را که با او تصادف کرده پیدا کرده و از او حلالیت طلبیده است. او آه میکشد: «زبانم به نفرین کردن رانندهای که پسرم را زیر گرفت نمیرود، اما کاش برمیگشت از پسرم عیادت میکرد، به یوسف گفتم تو نفرینش کن، نکرد!» یوسف سرش را پایین میاندازد: «کینهای ندارم، نفرینش نمیکنم، حتما از ترسش فرار کرده.»
پسرک 19 ساله و لاغر اندام ناهید، زیر تیشرت گشادش کیسه مدفوع دارد، بخشی از رودهاش هنوز از بدنش بیرون مانده است و با گذشت 7 سال از تصادف، هنوز استخوان کج جوش خورده یکی از پاهایش به جراحی نیاز دارد.
زن همیشه دلنگران است که نکند پسر کم حرف و خجالتیاش زخم بستر بگیرد؛ هرچند ناهید میداند پسرکش مثل کوه محکم ایستاده است و دلگرمش میکند که میتواند از عهده کارهایش برآید، اما کابوس شبهای مادر، روزی است که یوسفش تنها بماند. تامین هزینههای جانبی زندگی مثل پوشک و... برای او و خانوادهاش دشوار است، اما ناهید وقتی این حرفها را میشنود زمزمه میکند: «خدا هیچ وقت ناامیدمان نمیکند» و یوسف به خدایی که او را در سردخانه به دنیا برگرداند، لبخند میزند.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|