معلم چو آمد بنا گه کلاس. چو شهری فروخفته خاموش شد. . سخنهای ناگفته کودکان. به لب نارسیده فراموش شد. . معلم زکار مداوم مدام. غضبناک و فرسوده و خسته بود. . جوان بود و در عنفوان شباب. جوانی از او رخت بر بسته بود. . سکوت کلاس غم آلود را. صدای درشت معلم شکست. . ز جا احمدک جست و بند دلش. بدین بی خبر بانک ناگه گسست. . . بیا احمدک درس دیروز را بخوان. تا ببینم که سعدی چه گفت. . ولی احمدک درس نا خوانده بود. به جز آنچه دیروز آنجا شنفت. . . عرق چون شتابان سرشک یتیم . خطوط خجالت برویش نگاشت. . لباس پر از وصله و ژنده اش. بروی تن لاغرش لرزه داشت. . . زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ،. بنی آدم اعضای یکدیگر اند . . وجودش به یکباره فریاد کرد ،. که در آفرینش ز یک گوهرند . . . در اقلیم ما رنچ بر مردمان. زبان دلش گفت بی اختیار . . چو عضوی بدرد آورد روزگار. دگر عضوها را نماند قرار . . . تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود . جهان پیش چشمش سیه پوش شد . . سرش را به سنگینی از روی شرم. بپائین بیفکند و خاموش شد . |