داستان کوتاه مامان مَلی

داستان کوتاه مامان مَلی نوشته احمد غلامی

مامان ملی (ملیحه) با پدربزرگم 55 سال زندگی کرده بودند و تازه یادشان افتاده بود می توانند از هم طلاق بگیرند، چون سر کوچک ترین چیز با هم تفاهم نداشتند. مامان مîلی از جوانی رمانتیک بود و عاشق پیشه و همیشه سودای یک عشق داغ را داشت؛ عشقی که در آن مردش برای رسیدن به او دست به هر کاری بزند. مامان مîلی عاشق گل نرگس بود و بارها با پدربزرگم دعوا و آشتی کرده بود به این امید که شاید پدربزرگم درک کند و برود دسته گل نرگسی بخرد و ازش تقاضای بخشش کند. اما نه تنها پدربزرگم این کار را نکرده بود بلکه گفته بود؛ «قهر می کنه که بکنه، به جهنم، خسته می شه میاد آشتی می کنه.» مامان مîلی وقتی می دید از این آتش آبی گرم نمی شود، ذره ذره با زیرکی به طوری که غرور عاشقانه اش جریحه دار نشود از در آشتی وارد می شد و پدربزرگ مثل همیشه ناز می کرد و دست بالا می گرفت. اما بعد از 55 سال مامان مîلی پایش را کرده بود توی یک کفش و می خواست هرطور شده از پدربزرگ جدا شود. اول همه خندیدیم و فکر کردیم این سناریوی تازه یی است برای دلبری. اما این طور نبود، پدربزرگ که سابقه نداشت از مامان مîلی ناز بکشد به موضع ضعف و استیصال افتاد که او از خر شیطان بیاید پایین؛ نشد که نشد. مامان مîلی پایش را توی یک کفش کرد که الا و بلا می خواهم جدا شوم. وقتی شورای حکمیت گذاشتند تا مشکلات مامان مîلی و پدربزرگ را حل و فصل کنند، نکاتی گفته شد که حل آن را بغرنج کرد. یکی از مشکلات مامان مîلی این بود که پدربزرگ مدت زیادی توی توالت می نشست و گاه چنان سروصدایی راه می انداخت که دل و روده آدم بالا می آمد. وقتی پدربزرگ این انتقاد را شنید، تمام گردن پرچین و چروکش قرمز شد و گفت؛ «خانم مگه شما تو توالت چی کار می کنید.» مامان مîلی دماغش را بالا گرفت و جوابی نداد و این نشان می داد اگر قرار باشد، صلحی صورت بگیرد به این آسانی نخواهد بود. پدرم طرف مامان مîلی را گرفت و خواست با زیرکی و مصلحت اندیشی کار را فیصله دهد، گفت؛ «مامان مîلی پدر قول میده موقع رفتن به دستشویی احتیاط کنه.» مامان مîلی گفت؛ «تو دستشویی مبادی آداب شد، موقع غذا خوردن چی؟»

مشکل پدربزرگ موقع غذا خوردن واقعاً بغرنج بود؛ او با ملچ و ملوچ غذا می خورد و اگر غذا آبکی بود از روی چانه اش سرازیر می شد و مامان مîلی ناگزیر بود دائم مثل بچه های کوچک، چانه اش را پاک کند. پدربزرگ عصبانی شد و گفت؛ «مگه شما سال ها داروهاتو این ور اونور جا میذاری کسی ناراحت می شه. مگه موهای وزشده تو روی کاناپه، توی سفره، توی دستشویی می ریزی کسی ناراحت می شه؟»

مامان مîلی درباره داروها حرفی نزد و برایش مهم نبود اما انتقاد از موهای وز برایش آنقدر سنگین بود که فریاد زد؛ «موهای من وزوزیه؟»

مادرم دید کار خراب شده است. دست روی موهای سفید مادربزرگ کشید و گفت؛ «وا، الهی قربونت برم، پدر دلت میاد به این خرمن نقره یی بگی وز.»

مادربزرگ احساساتی شد و اشک از گوشه چشم هایش سرازیر شد و گفت؛ «همیشه اینطوریه... نشسته داره فوتبال می بینه یا ماهواره می بینه، منو با اون زنای تو ماهواره مقایسه می کنه،»

پدربزرگ آرام شده بود. سعی می کرد با سکوت موضوع را خاتمه بدهد تا باز زندگی مشترک را از سر بگیرند.

پدرم چشمکی به پدرش زد و گفت؛ «بلندشو، بلندشو، مامان مîلی رو ببوس.»

پدربزرگ تعلل کرد. این دست آن دست کرد که بی گدار به آب نزند و کار را خراب تر نکند. اما همین تعلل مامان مîلی را عصبانی تر کرد و گفت؛ «صد سال دیگه م نمی ذارم منو ببوسه.» و بعد یادش افتاد پدربزرگ شبی موقع خواب لیوان هایی را که دندان های مصنوعی را توی آن می گذاشتند جابه جا گذاشته و آنها دندان های یکدیگر را عوضی گذاشتند توی دهان شان و تا بفهمند مشکل حرف زدن شان چیست، نصف روز گذشته بود و نصف روز حرف نزدن برای آنها بزرگ ترین شکنجه بود. پدربزرگ فریاد زد؛ «بابا چند بار میگی، ناخواسته این کارو کردم.»

بعد افتاد روی دنده لج و گفت اصلاً آشتی نمی کند که هیچ طلاقش هم می دهد، تا این آخر عمری نفس راحتی بکشد.

جلسه شورای حکمیت به جای باریکی کشید و پدر و مادرم تصمیم گرفتند مدتی آنها را از هم جدا کنند. این بود که مادربزرگ یک ماه به خانه ما آمد و پدر مجبور بود هر روز به پدربزرگ سر بزند. در این یک ماه بیماری مامان مîلی شدیدتر شد اما دلش نمی خواست برگردد. پدربزرگ که عقب نشینی کرده بود گاه پیام های عاشقانه می فرستاد تا دل مامان مîلی را نرم کند تا او برگردد. اما انگار برای حرف های عاشقانه خیلی دیر شده بود؛ مامان مîلی می خواست انتقام روزهایی را بگیرد که از صبح تا شب منتظر یک حرف عاشقانه بود. بالاخره با وساطت مادرم دل مامان مîلی عاشق پیشه و رمانتیک نرم شد و تصمیم گرفت ظهر جمعه به خانه برگردد. وسایلش را جمع کرد و همگی قابلمه ناهار را برداشتیم و رفتیم خانه پدربزرگ و مادربزرگ. مامان کلید انداخت و در را باز کرد. پدربزرگ حیاط را آب پاشی کرده و گلدان ها را آب داده بود. مادرم خندید و مادربزرگ گونه هایش سرخ شد. در هال را باز کردیم، رفتیم تو. ماهواره روشن بود و ویگن داشت می خواند. روی میز پر از گل های نرگس بود. مامان قابلمه را برد توی آشپزخانه و صورت مامان مîلی پر از شادی و شعف و خنده بود. مثل پرنده یی بود که انگار می خواست از قفس بپرد. مامان برگشت و مادربزرگ را بوسید و پدربزرگ را صدا زد. پدربزرگ روی کاناپه نشسته بود و سرش به بغل کج شده بود. انگار خوابیده بود.

saman-uae - امارات - دبی
آره این گل نرگسه که میتونه عشق رو زنده کنه . چه گلی این گل نرگس
شنبه 14 فروردین 1389

massoudoslo - نروژ - اسلو
هندیها فیلم غم انگیز دوست دارند و ایرانیها هم داستان های غم انگیز :(
شنبه 14 فروردین 1389

niyaz - انگلیس - لندن
واای نه چه بد یعنی مرد? گاهی چیزهای با ارزشمون رو واسه چیزهای بی ارزش نادیده میگیریم و چه دیر یادمون میافته وقتی که زمان از دست رفته. افسوس
شنبه 14 فروردین 1389

mehdi_30ya30 - ایران - تهران
من عاشق ذاستانهای ام که آخرش به خوبیو خوشی تموم نشه. آخه همه فیلمو داستانهای ما دزده دستگیر میشه و دختر فقیره با پسره شاهزاده عروسی میکنه. ولی این قشنگ تموم شد:d
یکشنبه 15 فروردین 1389

+1
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.