براساس زندگی واقعی مجید 45 ساله – تهران / "خداوندا نمی دانم در کدامین بیراهه زندگی دست تو را رها کردم اما این را خوب می دانم که اگر شعر دیروزم را امروز فهمیدم برای این است که دستهای مرا دوباره گرفتی ."
خبرنگار اجتماعی «فردا»، پای صحبتهای مردی نشسته که پس از 22 سال اعتیاد، دوباره به زندگی بازگشته است ، روایت زندگی مجید ، مرد 45 ساله ای که تولدی دوباره را در میان سالی تجربه کرده خالی از لطف نیست...
بوی گل های مانده آدم را یاد قبرستان می انداخت . همه جای ذهنم به بن بست می رسید . حال خوشی نداشتم . به دیواری کوتاه تکیه دادم و یادم آمد که همه ماجرا از 17 سالگی ام شروع شد و چه شروع زیبایی بود !
در خانواده ای متوسط با 5برادرو خواهر به دنیا آمدم . زندگی نسبتا خوب ، موقعیت تحصیلی فوق العاده ،هوش سرشار و موفقیت های پی در پی ورزشی داشتم . اما در بطن زندگی زیاده خواه بودم و صبوری نمی دانستم . آرام آرام در سن دبیرستان و در شرایطی که رشته ریاضی و فیزیک می خواندم حسی در من به وجود آمدکه می گفت : " مجید به همه ثابت کن که بزرگ شده ای . " سال سوم دبیرستان دوستی به نام "رضا " پیدا کردم . پسری که در آن سن و سال کم ماشین داشت . همیشه دلم می خواست از دیگران سرتر باشم . یک روز رضا گقت : " بیا سوار ماشین من شو ." وقتی سوار شدم پرسید : " تا حالا حشیش کشیدی ؟ "
برای این که کم نیاورم گفتم : " آره معلومه که کشیدم . " اما همین که ابزار کار را دست گرفتم رضا فهمید ناشی ام و بلد نیسیتم .اما همه فوت و فن کار را یادم داد .
بعد ازاولین تجربه چنان حال زیبایی داشتم که نگو و نپرس. حس می کردم روی ابرها قدم می زنم . از آن به بعد دنیا رنگ تازه ای گرفت . همه اتفاق ها را دوست می داشتم .فکر می کردم بنده نظرکرده خداوند شده ام . دلم برای دیگران می سوخت . مدام به این می اندیشیدم که خداوند غیر موادی ها را هیچ دوست نمی دارد . تریاک ، شیره و ...رفته رفته به حشیش اضافه شد و این مرحله نامزدی من و مواد بود . مدتی بعد اما فریاد ها و آشوب ها در دل و ذهنم پدیدارشدند . روزهایی که درجستجوی مواد می گشتم و آدمهای این کاره را نمی شناختم درهمه فضاهای اطرافم چشمهای درخشان ووحشت زده ای را می دیدم که درتاریکی به من خیره شده اند . رفته رفته اما هم جنس هایم را پیدا کردم . اول از هفته ای یک بار شروع شد و بعد شکل دائمی به خود گرفت . "رضا" و دوستانش به شرعت در مصرف مواد رشد می کردند . یک روز رضا آمد و گفت : " مجید اهل هروئین هستی ؟ گفتم " نه ! " از هروئین می ترسیدم . فکر می کردم فقط عاقبت هروئینی ها کارتن خوابی است.
جنس هایمان که از هم جدا شد رفاقتمان هم به اتمام رسید و دیگر کمتر رضا را می دیدم .
خدمت سربازی رادرسال های 57-58 گذراندم . دیپلم را گرفتم اما جایی کار پیدا نمی کردم .بالاخره در یک کارخانه شروع به کار کردم .درهمان حین هم با دختری به نام "سیمین " آشنا شدم و ازدواج کردیم .
درکارخانه به سرعت با رفقای دم منقل آشنا شدم . آنها گروهی مصرف می کردند . پابه پای آنها در همه ساعتهای شبانه روز ودرگروه های مختلف مواد مصرف می کردم . در آن روزها از درودیوار برایم مواد می بارید .
اگرمواد بود سرحال بودم و وای به آن روزی که نبود ...هیچ حال خوبی نداشتم .
آن وقتها بچه هم داشتم . یک پسر باهوش .اما چنان گرفتار بودم که هیچ نمی دیدم و حس نمی کردم جزمواد .
همه فضاهای بدون مواد برایم حکم خانه چوبی بدبوی عرق کرده ای را داشت که صدای هرجنبده ای در آن همچون غژ غژ بسته شدن درها و پنجره ها روحم را تسخیر می کرد . مریضی بچه ، غصه خوردن ، همسر، بودن در مراسم عزاو عروسی و رفتارهای دیگر اعضای خانواده برایم معنایی نداشت .
مواد حکم فانوس لرزانی را داشت که درخشش خفیف آن تنها امید زندگی ام بود .
اراده ای از خود نداشتم . دندان های خراب ، بیماری دائمی ، دستهای تکیده ،پوست به استخوان چسبیده و گامهای ناتوانم را همه می دیدند جز خودم . همسرم " سیمین " سعی می کرد با عطر و ادکلن و استحمام و اصلاح صورتم ظاهر داستان را درست کند اما فایده ای نداشت. فکر می کردم کسی چیزی نمی داند ، حتی سیمین ! دریغ از این که همسر مهربانم همه ماجرا را می دانست و با مصرف روزانه چندین قرص اعصاب و خودخوری به رویم نمی آورد . اما خودم آخرین آدمی بودم که فهمیدم یک معتادم . برادرم آن وقت ها ازبدی های اعتیادبرایم می گفت اما چون آگاهی درستی نداشت نمی توانست راهنمای خوبی برایم باشد . دیگر نه تنهادر زمین بازی والیبال و فوتبال انگیزه ای نداشتم بلکه در زمین زندگی هم حسابی باخته بودم .
زمان چون نیمکت ناراحت کننده ای بود که برآن تکیه می دادم . انواع داروها و روشهای زهر آلود را تجربه کردم اما فایده ای نداشت . زار می زدم و از خدا می خواستم کمک کند . کسی به زور معتادم نکرده بود . نه پدر و مادر و نه دوستانم مسئول بودند ،خودم بودم و خودم . و باید به خود کمک می کردم . تمام پوست و گوشت و خونم رنج داشت . چهره خراب و دندان های با فاصله و سیاهم و دوستانی که خانواده ام دوستشان نمی داشتند تنهاباقی مانده روزهای آفتابی شروع استفاده بودند .
از تلخی برایت چه بگویم که ثانیه به ثانیه اش برای من ،سیمین و پسرم سنگین بود چون بغض . درد بود دررگ و پی زندگی غم انگیزمان . می نشستم و چرت می زدم . همسرم نمی خواست به رویم بیاورد که حرمت هاشکسته نشود . اما بعدها سیمین گفت که حتی پسرمان در 14 سالگی تکه ای تریاک پیدا کرده و از او درباره اش پرسیده است .
سیمین خوب و مهربانم بعدها گفت جقدر از بودنم خجالت کشیده اما مرتب دست به سوی آسمان بلند کرده و برای درمانم از خدا کمک خواسته است . سیمین با تک تک سلول های تنش در نذرهایش از خداخواسته اتفاقی رخ دهد و مسیر زندگی مان تغییر پیدا کند . دلش روشنایی می خواسته و امید .
بعد از کلی تلاش برای جداشدن از اعتیاد و شکست به این نتیجه رسیده بودم که باید منتظر مرگ بمانم و برای اتمام آن پیئند تلخ راهی نداشتم جز دست و پا زدن . اما دعاهایمان اثر کرد .
یک بار مریضی سختی گرفتم و مدتها در خانه بستری شدم . بعد از 2 ماه و نیم ماندن در خانه مجبورشدم با حالی زار از خانه بیرون بزنم .آژانس گرفتم .وقتی سوار ماشیم شدم از راننده ای که بعدها فهمیدم نامش "جواد" است خواهش کردم با من حرف نزد . مقداری از راه را که رفتیم شروع کرد به حرف زدن درباره اعتیاد . تعریف جدیدی از اعتیاد داشت و به آن بیماری می گفت . از راه درمان و نه ترک حرف می زد . آنقدر زیبا و گیرا حرف می زد که تمام هوش و حواسم را به حرف هایش دادم . طوری رانندگی می کرد که اصلا عصبانی نمی شد . انگار ازسرزمینی دیگر می آمد . دلم نمی خواست کلمه ای حرف بزنم . درشرایطی بودم که می گفتم تاآخر باید آن شرایط را تحمل و آن قدر مصرف کنم تا بمیرم . اما حرفهای "جواد" از جنس آشنایی بود .دلم لرزید . درچهره و رفتارش هیچ نشانی از اعتیاد نمی دیدم اما او به من گفت روزی معتاد به هروئین و ...و تزریقی بوده اما نجات پیدا کرده است .
درناباوری از او کمک خواستم . جواد من را خوب می فهمید . موقع پیاده شدن یک آدرس به من داد . فردای آن روز با ترس و لرز به آن آدرس مراجعه کردم .دربدو ورود با چند نفر حرف زدم . خیلی محترمانه پرسیدند :" فرمایشی دارید ؟ "جواب دادم مشکلم اعتیاد است . درآغوشم گرفتند و از نوع ماده مصرفی و تعداد سالهای مصرف پرسیدند . درآن جا یاد گرفتم مسئولیت اعتیادم را بپذیرم و بدانم که هیچ نمی دانم . "اول ندانی را بدان تا بدانی را بدانی " .
به من پیشنهاد دادند که همسرم را هم به عنوان همراه با هود ببرم . این مستلزم آن بود که موضوع را با او درمیان بگذارم . دودهه از زندگی ام می گذشت و فکر می کردم از رازم بی خبر است .
همان شب با سیمین از خانه زدیم بیرون . گفتم می خواهم یک رازی را به تو بگویم . این دست و آن دست می کردم . همسرم عصبانی شد . گفت " رازت رو بگو " . گفتم :"من یه معتادم" . با خشم و دل خوری و غصه ای انبوه گفت : " این رو که می دونم رازت رو بگو ."
و بعدها سیمین برایم گفت در ابتدای آن شب از خدا خواسته راز من تقاضای طلاق باشد !
اما وقتی به او گفتم راستی راستی می خواهم ترک کنم باهم دست دادیم و یا علی گفتیم .
تا سه چهار جلسه ای که به آن آدرس می رفتم گم و گیج بودم .آن جا آدم ها دست بلند می کردند و به راحتی از تعداد سالهای مصرف حرف می زدند و بقیه برایشان کف می زدند .
یکی ، دوتا ، سه تا ....نه ! دویست تا آدم مثل من آن جا بودند . و من کسب آگاهی را آغاز کردم . پنجره های زندگی رو به من و خانواده ای گشوده شد . آفتاب را دیدم . با کنار گذاشتن اعتیاد جسم ، روان و جهان بینی ام تغییر کرد .
اعتیاد یک وصله بود که 99 کوک بد دروغ و نیرنگ ، بدبینی ، کینه و ...داشت . نگاه وحشتناک جامعه و این که مرا یک بیمارنمی دانستند داستان را پیچیده تر می کرد .
درجامعه ما اگرفردی بگوید مثلا ایدز یا سرماخوردگی دارد اطرافیان بلافاصله به جمع آوری اطلاعات و کسب آگاهی اقدام می کنند تا آگاهانه تصمیم بگیرند . اما در مقابل یک معتاد این رفتار هرگز وجود ندارد .
حالا من مجید ، بعد از 22 سال و 3سال و 8 ماه و یک روز اعتیاد پاک و رها شدهام . حالا 30 شاگرد بیمار دارم . شاگردانی در گروه سنی 16 تا 60 سال . تمام تجربیات روزهای رفته به من اثبات کرده است که به تمام معتادان جهان بگویم بیرون آمدن از این روزهای زجر آور هم سهل است و هم سخت .
حالا من دوباره می دوم . فوتبال و والیبال بازی می کنم .در شغلم موفق هستم . کارهای فرهنگی بزرگ انجام می دهم و مهم تر از همه اینکه راهنمای رایگان 30 آدم بیمار شده ام . دلم می خواهد همه دختران و پسرانی که نشانه های اعتیاد را در یکدیگر می بینند با کسب آگاهی موضوع را بسنجند و بدانند اعتیاد تمام حس های آدمی را دگرگون می کند . هیچ تضمینی وجود ندارد که با ادامه دوستی و یا نامزدی با فرد معتاد ، احساسات او نیز پابرجا بماند .
حالا من رنگ ها و فصل ها و شب ها و روزها را بدون وابستگی دوست می دارم .
از تلخی ها سکویی ساخته ام برای رهایی هم نوعان خود . درهنگام رانندگی هم عصبانی نمی شوم درست مثل آقا جواد .به چهره و قد و قامتم هم هیچ نمی آید که که روزی معتاد بوده ام؛ چون من مرده ام و دوباره زنده شده ام .
amoodarya - ایران - شیراز |
بازگشت به زندگی پس از 22بهمن : ایران مرد و دوباره زنده شد. dbsh3000 - سوئد - یوتبوری, لطفا کیک خوشمزه مخصوص تولد دوباره مردم ایران را درست کن, از قبل ممنون |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
hirowa - ایران - هیرو |
از ته دل بهت تبریک میگم |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
Esfahan Nesfe Jahan - آلمان - برلین |
افرین به سیمین خانم, افرین به جواد اقا و صد افرین به اقا مجید گل و ننگ بر رضا و افرادی چون رضا.داستانی تلخ که پایانی شیرین داشت. خدایا تمام جوانان کشورم را چه دختر و چه پسر از شر این بلای خانمان سوز محفوظ و مصون بدار. |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
yaldam - امارات - دبی |
افرین.چه افتخاری می کنی الان.همسرت.پسرت چه سربلندن:)خدا همیشه پشت و پناهت و موفق باشی. |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
UniQue_persian - انگلیس - منچستر |
خدا رو شکر امیدوارم که روز به روز بهتر موفقتر و سربلندتر باشی.به امید روزی که در هیچ جای دنیا معتادی نباشه. |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
iranazadiran - ایران - تهران |
یکی از موثرترین راههای مقابله با این حکومت خائن همین نوع زندگی های دوباره است و تمام معتادان باید به فکر آن باشند آنها بدانند که سی سال این حکومت ددمنش ترور خاموش را در مورد آنها اجرا کرده و آنها را عملا از صحنه زندگی به رذیلانه ترین روش به عقب رانده که دیگر هیچ جایگاهی حتی در خانواده خود نداشته باشند همه با هم تلاش کنیم ترفندهای مرگ آفرین این وحشیان ضد بشر را خنثی کنیم. |
جمعه 16 بهمن 1388 |
|
Mahtab-swe - سوئد - گتنبرگ |
خداوندا ارامشئ عطا فرما تا بپذیرم انچه را که نمیتوانم تغییر دهم...شهامتی تا تغییر دهم انچه را که میتوانم...و دانشی که تفاوت این دو را بدانم...امین |
شنبه 17 بهمن 1388 |
|
atena10 - ایران - تهران |
تبریک و امیدوارم در تمام مراحل زندگیتون موفق باشی و دوباره تبریک به خاطر همسر نازنینتون |
شنبه 17 بهمن 1388 |
|