… در اوین ابتدا مدتها ما را معطل کردند. سپس در راهرویی سرد مدتی نگه داشتند . تک تک صدا کردند و به اتاقی بردند و پلاکی بر گردنمان نهادند و عکس انداختند. و بالای سر ما نوشته بودند تبلیغ علیه نظام. بعد همه را به صف کردند و منتظر ماندیم. گویی انتظار اولین دستور کاری بود که آنها باید در مقابل ما انجام میدادند. عده بسیار زیادی مرد هم با لباسهایی بدون پوشش گرم در بیرون ساختمان منتظر نگه داشته بودند. در این میان یکی از خانمها گفت: الهی سرطان بگیرید ! که ناگهان ماموری بسیار درشت با چشمهایی روشن که بیسمی هم دستش بود گفت: چه کسی بود که (زر) زد.اون کثافت بیاد جلو . و چون صدایش بلند بود و بسیار رعب آور و ما هم اسیر.به یکباره سکوتی سخت حکمفرماشد. و نعره زد بیرون. همه دوباره در هوای سرد بیرون منتظر ماندیم. در این میان وقتی دوباره صدای همان مامور بلند شد یکی از خانمها جلو رفت و گفت : بهتر بود یک کوچولو مودبانه تربرخورد میکردید .مامور گفت شماها به ما ناسزا میگویید و نفرینمان میکنید مگر ما چه گناهی کرده ایم ما ماموریم و زندانبان. ما که دستور گرفتن شما را نداده ایم. آن خانم گفت: خوب فعلا قدرت و بیسیم و این فضا به شما امکان مانور میدهدو قشنگ نیست که بر این قدرتتان کلام های زشت ورفتار خشن هم به آن اضافه میکنید. صحبت کردن او به دیگران شجاعت داد تا اعتراضهایشان را بروز دهند. بعد از کلی سرو صدا ما را به سالنی بردند که بند 203 اوین نام داشت . بخش انفرادی که پس از دوباره فرم پر کردن و دوباره بازدید بدنی هر 6 یا 7 نفر را به اتاقی بردند که حدود 4 در 2 متر بود که دارای دیوارهایی بلند اما تمیز به رنگ سبز کم رنگ و یک دستشویی و یک دوش و یک توالت فرنگی که هیچ پوششی نداشت. یعنی همه مجبور بودیم اوپن از دستشویی استفاده کنیم. بلافاصله بما پتو دادند و غذا که باز پتو را برداشتیم و درخواست دارو کردیم که البته رفتار پرسنل این قسمت که همگی از زندانیان سابقه دار بودند و در اوین دوران محکومیتشان را به خدمت میگذراندند بسیار بهتر بود. دوربین در اتاق بود و شنود میشدیم. کلیه بخش شامل دخترانی بود که در عاشورا گرفتار شده بودند و تا آن روز که حدود 14 روز از دستگیریشان میگذشت حتی اجازه تماس با خانواده هایشان را نداده و دادرسی نشده بودند. درست همان موقع که ما رسیدیم دختری با موهای فر زیبا و جثه ریزه ، گریان وارد سالن شد که دیگر هم بندیها که فقط صدایشان را میشنیدیم برایش سرو صدا کردند و اعلام کردند که او آمده است. گویا شب قبل درنیمه های شب او را برای بازجویی از انفرادی خارج و پس از عبور از راه روهای تاریک به اتاقی سیمانی و بدون نور برده بودند تا او اعتراف کند و برعهده بگیرد که عامل انتشار پیامها و تجمع برای عاشورا بوده است. ترس ، این دختر را اذیت کرده بود و فکر میکرده که مورد تجاوز و شکنجه قرار خواهد گرفت اما اینکار را نکرده وبه فشار روحی بسنده کرده بودند. باید نگاه مضطرب او را می دیدید. از آن شب تا به حال نگاهش از جلوی چشمانم دورنمیشود. در ته سالن در یک اتاق انفرادی خانم توانایی که در روز عاشورا با یکی از مامورین درگیر شده و مامور را زده بود و بخاطر همین به دو ماه انفرادی محکوم بود که در ته سالن قرار داشت. نکته جالب اینکه فامیلی یکی از ماموران رسیدگی به این بند میرحسین بوده و این خانم برای درخواست مطالباتش وقتی به او گوش نمیکردند بلند با صدای مردانه داد میزد به دادم نمیرسید، آب را گرم نمیکنید، شامپو نمیدهید، خوب پس حالا داشته باشید. وسپس بلند میگفت میرحسین و از کلیه بندها صدا در میامد یا حسین و برعکس میگفت یا حسین و بقیه میگفتند میرحسین. او سرود می خواند و برای ما نعمتی بود. چرا که هر چه میخواستیم کافی بود به او بگوییم تا با صدای مردانه و قوی اش آنرا فریاد بزند و بخواهد و یا براحتی بند را به شلوغی بکشاند. مهربانیش مانند یک کودک معصومانه بود و صدایش صلابتی داشت که امید را در دلهایمان روشن میکرد. صدای ما بغض آلود بود و صدای اوغم مارا بروز میداد. آن شب به سختی گذشت . اما فردایش همه ما به یک بازی دست زدیم . یعنی باصدای بلند حرف میزدیم و بقیه در بندهای گوناگون می شنیدند. ما تمرین کردیم به مثبت اندیشی و تصمیم گرفتیم تصویر آزادیمان را مرتب مرور کنیم و از کلمات منفی و خشن استفاده نکنیم تا رویاهایمان متجلی شود. مهربانی همه با هم بی نظیر بود. ابداعات تازه میکردیم و اتحادی که در صداهایمان دربند می پیچید و سرودهایی که میخواندیم بی نظیر بود. شب به هنگام خواب صدای شکنجه پخش میکردند اما ما دیگر گول نمیخوردیم و با خواندن سرود و آواز به هم دلداری میدادیم و قبول کرده بودیم که حتی اگر بمیریم بهتر است آز فضایی که بی دلیل و فقط بخاطر راه رفتن و یا اعتراض کردن و یا درخواست عاملان جنایت فرزندانمان ازپارک عبور کرده و آنجا گرفتار آمده بودیم. وقتی فضایی برای حداقل ها نیست چه اصراری داشتیم که آزاد باشیم. همینقدر که کنار دختران سرزمینمان که اسیر بودند و هیچ نمی کردند و ساده ترین درخواست را داشتند که آنهم آزادی است و اینگونه روزها در انتظار بسر میبردند مار ا دلگرم میکرد. ما کنار آنان بودیم و این حداقل کاری بود که خوشحال بودیم انجام داده ایم. اینکه کنار آنها باشیم. چیزهایی را که در این مدت کم آموختم مانند یک دوره دانشگاهی برایم معنا و بار داشت و لحظه به لحظه آن را تا ابد فراموش نخواهم کرد. تازه همه ما قوی تر شدیم تا اگر تا بحال کوتاهی انجام کرده ایم از این پس محکمتر گام برداریم. هر شب دعا میکردیم خداوند جهل را از سرزمینمان دور کند که هر چه به سرمان میآید ازاین عامل است. یاد سخن شریعتی افتادم که میگفت بیسوادی آن نیست که نمیتوانند بخوانند و بنویسند بلکه بیسوادی آن است که نمیخواهند یاد بگیرند. و این جمله دیگرش که یاد بگیریم ابداع کننده تحولات باشیم نه قربانی تغییرات. در این مدت کم فهمیدم که ما بیشماریم . فهمیدم که حق مان است که آزاد باشیم. فهمیدم که کم کار کرده ایم . فهمیدم که سزاوار سبز بودن هستیم. اندیشه های بالا با روحیه های قوی و دانش فراوان میتواند بیشتر از اینها مارا بالا برد و ما لایق فضایی بهتر هستیم. ما می فهمیم وانصاف نیست که بدست ناخردان اسیر باشیم.
منبع : وبلاگ جمهوریت
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|