برغاله و میمون (شعری از سیمین بهبهانی). شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی. که روشنـــفکر را بزغاله خواندی. ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند. در این خط جمله را بیــجا نشـاندی. سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا. به نان و آب مجــانی کشــاندی. از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود. هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی. سخن هایت ز حکمت دفــتری بود. چه کفتر ها از این دفتر پراندی. ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق. ز یادت رفت و زان پس لال ماندی. سخن از آسمان و ریسمان بود. دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی. چو از بزغاله کردی یاد ای کاش. سلامـی هم به میــمون میرساندی |