حکایت غریبی که بر مردمم گذشته؛ از حقی که ناحق شده، از ندای عدالتخواهی که در گلو خفه شده، از ایستادگی فرزندان غیور کورش در برابر سبعیت دولتی سرکوبگر، از زنان و مردانی که هیچ سلاحی آنان را به وحشت نمیاندازد، از باتومهای سبکی که وقتی توسط حافظان امنیت همین خاک با قدرت و شدت بر شبکهای متخلخل از استخوانهای جمجمهی نسلی از این دیار به سنگینی وزنی حدود پانصد کیلوگرم فرود میآیند تا در پس آن مرگ باشد و خون، از قرار دادن «شاتر گان» متصل به دویست و بیست ولت برق بر قلب توفنده و طپندهای که پس از آن از حرکت بازایستد، از بهکارگیری عجیبترین سلاحها و وحشیانهترین شکنجهها برای سرکوب کردن سبزترین نداها، از فریادی که این روزها نمیگذارند شنیده شود و از قربانیانی که اجازه نمیدهند با احترام تدفین شوند. از نسلی بگویم که سالها نماد هویتش، پارچه ای سهرنگ بوده است که خود هماکنون تجلی همان سه رنگ زیباست. او امروز تلفیقی است از سبز سرزنده و شاداب که در پهنهی سپیدی از صلح و آرامش، تمنای زندگی توام با امنیت و احترام را دارد و برای داشتن چنین حیات سرافرازانهای، از نثار خون سرخگون خود ابایی ندارد. |