. مردیکه در تمامی این سالهای درد. از شعر و زندگی میگفت . وبلاگ می نوشت. حتی هر هفته وعده ای پیتزا میخورد. در ساحل قدیمی بیروت. مانند ابن عمش موسی. دریا و آفتاب و صنوبر. از دوستان یکدله اش بودند. آقای ابطحی. هم شعر مینوشت. هم عکس میگرفت. هم حضرت ولایت عظما را. با طنز دست میانداخت. این شد که ذات اقدس سلطان بر و بحر. فرمودند:. چوبش زنید و جان و جهانش را. با دستبند وشلاق. ویران کنید. این ابطحی است ؟. نه این خسته بسته بندی کهریزک است. |