خانم پروین فهیمی، مادر شهید سهراب اعرابی، در جلسهی اعضای شورای شهر تهران با خانوادههای شهدا و بازداشت شدگان حوادث اخیر، سخنان تکاندهندهای را دربارهی پیگیریهایی که پس از ناپدید شدن فرزندش انجام داده، بیان کرد که فیلم اظهارات وی در سایت اینترنتی یوتیوب منتشر شده است. از آنجا که ممکن است برخی کاربران، به خصوص در داخل ایران، موفق به مشاهدهی این فیلم نشده باشند، «موج سبز آزادی» متن کامل این سخنان را از روی فیلم منتشر شده بر روی اینترنت پیاده کرده و از همهی سبزاندیشان دعوت میکند به طور غیرمستقیم پای درد دل این مادر شهید بنشینند و قصهی پرغصهی او را بخوانند. این متن با همان بیان محاورهای و بدون هیچ ویرایشی منتشر میشود.
فیلم منتشر شده بر روی یوتیوب را در این آدرس میتوانید ببینید.
فخرالسادات محتشمیپور: خانم پروین فهیمی، من ازشون خواهش کردم تشریف بیارن، مادر شهید سهراب اعرابی هستن.
پروین فهیمی: با سلام خدمت همه دوستان و اعضای شورای شهر تهران که اگر ما را به عنوان یک شهروند بدانند. درد دلمون خیلی زیاده (بغض)، پسرم رو روز بیست و پنجم گم کردم در اون راهپیمایی مسالمتآمیزی که به اعتراض به خاطر رای با اون جمعیت کم کم سه میلیونی که جمع شده بودن مردم. فرزندم رو گم کردم، و موبایلها هم چون قطع بود خیلی گشتم، یعنی زنگ زدم به موبایلش نتونستم، خیلی هم گشتم دنبالش توی خود میدون آزادی، برگشتم خونه دیدم نیومده، دوباره برگشتم توی خود میدون آزادی چون منزل ما نزدیکه.
صحنهها خیلی فجیع بود (بغض) نمیتونم بگم، یعنی اینقدر گاز اشکآور میزدن و اینقدر فضای اونجا حالت جنگ پیدا کرده بود که من خودم از اون به بعد سینهام گرفته و اصلا مریضم... (نفس عمیق) دیگه بچه رو که من پیدا نکردم، اومدم خونه و با پسرای دیگهم و بستگانم به تمام بیمارستانها، به تمام کلانتریها مراجعه کردم، جوابی نشنیدم چون این بچه کارت شناسایی همراش نبود، یه مقدار پول همراش بود که گفته بود میرم تست هم بخرم از میدون انقلاب و بعد مییام به طرف خونه. ایشون نوزده سالش بود و کنکور داشت امسال، دوتا کنکور، و ایشون بچه یه فرهنگی بازنشسته بود که پدرش فوت کرد به علت بیماری تومور مغزی. چهارسال طول کشید بیماریش، دو سال که در بستر بود و خیلی حالتهای ناجوری داشت و غذا رو ما میبایست از طریق سرنگ و اینا بهش بدیم، این بچه همراه من بوده، و دیگه بستگان و فامیل و همسایگان و همه میدونن که این بچه چقدر همراه من بود به عنوان یک پرستار.
اون شب که من دارم میگم این بچه رو متاسفانه من پیدا نکردم تا صبح. صبح مراجعه کردم ... اول زنگ زدم به ۱۱۰، ۱۱۰ به من گفتن برین به کلانتری محل، کلانتری محل خودمون رفتم و تقاضای فقدان کردم که ایشون مفقود شده است و بگذریم از مراحل بعدیش که آگاهی شاپور، از آگاهی شاپور دادسرا از دادسرا به آگاهی شاپور... پاس دادنها شروع شد. بعد هم که من از همه هم که میشنیدم میگفتن مطمئن باشین دستگیر شده، احتمالا چون فضا اونجا خیلی ناامن بوده، هیچکس هم حالا جرات اینو پیدا نمیکرد بهم بگه که شاید کشته شده، شاید زخمی شده باشه، با اینکه من میرفتم خودم میپرسیدم. هفتتا گفتن شهید شده، هفتتایی که شهید شدن، پنج تاش شناسایی شده بودن، دوتاش شناسایی نشده بودن که سن بالا داشتن، اون پنجتا رو که بچههای من رفتن دیدن، گفتن که سهراب نبوده، البته اونام جای بچههای من و پدران من بودن، ما هم با خیال راحت گفتیم که این بچه دستگیر شده یا زخمی شده، البته توی زخمیها هم نبود، تمام بیمارستانها رو ما گشتیم، البته با اینکه بعضی بیمارستانها جواب درستی نمیدادن، بعضی بیمارستانها هم جواب میدادن.
بعد دیگه من راهی دادگاه انقلاب شدم که اونجا پیگیری کنم که همهش میگفتن باید تو لیست بیاد، تو لیست بیاد، تو لیست بیاد، برو بشین تو خونهت. گفتم من یک مادرم نمی تونم تو خونه بشینم، اینو کسایی درک میکنن که مادر باشن. من حتی غذا نمیتونستم ... (بغض)، هنوزم نمیتونم بخورم، اصلا راه گلوم بسته میشد و فقط با مایعات خودم رو نگه داشتم، در این چند مدت و راهی اوین بودم و دادگاه انقلاب، پلیس امنیت، دیگه هر جایی که شما فکرش رو بکنین، من اگه داستان رو بخوام بنویسم یه کتاب قطوری خواهد شد.
بگذریم از اینکه روز کنکور اعلام کردند خودشان، در اوین، یکی از مسوولین، نمیدونم زندانبان بود، کی بود من نمیشناسم، اینا هیچ وقت نمیگن، اومد اون پایین ما رو زیر پارکینگ جمع کرد، گفت کسانی که اسمشون توی لیست نیومده، کسانی که تماس تلفنی نداشتن، چون بچه منم تماس تلفنی نداشت، گفتن تمام کسانی که مشکل دارن برن به دادگاه انقلاب مراجعه کنن و از اونجا پیگیری کنن. اگه بچهشون کنکوریه، برن میخوایم کنکوریها رو آزاد بکنیم، سیتاشون هم دقیقا من اونجا بودم آزاد کردن. چون من کلا شبانهروز اونجا بودم همه منو میشناسن، تمام ارگانها میشناسن. [خطاب به مسوول جلسه: ببخشید .. من خیلی مزاحمتون میشم، به خاطر اینه که درد دلم خیلی زیاده...از وقتای بعدیم استفاده میکنم. از دوستان اگه اجازه بدن...]
بعد اونجا اعلام کردن برید به خاطر کنکوریا. بعد من رفتم همه کارهای کفالت رو انجام دادم، برادرم ضمانت کرد. هنوز هم کارت ملی برادر من رو گرفتن ندادن. بعد سه بار فکس کردم، گفتن اسم این بچه نیست. منم قبول کردم تو لیست معمولی زندان نیست.ولی گفتن در بندهای مخصوصی در زندان هستن که به ما لیست نمیگن. حتی اسم اون افراد رو هم میگم که چه کسانی این حرفا رو زدن اگه لازم باشه. باز هم من طبق معمول عکس بچهام رو دادم از طریقای مختلف رفت داخل زندان. کارت ملی دادم به عناوین مختلف، فتوکپی شناسنامه دادم. کارت کنکور دادم. خیلی کارا کردم. یعنی دیگه آخرین کارهایی که میتونستم انجام دادم. ولی دیگه ایشون رو نیافتن و جوابی به من ندادن تا روز آخر، روز پنجشنبه یا جمعه، روز هجدهم بود که آقایی از مسوولین بود و گفت که شما به دادگاه انقلاب بازم مراجعه کنین، اینجا نیا. شبه رفتم دادگاه انقلاب. روز شنبه بیستم تیر.
رفتم دادگاه انقلاب. ببخشید اونجا باز هم توهین بهم میکردن، همیشه هم میکردن, که چرا اینقدر مییای و میری؟چه خبره؟ مگه بچههای دیگه نیستن؟ برو برای خودت بگیر بخواب، استراحت کن. این بچهها هیچ مشکلی ندارن. هیچ مسالهای ندارن. دارن میخورن و میخوابن، شما مادرا دارین خودتون رو میکشین. حتی جملات دیگهای هم که فسفرین. یک بار گفتن فسفریه. یک بار گفتن بچه شما اسمش رو نداده، اشتباه داده، و چیزای دیگه ... بگرد خودت پیدا کن. اینا جملاتیه که مسوولین در دادگاه انقلاب به کار میبردن. خیلی کلمات و خیلی چیزایی که من نباید بگم. اصلا نباید بگم.من خودم خجالت میکشم که بگم. بگذریم از این حرفا...
روز بیستم تیر به من گفتن شما به آگاهی شاپور مراجعه کردین؟ من گفتم بله، اونجا آگهی فقدان دادم، پنجشنبه هم به من گفتن که شنبه بیا برای موبایلش که ردیابی بدیم. من شنبه باز هم اونجا وایسادم تا یکی از مسوولین اومد و باز هم بهش گفتم که بچه من چی شد؟ جوابی دارین به من بدین؟ که این بیست و پنج، بیست و شش روزه حتی زنگ هم به من نزده. بگذریم از اینکه من دفتر دادستانی هم رفتم . پیش خود آقای مرتضوی البته نرفتم. رئیس دفترش به من گفت بچه شما در اوینه. منظورم اینه که همه مسوولین به من گفتن که اوینه، توی بندهای مخصوصیه. ولی یه دفعهای چی شد کشته شد؟ یه دفعهای چه اتفاقی افتاد؟
بعد من رفتم در شاپور برای راهنمایی. همین مسوولی که با من صحبت کرد گفتش که شما عکسش رو به من دادین، من بردم داخل، عکسهای مختلفی که شما نشون دادین، کارت ملی بچه منو هم نشون داد و گفتش شما تشریف ببرین، فردا بیاین ما جواب میدیم. با این حال چون از آگاهی زنگ زده بودن منزل، منو خواسته بودن، من پاشدم رفتم آگاهی و اونجا توی آگاهی شاپور به من، به من که البته، چون من دل اینو نداشتم که برم عکسای بچههای دیگه رو هم ببینم، گفتم من نمیتونم برم و اون مسوول گفت کار ردیابی رو من خودم انجام میدم ولی تشخیص هویت رو یکی از خودتون باید انجام بده که بچه دوم من که خیلی واقعا ضعیفه از لحاظ جسمانی و دانشجو هم هست، این خودش رفته بود عکسا رو دیده بود و شناسایی کرده بود عکس بچه منو که از صورت به بالا نشون داده بودن (بغض...) و این آمده بود ... من دیدم این بچه دیر کرده، خیلی مدت طولانی، من نگران شدم، خودم رفتم بیرون دنبال بچه دومم... یعنی میگشتم دنبال سیامک دیگه،بعد دیدم نیومده گفتم حتما یه اتفاقی افتاده که این بچه دیر کرده، گفتم نکنه اینجا اینم گرفتن ... تا اینکه به اون آقای مسوول گفتم که آقای فلانی، لطف کنین ببینین این بچه من چی شده، نیومده، من خودم رفتم اداره تشخیص هویت... نگو این بچه دیده و برای اینکه با من روبرو نشه خودش رو رفته یه جایی پنهان کرده ( بغض، با گریه ادامه میدهد...) بچه من نمیتونست به من بگه که برادرش رو کشتن، اینقدر حال این بچه بد بود، رنگ و روش پریده بود و اصلا حالت عصبی پیدا کرده بود، من خودم رفتم پیداش کردم بهش گفتم: سیامک بگو به من چی شده، چشای تو میگه که یه اتفاقی افتاده بگو به من .. و بعد دیگه طاقت نیاورد و گفت: مامان! سهراب ... کشته شده ( با گریه ... ) گفتم چرا؟ کی؟ کجا؟ و نمیتونم بگم براتون که چه اتفاقی افتاد برای من اونجا...
خواهش میکنم، من میخوام فقط بدونم بچه من برای چی رفت؟ فقط برای اون رایی که داده بود، اعتراضی که داشته، حالا هر چی که بوده، یه بچه نوزده ساله که کنکور داشته، که هنوز یک دونه از آرزوهاش برآورده نشده، به دست چه کسانی، به دستور چه کسانی، برای چی آخه؟ مگه این بچه .. اصلا از شورای شهر میپرسم از دولت چی خواسته؟ از مملکت چی خواسته؟ غیر از اینکه ما فقط آسایش، آرامش و آزادی اندیشه خواستیم؟ این مهمه ... که بچه من فکر میکنه که به چه کسی رای میده و اون رایش به کجا میره. هیچ چیز دیگهای نخواسته ( عکس سهراب را روی دست بالا میگیرد که روبانی سبز به دور پیشانیاش دارد) فقط به خاطر اینکه طرفدار آقای موسوی بوده؟ باید کشته بشه؟ ( فریاد میزند با صدای لرزان) به کدامین گناه؟ بچه من یه جوون بوده، نوزده سالش بوده ( بغض .. با گریه ادامه میدهد) یعنی در اوایل جوانی به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسیده... من مادر فقط شبانهروز دارم از خدا میخوام به این ظلمها پایان داده بشه ...[عکس سهراب رو ناامیدانه میاندازد روی میز] میبخشین، وقتتون رو گرفتم
.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|