سوالاتی که میخواهم بپرسم، چیزهایی است که معمولا به سراغ خود من به عنوان یک بازیگر جوان سر صحنه بسیاری از فیلمها میآید. اولا خیلی خوشحالم که تو اولین کسی هستی که میتوانم این سوالها را با او در میان بگذارم. من نمیخواهم سوالکننده باشم و تو جوابدهنده. این را بگویم که ما میخواهیم درموردیک بحث که از نظر من بسیار مهم است، گپ میزنیم تا شاید به یک تعریف مشترک برسیم. اولین چیزی که دوست دارم از پگاه آهنگرانی بپرسم این است که تو اصلا توانستهای به تعریفی از بازیگری برسی؟ من خودم هنوز فرق آن لحظه باریکی که ما به عنوان آدمهای واقعی به جای آدمهای غیر واقعی قرار میگیریم و نقش آنها را بازی میکنیم، نمیتوانم تعریف کنم. تو به این موضوع که تعریفی از بازیگری داشته باشی، فکر کردهای؟
من چند وقت پیش به کانادا رفته بودم و در آنجا یک شهر خیلی کوچکی دیدم که سرتاسرش چیزهای بامزه و سرگرمکننده وجود داشت. در این شهر یک سالن سینمای کوچک با ظرفیت حدود 20 نفر بود که من از روی کنجکاوی بلیت خریدم و وارد آن شدم. ضمنا روی سردر آن جملهای مانند «سینما را حس کنید» نوشته شده بود. این سالن حس موقعیتهای مختلف فیلم را به نوعی به تماشاگر القا میکرد. مثلا وقتی داشت در فیلم برف میآمد، در سالن هم چیزی شبیه برف میبارید؛ یا وقتی در فیلم یک ماشین حرکت میکرد، صندلی تو هم تکان میخورد و چیزهایی مانند این. سینما برای من چنین تعریفی دارد. وقتی تو پدرخوانده را میبینی، موقعیتی به وجود میآید که همیشه جذاب است. مثلا یک گروه مافیایی دست به کارهای عجیبی میزنند که تو در زندگی واقعی هیچوقت نمیتوانی به جای آنها باشی. بازیگری هم یعنی قرار گرفتن در جای کاراکترهایی که هیچوقت در زندگی معمولی نمیشود در موقعیت آنها قرار گرفت. سینما برای من سرگرمی بسیار جذابی است. من برای اولین بار در آن سالن کوچک سینما بود که به طور خودآگاه مفهوم سینما را فهمیدم.
در بچگی ما بیشتر بازیهایی را دوست داشتیم که به جای آدمهای دیگری در موقعیتهای متفاوتی قرار میگرفتیم. مثلا سرباز میشدیم و موقعیت جنگ را خلق میکردیم. الان هم جذابترین بخش بازیگری، قرار گرفتن در موقعیتی است که از دنیای واقعی خیلی فاصله بگیرم و از آن دور شوم. به نظر تو بازیگری تا چه حد ادامه همان بازیهای دوران بچگی ماست؟!
تقریبا همان است. در کودکی تصورات و خیالات آدم بسیار قوی است و هرگز نمیتواند قبول کند که بازیهای آن دوران از واقعیت فاصله دارد. بازیگری هم به نظر من ساختن یک دنیای خیالی و غوطهور شدن در آن است. ماجرا وقتی جذابتر میشود که در بازیگری، آدمهای اطراف تو مانند کارگردان و فیلمبردار و... هم در این بازی با تو شریک میشوند.
با این نظر موافقی که در بچگی دنیای ما هم فانتزی بود و هم شلخته؟ آن هم به این دلیل که اصلا دلیلی نداشت که به آن نظم بدهیم. اما در بازیگری،این دنیای مجازی علاوه بر فانتزی، باید یک نظمی هم داشته باشد. این نظم میتواند همان زیباییشناسی باشد که با دخالت عقل در این دنیای فانتزی به وجود میآید. سینما مدیوم کارگردان است و تئاتر مدیوم بازیگر. وقتی پرده سن کنار میرود، دیگر بازیگر هرکاری که انجام دهد از دست کارگردان خارج است. اما در سینما آن نظم و تعقل از طریق کارگردان به بازیگر تزریق میشود. کارگردان از بازیگرش یک چیزی میخواهد و بازیگر با فانتزیاش یک دنیای جدید را براساس تعقل کارگردان خلق میکند. اما در دوران بچگی ما هم دستور میدادیم و هم اجرا میکردیم...
بازیهای دوران کودکی یک شلختگی خاص داشت و همیشه در یک لانگ شات اتفاق میافتاد. اما الان تو میدانی که باید فلان دنیا را خلق کنی و کارگردان به بهتر شکل گرفتن این دنیا کمک میکند...
چقدر به این اعتقاد داری که بازیگری یک دروغ بزرگ است؟ البته دروغ نه به معنای بدش و به این معنی که حقیقی نیست...
دقیقا همینطور است. بازیگری یک دروغ بزرگ است که همه دوست داریم باورش کنیم. بازیگری تنها دروغ جذاب دنیاست. هیچ تماشاگری بعد از فیلم نمیآید تو را به خاطر دروغهایی که به او گفتی توبیخ بکند. هر چقدر این دروغ با جزئیات بیشتری باشد، برای تماشاگر جذابتر است.
برایت اتفاق افتاده که جلوی دوربین بروی و قرار باشد خودت باشی و اصلا لازم نباشد که دروغ بگویی؟ بازیگرانی مانند پاچینو و دنیرو که ایدهآلهای نسل ما هستند، بعضی وقتها کارهایی میکنند که اعجابآور است. مثلا در یک پلان ممکن است پاچینو گونهاش را بخاراند؛ آن هم به این خاطر که واقعا گونه او خاریده است و نه اینکه جزئی از بازی او باشد. در سینمای ما جلوی این اتفاقات را میگیرند چون میگویند از قبل طراحی نشده بوده. با این نوع مسائل مواجه شدهای؟
خیلی زیاد. یکی از چیزهایی که میتواند دروغ بازیگری را واقعیتر نشان بدهد این است که تو مقداری از واقعیت زندگی خودت را وارد آن بکنی. آن وقت است که میتوانی تماشاگر را بیشتر گول بزنی. من جزو آن دسته بازیگرانی نیستم که حتی برای حرکت پلک هم برنامه داشته باشند و کارشان تا این حد حساب شده باشد. من از واقعیتهای خودم زیاد وارد بازیگری میکنم...
چون با تو همبازی بودم میفهمم که چه میگویی...
این مسئله خیلی مهم است. ممکن است در غیر این صورت تماشاگر فکر کند که بازی تو فیلم است و واقعیت ندارد. تمام سعی ما هم بر این است که نشان دهیم که این نقش، خیالی نیست و واقعیت دارد.
من گاهی به موقعیتهایی که برخی بازیگران خارجی برای خودشان پیش میآورند، حسادت میکنم. مثال کلاسیک این موضوع در فیلم «در بارانداز» مشهود است. وقتی آن دستکش معروف از دست مارلون براندو میافتد، الیا کازان به این فکر میرود که او چگونه میخواهد این پلان را جمع کند. سینمای آن دوره، یک سینمای کلاسیک بوده و این نگاه وجود نداشته که میشود از زندگی واقعی هم وارد پلان کرد. در عوض براندو از اولین بازیگرانی بوده که میخواسته جریانات بازیگری را واقعی جلوه دهد. در این پلان براندو خیلی راحت خم میشود، دستکش را برمیدارد و بازیی ارائه میدهد که این پلان به یک لحظه شاخص در سینما تبدیل میشود.
ما در دورخوانیهای فیلمنامه و یا حتی در فیلمبرداری با این موضوع زیاد مواجه میشویم که بازیگر دیالوگ را به صورت به خصوصی ادا میکند و اصطلاحا میخواهد آن را مال خود کند که این مسئله حتی گاهی با اعتراض کارگردان هم روبهرو میشود. من حس میکنم که اگر بخواهم آن دیالوگ را همانطور که نوشته شده بگویم، دروغش لو میرود. به همین خاطر یک ذره از لحن خودم میآورم و قاطی جریان میکنم که با توجه به نوع کاراکترم، لحن بیان و حسم واقعیتر جلوه کند.
تو چقدر بازیگر دورخوانی هستی؟ من خودم چندان اهل دورخوانی فیلمنامه نیستم. اینکه کارگردان از من بخواهد که در دورخوانی همان چیزی را که قرار است جلوی دوربین بازی کنم، اجرا کنم برایم کمی نامفهوم است. لباس بازی برایم مهم است. آن بادی که در لوکیشن قرار است به من بخورد، در بازیام تاثیر میگذارد. اما برخی بازیگران هم هستند که در دورخوانی تخیل میکنند و حتی جواب هم میگیرند که بیشتر این نوع بازیگران از بچههای تئاتر هستند.
من هم در دورخوانیها اصولا افتضاح هستم. هر کارگردانی من را در دورخوانی ببیند، پیش خودش میگوید که چه اشتباهی کردیم با این قرارداد بستیم. مثلا فیلم «آتش سبز» فیلمنامه عجیبی داشت و من در دورخوانیهای فیلمنامه واقعا فاجعه بودم. اما در سر صحنه و در لوکیشن خیلی بهتر بودم. من وقتی گریم میشوم، لباس آن کاراکتر را میپوشم و در آن لوکیشن خاص قرار میگیرم، دیگر خودم نیستم و تبدیل به آن شخصیت میشوم. اگر گریم، لباس و فضاسازی نباشد، من خلع سلاح خواهم شد.
به نظرت این مسئله را چطور میشود از برخی کارگردانان خواست؟ بعضی کارگردانها اصلا عادت ندارند به این حرفها گوش بدهند...
برخی خودشان متوجه میشوند. مثلا آقای اصلانی متوجه وضعیت من در دورخوانی شده بود و میگفت که در سر صحنه درستش میکنیم؛ که البته سر صحنه اصلا لازم نبود که درستش کنند، چرا که خودش درست شده بود.
تو فیلم میسازی، عکاسی میکنی، اهل مطالعه هستی و مونتاژ را هم خیلی دوست داری. اما چرا بازیگر شدی؟ در مورد خود من، این تقدیر بود که بازیگری را جلو روی من گذاشت. بگذار کلیتر بپرسم تا سپس به سراغ بازیگری برویم. اصلا چرا سینما؟
حضور من هم در سینما تقدیر بوده است. با اینکه خانواده من سینماگر بودهاند اما من حتی رغبت نداشتم که با آنها سر صحنه فیلمبرداری بروم. البته فیلمبین بودم چرا که همیشه فیلم در خانه ما وجود داشت. آن زمان هم یادم میآید وقتی یک کتاب خوب میخواندم بیشتر لذت میبردم تا اینکه یک فیلم خوب ببینم. از موسیقی که از همه اینها بیشتر لذت میبردم و دنیای من دنیای موزیک بود. چیزی که هیچوقت نمیتوانستم با سینما مقایسهاش کنم و هنوز هم همینطور است، موسیقی است. موسیقی فرم مطلق است و سینما در عوض وقتی موفق خواهد بود که به فرم تبدیل شود. برای من موسیقی همیشه جایگاه بالاتری از سینما داشته است. من همیشه فکر میکردم که یک نوازنده خوب خواهم شد و این آرزویم بود که پیشنهاد بازی در فیلم «دختری با کفشهای کتانی» رسید. این پیشنهاد خیلی هم اتفاقی بود. ما یک سفری میرفتیم و آقای صدرعاملی هم در آن سفر همراه ما بودند. ایشان به من گفتند که حاضری در فیلمم بازی کنی و من هم بیشتر از روی کنجکاوی رفتم و این فیلم را بازی کردم. رفتن جلوی دوربین برایم خیلی جذاب بود و من هم دلیل آن را نمیدانستم. وقتی به من میگفتند که پگاه بیا جلوی دوربین، من بال درمیآوردم. بازی مقابل دوربین برای من مانند یک بازی بچهگانه جذاب بود. من برای این فیلم چند جایزه گرفتم و این مسئله بازیگری را برایم جذابتر کرد. اما بعد از مدتی به این فکر فرو رفتم که من چرا باید این جایزهها را بگیرم؟! از فیلم «زندان زنان» بود که مجبور شدم به بازیگری خیلی جدیتر نگاه کنم. دیگر نمیتوانستم وقتی میگویند پگاه برو جلوی دوربین، من هم از روی بچگی بروم و بازی کنم. من در این فیلم 3 نقش داشتم و اگر میخواستم همین طوری و بدون هیچگونه آگاهی جلوی دوربین بروم، گندش درمیآمد. تا یکسال بعد از «زندان زنان» بازیگری خیلی برایم جذاب و مهم بود ولی یک اتفاقی افتاد و احساس کردم یک بخش دیگری از سینما هم هست که میتواند خیلی برای من جذابتر از بازیگری باشد. من کم کم به فیلمسازی و حتی مونتاژ علاقهمند شدم و شروع کردم به ساخت یک فیلم مستند. فیلمم چندان خوب نشد اما وقتی کنار دست یک مونتور برای مونتاژ نشستم، فهمیدم که من وقتی یک فیلمساز خوب خواهم شد که از تدوین هم چیزهای زیادی بلد باشم. بخش زیادی از یک فیلم مستند، تدوین است و بخش دیگری از آن کارگردانی.
بخش اعظمی از تحول سینما زمانی است که آیزنشتاین میآید و پدیده مونتاژ را به صورت تئوریک ارائه میدهد...
من وقتی کنار دست آقای گنجوی نشستم تازه فهمیدم که ریتم چیست و اصلا سینما یعنی چه. فکر میکنم اگر تدوینگران ما بروند فیلم بسازند، از 80 درصد کارگردانان ما فیلمهای بهتری میسازند. سینما پای میز مونتاژ لمس میشود. وقتی با تدوین آشنا شدم، حس کردم که اصلا چرا باید بروم و فیلم بازی کنم و وقتی در سینما اینقدر حرفههای جذابتر از بازیگری وجود دارد، چرا باید فقط به بازیگری فکر کنم؟ اینجا بود که رفتم و یک دوره سه ساله تدوین فیلم را به همراه دوستم آغاز کردم. قبل از «سه زن» من هیچگاه به بازیگری به عنوان کاری خلاق نگاه نمیکردم. در این فیلم خانم حکمت قسمت جوانانه فیلم را به من و تو واگذار کرد. ما توانستیم در این فیلم نظر بدهیم و صاحب ایده باشیم. اگر در یک فیلم بازیگر کارمند نباشی و قرار نباشد مثل یک کارمند بیایی و کارت بزنی و بروی، بازیگری میتواند بسیار جذاب و خلاقانه باشد.
|
|
|