این خبری بود که چندساعت بعد از وقوع زلزله مخابره شد. اولین بار ساعت ١٢ خبر را شنیدم. گمانم این بود که زلزله همچون زلزلههای گذشته منجر به تخریب جزیی شده است اما با دقت در اخبار متوجه شدم حادثهای بزرگ روی داده است.
بی اختیار دلم لرزید. "ارگ بم" را چه شده ؟! در پایان عصر شنیدم که "ارگ بم" فرو ریخته است. در هیاهوی انسانی ارگ تاریخی گویی فراموش شده بود. ارگ نتوانسته بود دوام بیاورد و آن همه هیبت و شکوه در برابر این رخداد تلخ به یک باره فرو ریخته بود. کسی چه میداند شاید این اشک ارگ بود که در خشت خشت ترکیده آن ظهور یافته بود. مگرارگ نمیتوانست بگرید که گریست و انقدر گریست تا از گریه بترکد. اینک از هیبت و شکوه تاریخی بم تنها مخروبهای باقیمانده بود.
امدادرسانی به مردم در ساعات اولیه بسیار مهم و ضروری بود و اطلاع رسانی برای برانگیختن احساس جمعی مردم نیز از آن مهمتر بود. عمق فاجعه در حدی بود که کمک و یاری بسیاری را میطلبید. هماهنگی و انسجام برای ارسال گروههای امدادی در ساعات اولیه پس از وقوع زلزله بسیار دشوار بود.
تا پایان شب از طریق اینترنت بسیاری از دوستان را در سراسر جهان از حادثه مطلع کردم. فراخوانی عمومی برای امدادرسانی به آسیب دیدگان تهیه کردم و تا عصر روز جمعه در یکی از معروفترین سایتهای اینترنتی ایرانیان جهان در آن سال ها منتشر کردم. فراخوان در ظرف چند ساعت به یکی از پربینندهترین صفحات تبدیل شد و در ظرف کمتر از چند ساعت بیش از ده هزار بیننده داشت. می دانستم که تصمیم تعجیلی فردی برای امدادرسانی کار صحیحی نیست و لازم است که با شکل گیری گروهی منسجم توان امدادی افزایش خواهد یافت و به همین دلیل کلیه جزئیات لازم برای امدادرسانی را به صورت جمعی مد نظر قرار دادم. خبرها حاکی از آن بود که بسیاری از حادثه دیدگان کشته و مجروح شدهاند و نیاز به خدمات امدادی وجود دارد اما باید در مورد سطح کمک و امداد با توجه به توان خود یک ارزیابی دقیق انجام میدادم. هر چند این اولین حادثه از این نوع نبود و پیش از این نیز در چند حادثه اقداماتی جمعی انجام یافته تجاربی داشتم اما این بار از زاویه دیگری به قضیه نگاه میکردم. این بار تلاش داشتم از نگاه شغل خود به قضیه نگاه کنم. من که به قول یکی از همکاران آن موقع به عنوان یک «اتوژورنالیست» در حوزه صنعت خودرو مشغول فعالیت بودم و عمده کارم در حوزه اطلاع رسانی بود تلاش کردم از امکانات و توان صنعت خودروسازی را برای کمک رسانی مورد توجه قرار دهم یقینا در چنین شرایطی راه اندازی خودرهای آسیب دیده برای انتقال مردم می توانست مهم و ضروری باشد .زنگی به "حاج احمد" زدم .در شیراز بود و قصد پرواز به اصفهان داشت .موضوع را گفتم و جزئیات طرح را برایش خواندم . گفت بلافاصله از اصفهان عازم تهران می شود و صبح شنبه در تهران تیم امداد را تشکیل خواهدداد .
دوروز پس از حادثه تا به خودم آمدم خود را در بم دیدم. ما مسیر هجده ساعتهای را برای رسیدن به بم طی کرده بودیم. من اینک یک امدادرسان بودم یا یک خبرنگار یا عکاس و یا فیلمبردار و یا یک وقایع نگار نمیدانم. در تمام این مدت پس از وقوع حادثه هیچ گاه نخواستم قلم را بردارم و در باره این حادثه بنویسم که اگر این کار را میکردم باید تمام حادثه را با جزئیات مکتوب میکردم. حجم زیادی از مطالب هنوز در گوشههای ذهنم به صورت سیال باقی مانده است. نمیدانم چرا تمایلی ندارم زیاد در این باره چیزی بنویسم.
ساعت 30/1 بامداد بود که به کرمان رسیدیم. در تماسی که با بم داشتیم توصیه ما به ماندن در کرمان میشد. میگفتند جادهها ناامن است و خطرات زیادی در مسیر شما را تهدید میکند و منطقی است که در کرمان بمانید. بسیاری از هتلها و اقامتگاههای کرمان با حضور امدادگران خارجی و داخلی پرشده بود. آن شب هیئت دولت و رئیس جمهور(سید محمد خاتمی) نیز در کرمان حضور داشتند و بخشی از هتلها و مراکز اقامت نیز در اختیار ایشان بود. از طرفی شور و اشتیاق عجیبی برای رسیدن به بم داشتیم.
چه باید میکردیم؟ در پاسگاهی منتهی به جاده بم توقف کردیم. ما که این همه مسیر را یک ضرب آمده بودیم فرصت نکرده بودیم تا نماز بخوانیم و اینک راننده ما را متوجه قضیه کرده بود. چند دقیقه به 12 باقی مانده است. نماز را در همان پاسگاه خواندیم. سرپرست گروه با یک یک ما مشورت کرد و عاقبت تصمیم بر این شد که به سمت بم حرکت کنیم.
پس از طی دو ساعت به حوالی بم رسیدیم. آثار تخریب خارج از شهر مشهود بود. برف و بوران در کویر یکی از صحنههایی بود که به گفته دوست همراهم (که با منطقه آشنایی داشت) در منطقه تاکنون سابقه نداشت. یکی دیگر از صحنههای جالبی که در مسیر دیدیم استقرار بالگردهای بزرگ روسی در دو طرف مسیر جاده در کویر بود که بر اثر برودت بسیار زیاد و بوران شدید زمین گیر شده بودند.
بالاخره به شهر بم و بولوار اصلی آن رسیدیم. ساعت 30/3 بامداد بود. چرخی در شهر زدیم آثار تخریب و ویرانی به وضوح دیده میشد اما شاید به خاطر تاریکی هوا به صورت کامل متوجه عمق حادثه نشدیم. ساعتی بعد پس از روشن شدن هوا بود که به عمق حادثه پی بردیم.
پس از گشتی در شهر به میدان سرداران رسیدیم جایی که بچههای امدادرسان گروه پیش از ما در آنجا اولین پایگاه امدادرسانی برپا کرده بودند. بچهها همه از خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند. دلمان نیامد آنها را بیدار کنیم. تعدادی در خودرو و تعدادی در چادر خوابیده بودند. هوا بسیار سرد بود و احتمالاً چند درجه زیر صفر، تصمیم گرفتیم ما نیز در کنار آنها ساعتی را استراحت کنیم.
از آغاز صبح کار خود را شروع کردیم. در کنار تمامی فعالیتهای گروه امدادی من سعی میکردم به عنوان ناظری بیرونی از ثبت و ضبط نیز غافل نباشم. با توجه به تعجیل در حرکت به هیچ کدام از ابزارها اطمینان نداشتم. دوربین عکاسی شارژ کمی داشت همینطور دوربین فیلمبرداری و ضبط صوت. بنابراین در برابر صحنهها هر سه ابزار را به کار گرفتم تا لااقل یکی از آنها کار خود را به درستی انجام دهد.
هوا بسیار سرد بود و به گفته اهالی بومی محل این سرما بسیار نادر بود. کسی چه میداند شاید حکمتی در کار بود. تمامی مردم ماسکهایی را به صورت زده بودند. ماسکها به واسطه مواد ضدعفونی کننده خود بوی بدی داشتند اما مجبور بودیم از آنها استفاده کنیم. سری به ستاد مرکزی امدادرسانی زدیم تا از نیازمندیهای شهر اطلاع حاصل کنیم و پس از آن شروع به سازماندهی نیروها و تقسیم وظایف کردیم و در ظرف مدت کوتاهی توانستیم پایگاه مرکزی و پایگاههای فرعی را با هماهنگی فرمانداری و استانداری و ستاد مرکزی امدادرسانی برپا کنیم و امدادرسانی را تسریع کنیم.
وقتی از شروع به کار پایگاههای امدادی اطمینان پیدا کردم از فرصت کوتاه به دست آمده استفاده کردم تا چرخی در شهر بزنم. در گوشه و کنار شهر لودرها مشغول آواربرداری بودند. بسیاری از گروههای خارجی در شهر پراکنده بودند. خبرنگاران مختلف داخلی و خارجی را میدیدم که مشغول ثبت و ضبط بودند. به یک گروه 12 نفره سوئدی برخورد کردم که به گفته مسئول گروهشان 24 ساعت بود هیچ چیزی نخورده بودند. نمیدانم چرا توزیع امکانات نامناسب بود. در برخی جاها بطریهای آب معدنی و کنسرو در گوشه و کنار خیابان پراکنده بود و در برخی جاها چیزی وجود نداشت. کمی آب و کنسرو که به همراه داشتم به آنها دادم و آنها را به ستاد مرکزی امداد راهنمایی کردم. پس از گذر از شهر باید سری به آرامگاه شهر میزدم. مردی که بسیاری از خویشان خود را از دست داده بود داوطلبانه به همراه من شد تا مسیر را به من نشان دهد. آرامگاه بم پیش از این بسیار کوچک بود. گویی تعداد کمی در این شهر فوت کرده بودند. تنها بخش جلویی آرامگاه پر شده بود.
در ورود به گورستان سرد و بی روح و کرخت شده بودم انگار هیچ چیز نمیفهمیدم. حالت عجیبی بود. تا چشم کار میکرد گور بود. گورها کمی از سطح زمین بالا آمده بودند. راهنما میگفت روز اول خاک کمی روی اجساد ریخته بودند که بر اثر باد کنار رفته بود و دست و پای اجساد که بی کفن به خاک سپرده شده بودند از خاک بیرون زده بود و برای همین دوباره گورها را با لودر از خاک پرکرده بودند.
من اینک خود را به درب اصلی گورستان رسانده بودم. غسالخانه به صورت کامل فرو ریخته بود. چند پارچه برزنتی که هرازچندگاهی باد آنها را کنار میزد روی زمین پهن شده بود و کنار آن چند طاقه پارچه سفید و چند گالن آب به چشم میخورد. چند روحانی با ماسک بر روی صورت در همان محل کار کفن پوش کردن مردگان را برعهده داشتند این عده خوش شانس بودند که کفن پوش در گور خود می خفتند ،قربانیان روزیافته شده در روز اول شاید از این موهبت نیز بی بهره بودند. خود را به داخل گورستان رساندم. حس عجیبی داشتم هیچ نمیفهمیدم. از کنار گورهای برآمده میگذشتم برخی گورها توسط بازماندگان مشخص شده بود و با آجر و یا سیمان و گل و چوب و یا برگ نخل و دیگر اشیا نشانهگذاری شده بود و پای برخی از آنها بازماندگان زاری میکردند. کمتر کسی را میدیدی که بگرید تنها ناله میشنیدی مردم گویی گریستن را از یاد برده بودند. در انتهای گورستان لودرها همچنان مشغول کار کندن گورهای دسته جمعی بودند. چند گور دسته جمعی را آماده کرده بودند. اجساد مرتب میرسیدند و باید گورهای بیشتری آماده میشد.
پیش از این بارها شنیده بودم که میگفتند هر کسی را در گور خود میگذارند و بنابراین هر کسی مسئول اعمال خود است و این را توجیهی می دانستند برای اینکه هر کسی هر کاری می تواند بکند و خودش نیز پاسخگوی ان است چون هیچ کس را در گور دیگری نمی گذارند. اینجا اما تجربه دیگری بود. میشد در گورهای دسته جمعی نیز خفت و میشد تو را در گور دیگران بگذارند. اجساد را یک به یک پس از آنکه بر آنها نماز میگذاردند در گورها میگذاردند و برای آنکه زحمت گورکن را کم کنند با لودر بر روی آنها خاک میریختند.
بعدها که با چند خبرنگار دیگر که منطقه را دیده بودند صحبت کردم فهمیدم که آنها نیز چنین حالتی را داشتند. خبرنگاران بسیاری در گورستان بودند اما آنها نیز همچون من بدون هیچ گونه احساس تنها کار خود را میکردند. بعدها با دیدن عکسها و تصاویری که خود گرفته بودم به عمق فاجعه پی بردم. همکاران دیگر نیز اقرار کردند که در آن لحظات هیچ نفهمیدهاند.
جشن سال نو میلادی در بم
شب ١٠دی ماه بود. آن شب آخرین شب سال میلادی بود. امدادگران خارجی اگر در خانه بودند این شب باید برایشان شب باشکوهی بود. در کنار خانواده میتوانستند اوقات خوشی را سپری کنند و با کاج تزئین شده و آراسته و خوراک بوقلمون و هدیههایی که برای یکدیگر گرفته بودند لحظات خاطره انگیزی را تجربه کنند. آنها اما از این همه گذشته بودند و برای یاری رساندن به انسانهایی از جنس خود به بم آمده بودند.
به گمانم آنها اهدافی بالاتر و والاتر در سر داشتند و به خاطر همین بود که تمام خوشیها را گذاشته بودند و اینک در شبی که میتوانست زیباترین شب سال باشد در بم بودند. مردم عزادار بودند و وضعیت شهر نامساعد و گروههای امدادی متوجه این مسئله بودند.
با خودم گفتم بد نیست در جمعشان حاضر شوم و بخاطر زحماتشان هم که شده از آنها تشکر کنم وسال نو را به آنها تبریک بگویم . هتل ارگ جدید که از آسیب زلزله تقریبا مصون مانده بود محل اقامت نیروهای امدادی آمریکایی ها بود و بقیه تیمهای نجات خارجی در اطراف زمین فوتبال بم با نصب چادر اسکان یافته بودند .
آن شب همگی در هتل ارگ جدید گرد هم آمدند و جشن کوچکی برپا کردند. جشن با روشن کردن شمع و گفتن تبریک آغاز شد. آنها آرزو میکردند سال جدید سالی پر از آرامش و صلح برای مردمان جهان باشد.و به یادبود و احترام درگذشتگان زلزله دقیقه ای را سکوت کردند و بعد به آرامی شامشان را که کنسرو بود در کنار هم خوردند .
یکی از آنها که چهره ای متفاوت از بقیه داشت دختری نسبتا قد بلند و زیبا با چشمانی به رنگ عجیب بود(بین عسلی و سبز) با خنده به جمع گفت (البته به انگلیسی که زبان مشترکشان بود):بچه ها بیاید چشمامون رو ببندیم و تو ذهنمون تصور کنیم اونچه میخوریم بوقلمون شب سال نو هست . اینطوری بیشتر از شاممون لذت می بریم .
این پیشنهاد لبخند رو به لب همه نشوند . به هنگام صرف غذا و پس از آن کمی با او صحبت کردم . نامش "ملیشیا "بود و از کشور کانادا برای کمک اومده بود.
پرسیدم: شغل اصلیت اونجا چیه ؟
خندید و گفت :با این قد بلند و هیکل لاغر فکر می کنی چه شغلی بهم بدن ؟
لبخندی زدم و با کمی شرم گفتم :نمی دونم احتمالا مانکنی !!!
گفت : آفرین زدی به هدف . من تو کبک زندگی می کنم و شغل اصلیم مانکنی هست برای چند تولید کننده معتبر پوشاک کانادا . یه زمانی هم تو منطقه کبک تو مسابقات دختران شایسته مقام دوم رو کسب کردم . یعنی دقیقا هفت سال پیش ولی خوب نسبت به اون روزها خیلی فرق کردم مشخصه مگه نه ؟
خنده ای کردم و گفتم :نمی دونم چی بگم !پس من الان دارم با یه دختر شایسته حرف می زنم ؟
گفت :نه تو داری با یه امدادگر حرف می زنی . اینجا من یه امدادگرم . من وقتی وارد تیم امداد میشم همه چیز شغلم رو فراموش می کنم و سعی می کنم مثل بقیه گروه فقط روی امداد متمرکز بشم.
جالب بود . این سومین ماموریت بین المللی و خارج از کشور این دختر بود . او عضو یک نهایت غیر دولتی امداد رسانی بین المللی بودو ازاین کار لذت می برد.
متاسفانه به خاطر تمام شدن باطری "دوربین هندی کم" نتوانستم از او فیلم بگیرم . جالب بود یک دختر زیبارو و مانکن در هیبت یک امداد رسان خود را اینقدر سریع به بم رسانده بود تا به هم نوعانش کمک کند .
از او آدرس محل اسکان گروهشان را پرسیدم تا فردا سری به آنها بزنم و چند قطعه عکس تهیه کنم . فردا یعنی روز اول سال نو میلادی هم سری به پایگاههای امدادی خارجی زدم و از نزدیک با آنها به گفت و گو نشستم. پایگاههای کره شمالی، کانادا، سوئیس، سوئد و... در کنار یکدیگر در اطراف زمین چمن مستقر شده بود. هر کدام از آنها با مرزی محدود، پایگاه خود را مشخص کرده بودند. صبح بود. آنها برای شروع کار روز جدید و امدادرسانی خود را مهیا میکردند. نظم و انسجام آنها بسیار دیدنی بود. تمامی وسایل و تجهیزات مورد نیاز خود را به همراه آورده بودند و آنقدر مجهز بودند که گمان میکردی بدون توجه به شرایط و امکانات اجتماعی منطقه به اینجا آمدهاند.
از ژنراتور تولید برق تا سوخت، آب معدنی، وسایل پخت و پز و وسایل و سرویس بهداشتی همه چیز را همراه خود آورده بودند.عکسی از تک تک گروه ها و تجهزیاتشان گرفتم و گروه "ملیشیا" را با پرچم کانادا در ان جا یافتم و چند عکس یادگاری از او و دوستانش گرفتم .
از همه اشان تشکر کردم. نمی دانم الان کجای دنیای است . الان باید چیزی حدود سی ودو سال داشته باشد یعنی در سن و سال خودمان و حتما در این پنج سال اخیر باز هم در کسوت امدادگر به یاری خیلی از مردم جهان شتافته . آدم محترمی بود با عقاید جالب و اراده قوی .
رسوندن خودش از استیج و فرش های قرمز و شوهای رنگین با حضور عکاسان به این محل و کارکردن هم پای مردان از این دختر قد بلند و لاغر و تا حدودی ضعیف کمی عجیب بود .
امروز که نگاهی به مجموعه عکسهام از زلزله بم می انداختم یادش کردم و گفتم این مطلب رو بنویسم و تقدیم کنم به او و به قول شاعر عزیز بگویم :
هرکجا هست خدایا نگهدارش !
راجع به بم همکاران تاکنون بسیار نوشتهاند و این موضوع دستمایه کارهای درخشانی در حیطه روزنامهنگاری شده است. تصاویر درخشانی از بم گرفته شده است و جلوههای بسیاری از ایثار و یاری هنرمندان، ورزشکاران و بسیاری از شخصیتهای محبوب مردم از این محبوبیت برای برانگیختن عمومی استفاده کردند.
بعد از پنج سال از این ماجرای تلخ باز گشودم صندوقچه خاطرات را. بخشی از نانوشتهها را به تدریج در حیطه وظایف و شغلم خواهم نگاشت و آن مابقی را نمیدانم شاید روزی در جایی نوشتم.
ماحصل دو سفر به بم یک فیلم مستند سی دقیقه ای و چیزی حدود 200 قطعه عکس بود و چند یادداشت کوتاه به اضافه یک تجربه منحصر به فرد و آشنایی با انسانهایی با روح بزرگ .
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|