پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد.
بخش هفتم این خاطرات در پی می آید:
فصل هفتم – به سوی آتش
پس از اتمام دوره در دانشکده افسری ، بعنوان ستوان دوم در بخش ضد هوابرد مشغول گردیدم.دلیل انتخاب این بخش بدین خاطر بود که تمامی مراحل آموزشی این دوره در کراچی انجام میگردید و من هم بخاطر والدینم و هم به خاطر دلبستگی به دوست دختر بنگلادشیم که در آن زمان در این شهر بود این تصمیم را گرفته بودم.اگر چه زندگی در ارتش میتواند بسیاری از مسائل را دچار تغییر و تحول نماید ولیکن قادر نیست تا غریزه انسانی آدمی را تغییر دهد.برای من همین کافی بود که حتی در طول سال دو بار مرا برای تمرین تیراندازی به کراچی خواهند برد و این برای من کافی بود تا بخش ضد هوابرد را برای ادامه خدمت انتخاب کنم.
وقتی که در آنجا اعلام کردند که تا زمانیکه دوره آموزشی تمام نشود به کسی اجازه نخواهند داد تا به مرخصی برود تمام برنامه ریزی و برنامه های من بهم ریخت.بعد از شش ماه که آموزش دیدیم مرا به واحد توپخانه شانزدهم اعزام نمودند و این درست زمانی بود که خانواده همان دختر بنگالی برای همیشه به بنگلادش بازگشتند و من در عشق خودم ناکام ماندم.من هیچگاه وارد نیروی هوایی ارتش نشدم و تا آخر در بخش توپخانه و بخشهای دیگر ارتش ماندم .
من در دوران افسری و در اواسط سال 1965 که بیم آغاز جنگ بین هند و پاکستان در هر لحظه احساس میگردید با مشکلات بسیار زیادی روبرو بودم.واحد ما در فاصله حدود یکشبانه روز با قطار از کراچی در جنگل چانگا مانگا مستقر بود و اکثرا افسران جوان واحد پنجابی بودند و برای ملاقات و دیدار با خانواده هایشان تنها با سپری کردن چند ساعت میتوانستند بروند و بازگردند و این در حالی بود که من برای دیدار با والدینم مجبور بودم حداقل بین شش تا هشت روز مرخصی بگیرم.افسر فرمانده با بیان اینکه مدت مرخصی درخواستی من خیلی طولانی است با امضای برگه مرخصی موافقت نمیکرد و من فکر میکردم که او خیلی بی عاطفه و رفتارش نامعقول است برای همین خودم بدون اجازه بلیط قطار خریداری و برای هشت روز به کراچی رفتم.در این مدت جاوید اشرف قاضی (که بعدها بعنوان وزیر راه آهن در کابینه دولت من بود) افسر ارشدتر من به من زنگ زد و گفت که سریعا بازگردم و او به من اخطار کرد که امکان دارد به دلیل غیبت غیر موجه از سوی ارتش دادگاهی شوم.من بدون توجه به سخنان او همه مدت هشت روز را در کراچی گذراندم و سپس به مقر بازگشتم.افسر فرمانده علیه من اقدامات سختی انجام داد و دادگاه نظامی را بر علیه من برپا نمود.تنها جنگ سال 1965 بین هند و پاکستان بود که مرا نجات داد.
نیروهای نظامی هند در این زمان در ابتدا به قطار مسافربری پاکستان حمله و مسافران قطار را کشتند و سپس حمله سراسری هند در شش سپتامبر سال 1965 بر علیه پاکستان آغاز گردید.این جنگ هفده روز به طول انجامید و با ابتکار شورای امنیت سازمان ملل متحد خاتمه یافت.هر چند پاکستان پاسخ کوبنده ای به هند داد.اگر چه دستاوردهای استراتژیک و مهمی نصیب هیچیک از دو کشور هند و پاکستان نگردید ولیکن پاکستان از بعد تاکتیکی موفقیت خوبی را در مقابل هند بدست آورد و ما موفق شدیم ضمن تصرف بخش بیشتری از مناطق هند ، اسرای بیشتری هم از نیروهای دشمن بگیریم.در این جنگ تقریبا نیروی هوایی هند از بین رفت و علاوه بر همه اینها این جنگ شهرت زیادی برای من به همراه داشت و من موفق شدم به پاس شجاعتم نشان دلاوری را نصیب خودم نمایم.در این زمان افسر فرمانده جز آنکه نظر منفی خودش را در مورد من تغییر دهد با من چکار میتوانست بکند ؟
واحد توپخانه ما از معدود واحدهای ممتاز ارتش پاکستان محسوب و به تانک های پاتون آمریکایی مجهز بود .در تاریخ 7 سپتامبر 1965 واحد ما حمله ای را به منطقه کاسور خم کاران انجام و ما موفق شدیم تا 12 کیلومتری عمق خاک دشمن پیشروی نمائیم.بدین ترتیب بخش اعظم شهرک خم کاران به کنترل نیروهای ما در آمد و در آنجا بود که من با افتخار نامه ای برای مادرم نوشتم و گفتم که من دارم از هندوستان برای تو نامه مینویسم.بعد از گذشت سه روز ما به منطقه بحرانی لاهور که در معرض حمله دشمن بود رفتیم و پس از دو روز جنگ شدید موقعیت خودمان را در آن منطقه تثبیت کردیم.تنها در این جنگ بود که با چشمان خودم دیدم که چگونه لوله اسلحه با تیراندازی ممتد داغ و سرخ میشود.با موفقیت در جبهه لاهور به جبهه سیال کوت رفتیم و در این منطقه جنگ معروف تانکها معروف به چاویندا روی داد.در پایان جنگ منطقه به گورستان تانکهای هندی مبدل شده بود.
تجربه دوم من با مرگ در شب 16 سپتامبر 1965 اتفاق افتاد.من در این شب بعنوان مسئول توپخانه فرمان یافتم تا با مساعدت هنگ پیاده نظام به روستای جسوران حمله نمایم.این روستا روی تپه ای قرار داشت.ستوان بلال دوست صمیمی من فرمانده سربازان پیاده بود و ما تصمیم گرفتیم تا در نیمه شب به آن روستا حمله کنیم.پس از انجام مقدمات کار در فاصله حدود 730 متری هدف مستقر شدیم و سپس با تمام توان برای تصرف منطقه حمله نمودیم.توپخانه بسیار دقیق و حسابشده کار کرد و ما موفق شدیم دشمن را مجبور به عقب نشینی نمائیم .من بعد از اتمام کار خیلی خوشحال بودم که توانسته ام به وظیفه خودم خوب عمل نمایم.عملیات بعدی در شب بیست و دوم سپتامبر انجام شد.در این شب آتش دشمن به یکی از انبارهای تسلیحات ما اصابت و ما متوجه شدیم که با استمرار آتش امکان نابودی همه تسلیحات و خطر برای نیروهای نظامی بوجود می آید.در این زمان همه برای خود جان پناه گرفته بودند و هر لحظه بیم آن میرفت که مهمات داخل انبار منفجر شود.من بیدرنگ به سوی ماشینی که شعله ور بود رفتم و سوار آن شدم تا آن را از مهمات دیگر دور کنم.سه نفر از نیروهای توپخانه در کنار مهمات زخمی بر زمین افتاده بودند.وقت بسیار کم بود و من خودم را ناگزیر دیدم تا مهمات را از آتش دور کنم.سربازی برای کمک به من آمد . ما توپها و مهمات جنگی را از آنجا دور کردیم و به به سمت دیگری کشیدیم.همزمان وقتی نفرات تحت فرمانم صحنه را دیدند برای کمک به ما آمدند و ما با کمک هم همه مهمات را از خطر انفجار دور کردیم .بعد از آنکه موفق شدیم به سراغ سه سرباز زخمی رفتم .متاسفانه دو نفر آنها جان داده بودند و نفر سوم هم وقتی سرش را در آغوش گرفته بودم جان سپرد.هرگز از خاطرم نخواهد رفت.بی رحمی های جنگ همین است.این خاطرات تلخ تا ابد بر دل آدمی میماند.من به واسطه شجاعت برای نجات جان افرادم نشان شجاعت دریافت کردم و علاوه بر من به همان سرباز اولی که برای کمک به من جانش را به خطر انداخته بود هم نشان شجاعت دادند.
افسر فرمانده من بخاطر شجاعت من نظرش در مورد من تغییر کرد و من برای دو کار انجام شده بایستی دو نشان افتخار و شجاعت میگرفتم که به من یک نشان شجاعت داده شد و یک نشان شجاعت را هم در ازای عدم تشکیل دادگاه نظامی بخاطر غیبت غیر موجهی که داشتم به من ندادند.جنگ در روز 23 سپتامبر خاتمه یافت و من به درجه سروانی ارتقاء مقام پیدا کردم.
در سال 1966 به عضویت گروه خدمات ویژه SSG (Special Services Group) در آمدم.این گروه بهترین گروه در جهان و گروه کماندویی پاکستان محسوب میگردید.دوره آموزشی کماندویی نیروی فوق العاده جسمی و ذهنی را می طلبد.بنابر این این گروه بهترین جا برای من بود.در این دوره آموزشی باید آموزشهای عملیات نجات را در جنگل ، کوه و دریا فرا میگرفتیم و تقربیا یاد گرفتیم هر چیزی را بخوریم .بعد از این بود که من لذت نان و آب را دانستم و خدا را برای آن شکر میکردم.
تمرینات بدنی اجباری بود و هر روز بین سه تا شش کیلومتر باید میدویدیم و هفته ای یکبار هم چهل دقیقه سلاح بدست اینکار را تکرار میکردیم.بعد از این مسافت هشتاد و پنج کیلومتری را با سلاح راهپیمایی میکردیم.تمرینات پرتاب نارنجک و دیگر ادوات نظامی هم جزو برنامه آموزشی بود و من موفق شدم نفر اول در بین همه افراد گروه شوم.این دوره باعث شد تا حس اعتماد به نفس و توانایی خوبی از لحاظ جسمی و فکری پیدا نمایم و یاد گرفتم که انسان میتواند بر هر سختی غلبه کند.بعد از اتمام دوره آموزشی مقدماتی ، دو دوره چهار و نیم و دوساله و نیم ساله را در گروه خدمات ویژه طی نمودم.در اوائل دوره درجه من سروانی بود و بعد به مقام سرگردی ارتقاء پیدا کردم.این دوره ها حس اعتماد به نفس را در من خیلی تقویت کرد و تاثیر آن برای همیشه در زندگی من باقی خواهد ماند.این دوره ها با توجه به اینکه استقلال و اجرای ابتکارات فردی را ایجاد مینمود فرصتی طلایی را برای من بوجود آوردند تا ابتکار عمل و رهبری را تجربه کنم.من بعدها شیوه های جدیدی را ابداع کردم تا نیروهای تحت فرمانم بتوانند حس اعتماد سازی و تقویت قوای روحی خود را در آن تمرینات تقویت نمایند.
یکی از آزمایشها پرتاب نارنجک اندازی بود که دست ساز بود و باید دقیقا در ثانیه سوم قبل از انفجار پرتاب میگردید و دیگری دویدن در امتداد پلی با عرض 30 سانت در ارتفاع 90 متری از زمین و روی رودخانه بود.اگر چه در ظاهر کار آسانی بنظر می آمد ولی وقتی کسی به وسط پل میرسید و امواج خروشان آب را می دید دچار سرگیجه میشد.یکی دیگر از تمرینات سخت خوابیدن فرد بر روی خط راه آهن بود و شخص تمرین کننده بایستی دقیقا وقتی قطار به چند متری او میرسید از خط راه آهن خارج میگردید.برخی اوفات نیز نفراتم تحت آموزشم را در فاصله نزدیک با هدف قرار میدادم و وضعیت روحی و واکنشهای آنها را در زمان تیراندازی به اهداف تحت نظر می گرفتیم و بدینوسیله قابلیت روحی آنها را برای قرار گرفتن در شرایط سخت جنگی افزایش می دادیم.
من همیشه به رهبرانی اعتقاد داشته ام که خود برای پیروانشان الگوی عملی باشند.هرگز کاری را که خود انجام نمیدهند از پیروانشان نخواهند و نخست خودشان توانیی انجام کارها را داشته باشند.من در طول تمرینات نظامی ابتدا بسیاری از کارها را خودم انجام میدادم و سپس از نیروها می خواستم تا آنها را انجام دهند.اینکار باعث محبوبیت زیاد من در بین نیروهای تحت فرمان شده بود.آنها مرا بعنوان یک فرمانده مهربان و افسران مافوق هم مرا بعنوان یک فرمانده فوق العاده ولی بی نظم قبول داشتند.وقتی به ریاست ارتش پاکستان رسیدم دستیار نظامی ام با گستاخی پرونده خدماتم را نشانم داد و با بی ادبی از من درخواست کرد تا به سوابق خودم نگاه کنم.خیلی وحشتناک بود .پرونده من پر از کاغذهای قرمز رنگ توبیخ بود.تنها مسئله مهم این بود که در هیچ زمانی به دلیل انحراف اخلاقی محازات نشده بودم و فقط بی نظمی مرا دچار مشکل کرده بود.
در مجموع زندگی و فعالیت در گروه خدمات ویژه سخت ، هیجان انگیز ، مسئولیت آور ، خطرناک و فراموش ناشدنی بود.آنچه امروز هستم از ماحصل تلاشهای انجام شده در آن دوران است.
شما شاید فکر می کنید آدمی مثل من باید روابط عاشقانه خاصی داشته باشد ولی اگر راستش را بخواهید من به شیوه سنتی و معمولی و با علاقه و انتخاب والدینم ازدواج کردم.یکی از عمه های من خانواده دختر مورد نظر به نام صهبا فرید را می شناخت و اعتقاد داشت که ما زوج خوشبختی خواهیم شد.پدرم ابتکار عمل را به دست گرفت و روزی که قرار شد برای دیدنش به منزل آنها بروم من لباس خاصی که متعلق به مردم پشتون میشود را پوشیده بودم.صهبا از دیدن من ترسیده بود و پیش خودش فکر کرده بود که من دیگر چه آدمی هستم که با این قیافه برای خواستگاریش رفته ام.او قبل از من خواستگارهای زیادی داشت که به دلایل مختلف همه آنها را رد کرده بود و علیرغم اینکه من حاضر نشده بودم ریشم را اصلاح کنم او مرا پسندیده بود .
صهبا فوق العاده دختر زیبایی بود و خیلی زود مهر او بر دلم نشست.من از آن جهت آدم خوشبختی بودم که صهبا علاوه بر صورت زیبا ، سیرت زیبایی هم داشت.او موفق شد به مرور زمان از تند مزاجی من بکاهد و رفتار خشنم را اصلاح کند.اینکار او باعث شد تا من معتدل و آرامتر شوم.بعدها صهبا به من گفت که پدرش غلام غوث فرید که در وزارت اطلاعات و ارتباطات کار میکرد به او گفته بود که پرویز افسر خوبی است و آینده درخشانی دارد.البته من مطمئن نیستم که او واقعا از آینده من خبر داشت و یا نه . ولی این مطالب را نه من و نه هیچکس دیگری نمیدانست.
علاقه من به صهبا به مرور زمان بیشتر شد و بعد از آنکه ما نامزد شدیم مرا به شرق پاکستان در منطقه چیتاگنگ اعزام کردند.ما بوسیله نامه با هم در ارتباط بودیم.وقتی به کراچی می آمدم آهسته و بدون اطلاع دیگران برای تماشای فیلم به سینما میرفتیم.در 27 دسامبر سال 1968 رسما با صهبا فرید ازدواج کردم و پس از مدتی همراه با او به منطقه چرات که محل جدید خدمتم بود رفتم.در اوایل زندگی شاید خیلی با مسئولیت رفتار نمیکردم ولی بعد از آنکه پدر شدم رفتار من در خانه تغییر کرد و بسیار مسئولیت پذیر گردیدم.اولین کودک ما عایله بود و در 18 فوریه سال 1970 به دنیا آمد.فرزند دوم من بلال یکسال و نیم بعد از فرزند اولم در 17 اکتبر سال 1971 به دنیا آمد.آنها زندگی ما را سراسر پر از شادی و خوشی کردند.معروف است که می گویند پشت سر هر مرد موفقی یک زن است و من هم با علاقه با صهبا ازدواج کردم و زیبایی و وقار او مرا مجذوب کرده بود و واقعا شایستگی زیادی از خود نشان میداد.او مرا از یک افسر بی نظم و بی هدف به افسری منضبط و مسئولیت پذیر تبدیل نمود.او حداقل در تقویت زبان انگلیسی به من کمک شایانی کرد.هر دو فرزند ما از بدو تولد در تمامی زمینه ها نشان داده اند که حس تعهد و شخصیت والایی را دارند.نام فرزند پسرم را به پاس گرامیداشت دوستم عزیزم که بلال بود و در جنگ 1971 با هند شهید شد از شهریار به بلال تغییر دادم.نوه ها هم منابع لایزال خوشی و لذت برای ما محسوب میشوند.این حسی است که من از دیدن نوه هایم سراسر مشحون به آن میشوم.
اکنون به تحولات سیاسی پاکستان بازمیگردم.در سال 1970 قبل از برگزاری انتخابات ، توفان سهمگینی با شدت 190 کیلومتر در ساعت در شرق پاکستان (بنگلادش فعلی) به وقوع پیوست که در نتیجه آن نزدیک به دویست هزار نفر از مردم بیگناه به کام مرگ رفتند.واکنش و عکس العمل رئیس جمهور پاکستان ، یحیی خان و کابینه او نسبت به این واقعه دردناک با بی مسئولیتی کامل بود.مدت زمان طولانی طول کشید تا او در این خصوص عکس العملی انجام دهد و تنها با فشار بیحد داخلی حاضر شد از مناطق فاجعه دیده بازدید نماید.مردم پاکستان شرقی از این موضوع بسیار سرخورده و ناراحت شدند و این احساس در آنها به وجود آمد که این بخش جزیی از پاکستان محسوب نمیشود و تنها مستعمره پاکستان میباشد.در نتیجه در جریان انتخابات رای آنها به سود حزب عوامی لیگ شیخ مجیب الرحمان تغییر جهت پیدا نمود.انتخابات 7 دسامبر 1970 پاکستان یکی از بدترین انتخابات در طول تاریخ این کشور به شمار میرفت.هنوز پاکستان شرقی (بنگلادش کنونی) از پاکستان جدا نشده بود.پیروز انتخابات شیخ مجیب الرحمن و حزب عوامی لیگ بود که تمام کرسیهای شرق پاکستان (160 کرسی از مجموع 162 کرسی) را نصیب خود نموده بود.در ایالتهای بخش غربی پاکستان هم که شامل پنجاب و سند میگردید از میان 138 کرسی ، ذالفقار علی بوتو حزب مردم پاکستان تنها موفق به کسب 82 کرسی شده بودند.با نتیجه حاصل شده هیچکدام از احزاب قادر نبودند بعنوان نماینده کل مردم عمل نمایند.در این زمان بوتو کماکان خود را نخست وزیر پاکستان معرفی نمود و طرح تدوین دو قانون اساسی برای دو بخش شرقی و غربی پاکستان را مطرح کرد.او توجه نداشت که اصلا چیزی به نام پاکستان غربی مطرح نبود .در واقع او برای راضی نگاه داشتن احزاب سیاسی پاکستان چنین پیشنهادی ارائه نموده بود.حزب عوامی لیگ (شرق پاکستان) در وعده انتخاباتی اعلام نموده بود که حداکثر آزادیهای مدنی را به چهار ایالت پاکستان خواهد داد و بوتو با این حربه در نظر داشت نظر مقامات محلی را جلب نماید.او فراموش کرده بود که بنگالیها هم پاکستانی هستند.او اعضای شورای قانونگذاری را تهدید کرد که اگر برای شرکت در این اجلاس به شرق پاکستان برود آنها را مجازات خواهد نمود.شورای قانون اساسی قرار بود قانون اساسی جدیدی را برای پاکستان تهیه نماید.
این قانون هرگز نوشته نشد.چرا که کوتاه بینی بوتو و برخی از نظامیان قدرتمند اوضاع را ملتهب کرد و رفتارهای غیر معقول شیخ مجیب الرحمن هم مشکل مضاعفی بر این بحران شد.یحیی خان برای حفظ قدرت و تحت فشار بوتو برگزاری اجلاس شورای قانونگذاری را از 25 مارس 1971 به زمان نامعلومی به تاخیر انداخت.روز بعد هم فعالیت حزب عوامی لیگ را غیر قانونی اعلام و رهبر این حزب آقای شیخ مجیب الرحمن که در واقغ برنده قطعی انتخابات پاکستان بود را دستگیر کرد.این کار نامعقولانه خشم شدید مردم بنگال را برانگیخت و شورش مردمی در این منطقه به راه افتاد.در حالی که ارتش پاکستان درگیر فرو نشاندن شورش مردم بنگال بود در 21 نوامبر 1971 هند با آغاز جنگ ناگهانی بر علیه پاکستان ، در چند جبهه بر علیه پاکستان اقدام به آغاز جنگ کرد.بدین ترتیب جنگ رسما در تاریخ 3 دسامبر سال 1971 بار دیگر بین دو کشور آغاز گردید.در این شرایط بحرانی ، بعد از چهار سال خدمت اجباری در بخش کماندویی در دسامبر 1970 از گروه خدمات ویژه جدا و به واحد توپخانه فرستاده شدم.با احتمال آغاز جنگ جدید بین هند و پاکستان ، مقامات نظامی تصمیم به تقویت گروه خدمات ویژه گرفتند.بنابر این در اکتبر سال 1971 به من فرمان داده شد تا تشکیلات گروه جدید خدمات ویژه را در منطقه چرات پایه ریزی و تاسیس نمایم.برای ایجاد تشکیلات یکماه و نیم وقت صرف کردم و سپس آماده اعزام به شرق پاکستان شدیم.به من فرمان داده شده بود تا برای تصرف پلی در حدود 32 کیلومتری خاک دشمن در پاکستان غربی آماده شویم.من تمامی احتمالات را بررسی کردم و ما کاملا آماده انجام عملیات بودیم.در همین زمان ناگهان آتش بس اعلام شد و پاکستان شرقی به طور کامل به صورت ناخواسته از پیکر پاکستان جدا گردید.روز بسیار بدی بود.دلم شکسته بود و من با تلخی تمام گریستم.تمامی سربازان زیر فرمانم نیز با من گریستند.این روز دردناکترین و تلخ ترین روز زندگی من بود.ناراحتی من علیه سیاستمداران و نظامیان حاکم آن روز هنوز هم خاطرم را مکدر و دگرگون میسازد.
آنچه در شرق پاکستان اتفاق افتاد بدترین و دردناکترین حادثه ای بود که در تاریخ پاکستان روی داده است.تمامی این تحولات به سبب اشتباهات سیاستمداران پاکستان رخ داد.تمامی این اشتباهات را سیاستمداران به گردن نظامیان انداختند.در این بحران آمریکا فقط به اظهار همدردی اکتفا نمود و این در حالی بود که روسیه به عنوان متحد هند هر گونه کمک تسلیحاتی و نظامی که مقدور بود در اختیار هند قرار داد.در هر صورت در تاریخ 17 دسامبر سال 1971 آتش بس برقرار و پاکستان به دو کشور پاکستان و بنگلادش تقسیم گردید.