روانکاو: بعدها آن مرد را ندیدی و از او خبری به دست نیاوردی؟
اشرف: نه جرأت نمی کردم از کسی درباره او بپرسم چون ممکن بود بفهمند که من با او چه رابطه ای داشتم این موضوع باعث ناراحتی و وحشت من می شد.
روانکاو: آیا در آن سال ها کسی از مردانی که در اطراف تو بودند توانستند نظرت را جلب کنند و با آنها رابطه جنسی داشته باشی؟
اشرف: بله. . . نه. . . به یاد ندارم. . .
روانکاو: آیا کسی بود که بخواهد به تو تجاوز کند؟
اشرف: نه، من این را می خواستم، ولی کسی جرأت نمی کرد، وقتی پانزده ساله بودم افسر جوانی که اغلب همراه پدرم بود عاشق من شده بود، از او خواستم که با من رابطه داشته باشد اما او نیز جرأت نمی کرد. پدر بسیار قدرتمند بود همه از او می ترسیدند.
روانکاو: آیا از قدرت او لذت می بردی؟
اشرف: مدتی بله، یعنی زمانی که بچه بودم اما وقتی این قدرت او موجب می شد که مردها از من هم بترسند و به طرفم نیایند از او بدم می آمد.
روانکاو: یعنی از پدرت بدت آمد؟
اشرف: بله
روانکاو: بعد چه کردی؟
اشرف: هیچی؛ دلم می خواست قوی بشوم به قدرت برسم آنقدر زیاد که هر کاری که دلم می خواست بدون ترس انجام دهم.
روانکاو: برای به دست آوردن قدرت چه کردی؟
اشرف: همیشه پدرم را به خاطر می آوردم، پدرم الگوی من شده بود، بین ترس و لذت و شجاعت و قدرت. . . من از او خوشم می آمد چون قادر بود هر کاری که دلش می خواهد انجام بدهد هیچ کس جرأت نمی کرد بالای حرف او حرف بزند.
روانکاو: حتی مادرت؟
اشرف: . . . به یاد ندارم. . . که او حرفی زده باشد و مادرم مخالفت کرده باشد. »(123)
عشق به افسر جوان
«پرفسور ژولیوس» در دومین دور، از روانکاوی به همراه دکتر ژان و دکتر لئوناردو استاد دانشگاه و شاگرد (آدلر) به بررسی قسمت دیگری از زندگی اشرف می پردازد. نظر پزشکان این است که اشرف در دومین روز بعد از روانکاوی هیپنوتیزم مقدماتی وضع بهتری دارد.
روانکاو: آیا تا کنون شاهد قتل بوده اید؟
اشرف: بله
روانکاو: خودتان از نزدیک؟
اشرف: بله
(یادداشت دکتر لئوناردو: بیمار بسیار آرام و بدون تشنج حرف می زند. )
روانکاو: آیا در قتل شرکت داشته اید؟
اشرف: بله
روانکاو: خواهش می کنم بیشتر توضیح بدهید؟
اشرف: اولین بار سربازان گارد خانه ما یک مرد روستایی را که دوان دوان به طرف پدرم می آمد و به اخطار کسی توجه نداشت با گلوله کشتند و من نعش او را از نزدیک دیدم. دومین بار در زمان نزدیکی های جنگ بود که پدرم در محوطه قصر زمستانی پس از بحث و گفتگوی تند با یکی از محافظان او را با شلیک دو تیر کشت و بار سوم یک افسر جوان را با اسلحه خود به قتل رساندم.
روانکاو: چرا او را کشتید؟
اشرف: برای اینکه به امر من توجه نکرده بود.
روانکاو: از او چه خواستید؟
اشرف: (سکوت). . .
روانکاو: خواهش می کنم به یاد بیاورید؟
اشرف: او افسر جوان و زیبایی بود. به من هم بسیار علاقه داشت، از او خواستم که به اتاق خوابم بیاید. آمد، از او خواستم که با من. . . کند، اما فرمان مرا انجام نداد، مرا عصبی و از خود بیخود کرد.
روانکاو: چرا دستور شما را اطاعت نکرد؟
اشرف: می ترسید، می گفت که همسر دارم، بعد اصرار کردم و حتی خواهش کردم. او از ترس می لرزید و امر مرا انجام نمی داد، عصبی و از خودبی خود شدم اسلحه کمری او را گرفتم و از فرط خشم تیری در سینه او خالی کردم، او در زیر پای من افتاد و وقتی نگهبان ها و محافظان دیگر آمدند او مرده بود.
روانکاو: آیا کسی شما را مؤاخذه نکرد، آیا محاکمه نشدید؟
اشرف: نه
روانکاو: حتی بازجویی نشدید؟
اشرف: نه. . . (سکوت). . . برای اینکه احتیاجی نبود، او در اتاق من که یک شاهزاده بودم و خواهر شاهنشاه بودم حضور یافته بود، این حضور می توانست موجب مرگش شود.
روانکاو: آیا شما از این حادثه متأثر و ناراحت هم شدید؟
اشرف: بله ناراحت شدم، ولی خیلی زود فراموش کردم.
روانکاو: من دکتر ژان هستم شما مرا نمی شناسید؟
اشرف: نه
روانکاو: آیا در خانواده شما از اینکه زنی به شوهرش خیانت کند کاری عادی بود؟
اشرف: کار مهمی نبود.
روانکاو: آیا مادر خودتان هم معشوق داشت؟
اشرف: بعد از مرگ پدرم بله، ولی این موضوع را کسی نمی دانست جز خود من. یکی از خواهران من هم معشوق داشت؟
روانکاو: آیا اعضای دربار با هم رابطه جنسی داشتند؟
اشرف: بله
روانکاو: با محارم؟
اشرف: نه نه، من از این کار خوشم می آید، یعنی لزومی نبود که تن به چنین کاری بدهیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
123 -نوشته آلبرتو بلیچی، ترجمه دکتر م. الهام، مندرج در هفته نامه جوان، شماره 21، مورخ 21/2/1358، ص 37، .36
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|