واقعیت این است که در هر حرفه و شغلی دردسرهایی وجود دارد که گاه باور نکردنی است. همیشه همه تصور می کنند که دامپزشکان به ویژه آن دسته از دامپزشکانی که با حیوانات خانگی سر و کار دارند راحت ترین شغل دنیا را دارند. هر هفته در این ستون دردسرهای یک دامپزشک را با هم می خوانیم.
---
داشتم برای دخترم قصه می خواندم که بخوابد.1
«روزی روزگاری در هندوستان پسری زندگی می کرد، پرکار و مهربان به نام چوکی که هر وقت کاری نداشت نقاشی می کرد. یک روز که پرنده یی کشید، با خود گفت؛ کاش این پرنده جان بگیرد و پرواز کند. ناگهان مقابل چشمان چوکی پرنده از کاغذ بیرون آمد و پرکشید و رفت.»
دخترم با وجد پرسید؛ بابا واقعاً میشه که پرنده یی که منم می کشم یک دفعه پرواز کنه؟
- اگه قلم موی سحرآمیز داشته باشی،آره.
---
سال 1370، اولین باری بود که قراربود ببینمش.تحقیقش در مورد مدیریت شیردوشی گاوداری های مدرن در کنگره یی در ژاپن اول شده بود. موقع دیدنش استرس داشتم چون انتظار داشتم با یک موجود خارق العاده روبه رو شوم. اما وقتی با آن شلوار جین و پیرهن گشاد و با آن ظاهر ساده دیدمش نظرم عوض شد. با آنکه مدرس دانشگاه بود و در نظر من آخر همه چیز، یک جورهایی احساس نزدیکی کردم با او.
- دامپزشکی می خونی؟
من با دستپاچگی؛ بله، سال سوم هستم. خیلی دوست داشتم شما رو ببینم استاد و...
او سریع راه می رفت و من به نوعی دنبالش می دویدم.
با لبخندی گفت؛ رشته دامپزشکی و حیوانات رو دوست داری؟ یا فقط برای «دکتر» شدن انتخابش کردی؟
---
چوکی با خوشحالی گفت؛ قلم من سحرآمیز شده، باید از فرصت استفاده کنم. پس رختخواب راحتی برای پدرش و چراغی برای خانه شان کشید.
---
سال بعد در کلینیک دانشگاه دیدمش. طرحی را در مورد یک روش جراحی نوشته بودم که می خواستم او تصحیحش کند.
یک لحظه ایستاد و دست بر پیشانی اش برد و گفت؛ «آخ... یادم رفته بیارمش. وقت داری بمونی که بعدش بریم خونه ما؟ توی کامپیوتر خونه ست.» ما در آن زمان کامپیوتری در دانشکده مان نداشتیم.
من گوشه یی نشستم تا کارش تمام شود. از هر طرف کار و پرسش و معاینه بر سرش می ریخت که من از دیدنش خسته می شدم، اما او چنان با شور و هیجان کار می کرد که انگار نه انگار که از صبح تا آن وقت شب مشغول است. همیشه شنیده بودم که هر کسی را می خواهند به علاقه و پرکاری در دامپزشکی مثال بزنند، او اولین بود، با آنکه سن و سالی نسبت به بعضی از همکارانش در دانشگاه نداشت.
ساعت ده بود که به خانه شان رسیدیم. چیزی که در وهله اول نظرم را جلب کرد عکس پدرش بود و نقشه ایران، روی دیوار اتاقش.
تا پاسی از شب راجع به آن طرح با هم حرف زدیم و تغییر در آن. طرحی از آب درآمد به غایت متفاوت با آن چیز که در ذهن من بود. پویا تر و کاربردی. وقت خداحافظی، پدرش در حالی که رادیویی کوچک را به گوشش چسبانده بود و انگار پیرتر از عکسش به نظر می رسید، رو به او گفت؛ ول کن بابا این حرفارو. بیا برو ببین دنیا چی میگه...
با لبخندی، من و کاغذ های تحقیق را نشان داد و گفت؛ دنیای من همینا هستن بابا.
---
آوازه چوکی در شهر پیچید. همه به هم او را نشان می دادند و می گفتند که این همان پسری است که قلم جادویی دارد.
---
چند ماه بعد که به دیدنش رفتم ناراحت و نگران به نظر می رسید. دیگر اساتید دانشکده چنان رابطه خوبی با او نداشتند و بدشان هم نمی آمد اگر از دست شان بربیاید دوسیه یی برایش ترتیب دهند آخر نمی شد در جایی که بقیه آنچنان حرکتی نداشتند، یک نفر اینقدر فعال باشد. تلفنی با کسی راجع به اینکه نمی گذارند استخدام شود جر و بحث می کرد.گوشی را که گذاشت، روی میز با انگشتانش شروع به رنگ گرفتن کرد و در فکر فرو رفت. بعد مانند کسی که ناگهان یاد چیزی افتاده باشد، به من که مثل جوجه یی که منتظر لقمه گرفتن از دهان مادرش نشسته، چند ثانیه یی خیره ماند. لبخندی زد و گفت؛ خوب، طرحت به کجا رسید جوان؟
---
چوکی برای اهالی دهکده نقاشی می کرد. برای همسایه شان فرشی کشید تا دخترشان را به خانه بخت ببرند. برای پیرزن تنهای آخر کوچه شان گاوی کشید تا از فروش شیرش گذران عمر کند و...
---
فریاد می زد؛ آقای عزیز این تحقیق عملیاتی شده و مرحله پایلوت رو هم گذرونده.... چی؟ .... پایلوت؟ ... یعنی اینکه به نتیجه رسیده و اگه توی چرخه تولید بیفته بالای 200درصد بازده یی رو افزایش میده.. چی؟؟...
بازدهی ؟؟... بازدهی یعنی اینکه...
چنان عصبانی به نظر می رسید که می ترسیدم چشم در چشمش شوم. همین طور که با تلفن حرف می زد، با نگاهی تند پرسید که چه می خواهم.من دستپاچه در حالی که کاغذ های تحقیقم را پشتم قایم می کردم و در مشتم مچاله شان می کردم، گفتم؛ هیچی استاد، اومده بودم حالتون رو بپرسم.
---
داستان چوکی و قلم موی سحرآمیزش به گوش پولدار ترین آدم ده «گورا» رسید. وقتی چوکی را پیش گورا بردند، گورا قلم او را برداشت و شکل سکه های طلا کشید، اما هیچ کدام از آنها واقعی نشدند.او از چوکی پرسید؛ اگر تو بکشی، آیا واقعاً تبدیل به سکه طلا می شوند؟ چوکی گفت؛ بله
گورا قلم را جلو آورد و گفت؛ پس برایم بکش.
چوکی گفت؛ من برای کسانی باید بکشم که احتیاج دارند، نه برای تو.
دخترم که با چشمان خواب آلود به قصه گوش می کرد، پرسید؛ بابا، اون که اون همه پول داشت، چرا بازم سکه طلا می خواست؟
---
طبق معمول هر صبح خواب مانده بودم و با عجله می دویدم به کلاس برسم که دیدم در حیاط دانشکده ولوله ای است. صدای آشنایی می آمد که فریاد می زد؛ اشکال نداره. اصلاً اشکالی نداره. من میرم... شما بمونین با این....
هر چه سعی کردم، در آن شلوغی، صاحب صدا را نیافتم، اما صدایش برایم بسیار آشنا بود.
---
چوکی چیزی نکشید وگورا با عصبانیت گفت؛ تا زمانی که حرف مرا گوش نکنی در طویله محبوسی.
---
یک شب که مشغول پاکنویس کردن پایان نامه ام بودم، مادرم گوشی تلفن را دستم داد.
صدایی آشنا با تاخیری چند ثانیه یی بعد از سلامم گفت؛ هر چقدر خونه پدرم رو می گیرم موفق نمی شم باهاش حرف بزنم. مثل اینکه تلفنشون قطعه. میشه یه زحمت بهت بدم؟ برو بهش بگو من ویزام رو گرفتم، نگران نباشه. بگو هروقت رسیدم اونجا بهش خبر میدم.
فردای آن روز وقتی خبر را به پیرمرد می دادم، در آغوشم گرفت اما گویی خیلی خوشحال نبود. خیلی پیرتر از دفعه اولی که دیدمش به نظر می آمد. همان طور که مرا در بغل می فشرد با آهی تکرار می کرد؛ ای، ای...
---
فردای آن روز وقتی نوکران گورا، به داخل طویله رفتند، اثری از چوکی نیافتند. چوکی با قلم سحرآمیزش نردبانی کشیده بود و از آنجا گریخته بود.
---
دیروز در اینترنت می خواندم پژوهشی نوین در امر انتقال جنین رخ داده که مبدع آن یک دامپزشک ایرانی است و این طرح، تحولی در زمینه مامایی به وجود آورده، خوب که خواندم، نامش بسیار برایم آشنا بود. دانشمند جوانی که خیلی زود مدارج ترقی را طی کرده و اکنون در یکی از معتبرترین دانشگاه های امریکا مشغول تحقیق است. با آنکه از هر خبر خوش از جانب همکارانم به وجد می آیم،اما نمی دانم چرا این یکی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هرچه فکر می کردم نمی فهمیدم چه چیز باعث شده که این خبر به جای آنکه از ایران عزیزم به جهانیان معرفی شود، به نام دانشگاهی غیرایرانی به ثبت رسیده بود و بر صدر تمام نام های ریز و درشت محققین، همان نام آشنا نقش بسته بود؟
---
کتاب را که بستم، دخترم غلتی زد و پرسید؛ بابا واقعاً میشه با قلم موی سحرآمیز، همچین نردبانی کشید؟
من در حالی که بغضم را فرو می دادم گفتم؛ آره بابا، میشه .
و فکر می کردم کاش می شد به جای نردبانی برای رفتن، نردبانی برای آمدن کشید، و روزی نباشد که من، به خاطر دخترم بگویم؛ ای...ای...
پی نوشت؛------------------------
-1 داستان هایی برای خواب کودکان، بهار
|
|
|
|
|