در تاکسی رو که بستم ، سنگینی نگاه مسافر بغل دستم رو احساس کردم.فکر کردم شاید آشنا باشه. نگاهی کردم دیدم اصلا تا حالا ندیدمش.خیلی راحت لم داده بود و اصلا به خودش زحمت نداد که به خاطر ورود من جا به جا بشه. وقتی نگاهش کردم سرش رو انداخت پایین و روزنامه ورزشی که دستش بود رو نگاه کرد.
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بیرون رو نگاه کردم.
سه چهار دقیقه ای بود که توی ترافیک با سرعت یک مورچه حرکت می کردیم. کم کم گرما کلافه ام می کرد. پشت تاکسی اصلا جا نبود. یه پسر جوون نزدیک شیشه سمت چپ نشسته بود. این آقا وسط و من هم چمباتمه زده بودم و تقریبا فرو رفته بودم توی در.
با خودم فکر کردم که به آقای بغل دستم بگم که جمع تر بشینه که ناگهان حرکت آروم دستش رو روی رونهام احساس کردم.
عصبانی شده بودم. بلند گفتم آقا دستت رو بردار و درست بنشین. با تعجب به من نگاه کرد و بلند گفت که این خانم دیوانه است و دوست داره خودش رو به من نزدیک کنه.
به راننده تاکسی گفتم که نگه داره و یا این آقا درست بشینه یا از تاکسی پیاده شه. آقای بغل دستیم شروع کرد به داد زدن و بد و بیراه گفتن با این مضمون که من می خواسته ام خودم را به ایشون قالب کنم.
من هم کوتاه نیامدم و داد زدم.
راننده تاکسی نگه داشت. در طرف من رو باز کرد و گفت خانم تا شر نشده پیاده شو و برو
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|