پیرمرد مغازه دار قدیمی، جلوی مغازه اش نشسته بود و از ارزانی و فراوانی و کیفیت اجناس در گذشته تعریف می کرد، و می گفت: چهل- پنجاه سال پیش، از استانهای همجوار یزد، در فصلی از سال، گله داران روغن گوسفند به یزد می آوردند و در فلان کاروانسرایی، چند روزی مشک های روغن گوسفند را کنار کاروانسرا می چیدند و یک من (شش کیلو) شصت تومان می فروختند، و اما بعد چند روز که می خواستند به دیار خود بازگردند، به اجبار باقیمانده روغن ها را کیلویی چند تومان ارزانتر به صاحب کاروانسرا که منتظر ارزان خریدن بود می فروختند و به ولایت خود برمی گشتند، و اما حاجی ... کاروانسرادار، بخاطر سود بیشتر، دور از چشم مردم، روغن های گوسفندی را که ارزان خریده بود، می برد در یکی از اتاق های کاروانسرا و با روغن های معمولی مخلوط می کرد و آن را به اسم روغن خالص گوسفند و به قیمت روغن خالص گوسفند می فروخت؛ یک روز چند تن از مشتریان که متوجه ناخالصی روغن گوسفند شده بودند، روغن ها را پس آورده و با داد و فریاد از حاجی پولشان را پس گرفتند و به حاجی بخاطر تقلب در روغن بدوبیراه گفتند و رفتند، و حاجی با قیافه حق به جانب، به دالان دار کاروانسرا که شاهد و ناظر کارهایش بود گفت: ببین مشتی عباس! اینها چه حرف ها و تهمت هایی به من پیرمرد می زنند، و دالان دار صاف و ساده کاروانسرا، که فقیر و کارگر حاجی و حلال خور بود، در کاروانسرا راه می رفت و فریاد زنان می گفت: حاجی! نکن، تا نگن!
آری! نکنید تا نگویند.
منبع : وبلاگ توفان یزد
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|