آقای مسئول ! این ها دردمندند می بینی؟

آقای مسئول ! این ها دردمندند می بینی؟

آخر این حرف ها به مردم چه؟ مناقشه و اختلاف نظر و چالش سازمان نظام پزشکی و دولت، دولت و مجلس، مجلس و سازمان نظام پزشکی به مردم چه؟ تبصره و ماده و تاریخچه و یک فوریت و ١٠٠ فوریت که دردی را از وجود دردمند مردم بیمار کم نمی کند. توپ را به میدان این و آن انداختن و دنبال مقصر گشتن که نشد درمان. بابا، به خدا مردم مستأصل شده اند. آقایان مسئولان! اگر مردم وقت ندارند برنامه چهارم توسعه را بخوانند، ما و شما که می دانیم چه خبر است و قرار بود چه خبر باشد. سهم ٣٠ درصدی مردم از هزینه های درمان چه شد؟
آیا وقت دارید به خیابان بیایید؟ وقت دارید سری به بیمارستان های دولتی، آموزشی و تأمین اجتماعی بزنید؟ حوصله دارید سری به آزمایشگاه ها و دیگر مراکز پزشکی و درمانی بزنید؟ آیا می توانید ساعت ها پشت در بسته مطب پزشکی بنشینید تا منشی اش بیاید و شاید لطف کند و به شما نوبت دهد؟
آقای مسئول که پشت تریبون می آیی و آمار و ارقام ارائه می دهی، تو که می گویی «یک مراجعه از هر ١٠ مراجعه به بیمارستان ها منجر به سقوط فرد به زیر خط فقر می شود»، معنی حرف خود را می دانی؟ می دانی زیر خط فقر کجاست؟ می دانی شکستن غرور و غیرت یک مرد در مقابل ناله های فرزند بیمارش چه طعمی دارد؟ اگر تو می دانی که چرا هزینه درمان روستایی فقیر و زحمتکش ایرانی باید ٢/٤ درصد بیشتر از شهرنشینان باشد، برای او به زبان خودش ترجمه کن.
آقای مسئول، جناب وزیر رفاه، مسئولان سازمان نظام پزشکی، آقای وزیر بهداشت و درمان، وکلای مجلس، آیا شنیده اید مشت نمونه خروار است؟ پس بخوانید.
آزمایشگاه
تحمل این فضا برایت دشوار است. کاش می توانستی بزنی بیرون. ولی نمی شود. هر لحظه ممکن است، خانم بداخلاق عینکی پشت میز پذیرش صدایت کند. فضا بوی همه آزمایشگاه ها را می دهد و این بیشتر عذابت می دهد.خانم منشی یکی یکی اسامی را می خواند تا بروند و هزینه انجام آزمایش ها را بپردازند. هیچ کس را راضی نمی بینی. بعضی اعتراض می کنند، بعضی حیران می مانند و بعضی هم، ناامیدانه پشیمان می شوند و می روند. آن چه مسلم است این که ظاهرا هزینه ها به شدت زیاد شده و این سوال تقریبا در کلام همه معترضان هست که: «با بیمه این قدر می شود؟ پس آزادش چقدر است؟» و تو از جمع بندی پاسخ ها می فهمی که بیمه در آزمایشگاه های خصوصی، دل خوش کنکی بیش نیست. کمترین قیمتی که می شنوی ٧ هزار و ٥٠٠ تومان است آن هم برای یک آزمایش بسیار ساده.
کیفت را درمی آوری و پنهانی پول هایت را می شماری، نکند که تو هم «کم بیاوری». در این بین منشی بداخلاق نامی را می خواند و خانمی میانسال برمی خیزد و به سمت میز می رود. دخترش که ٢٠ ساله به نظر می رسد از درد به خود می پیچد. پهلویش را گرفته و ناله می کند. مادرش هم وقتی باید پول را بپردازد ناله می کند: «٣٧ هزار تومان». وقتی که می پرسد چرا؟ منشی با ترشرویی می گوید: «دخترت که بیمه نیست مادر. قیمت آزادش همین است. زودباش معطل نکن».زن کیفش را می گردد، یک بار، دوبار، سه بار. فایده ای ندارد. با استیصال می گوید: «١١ هزار تومان بیشتر ندارم. شما را به خدا کار ما را راه بیندازید. دخترم دارد می میرد. ببینید.» ولی منشی اصلا نگاه نمی کند. می گوید: «من چه کنم خانم؟ تا کل مبلغ را ندهید، نمونه نمی گیریم.»
زن ناامید و نگران به دخترش که هر لحظه حالش بدتر می شود نگاه می کند. ناگهان گویی راهی به نظرش می رسد. دور آزمایشگاه راه می افتد و به تک تک خانم هایی که منتظر نشسته اند می گوید: «شما را به خدا دفترچه تان را بدهید ببرم تا دکتر آزمایش دخترم را در دفترچه بنویسد. پول ندارم. همسرم مرده، نان آوری ندارم. دخترم هم دارد از دستم می رود.» و البته هیچ کس دفترچه اش را نمی دهد. استیصال و ناامیدی زن هر لحظه بیشتر می شود و شرم و درد دختر هم شدیدتر.
کاش کر بودی، کاش کور بودی. کاش اصلا امروز این جا نمی آمدی. کاش ... ناگهان صدای شیون زن تو را به خود می آورد. وسط آزمایشگاه بر زمین نشسته و بر سرش می زند و فریاد می زند ای خدا! به داد دخترم برس.»
قلبت می خواهد سینه ات را بدرد. به موجودی کیفت نگاهی دوباره می کنی، ٣٨ هزار و ٥٠٠ تومان. برمی خیزی و به سمت منشی می روی. خدا را شکر که ٣٧ هزار تومان داری، خدا را شکر.
خیابان
دفترچه ات را محکم گرفته ای و از مطب پزشک بیرون می آیی. هم نگران وقتی و هم هزینه. بعد از یک ساعت و نیم نشستن در اتاق انتظار آقای دکتر، ایشان بدون توجه به حرف هایت بلافاصله برایت عکس و آزمایش می نویسد و تو را می فرستد که بروی.چپ و راست خیابان پر است از تابلوی پزشکان رنگارنگ و خب طبیعی است که پیاده رو و خیابان شلوغ است. شلوغ شلوغ و تو آرزو می کنی کاش روزی این خیابان خلوت خلوت شود.
از روبه رویت یک زن و مرد جوان می آیند. دخترک نازی در آغوش زن گریه می کند. گریه اش عجیب دلت را می سوزاند. معلوم است که حال خوشی ندارد. مرد ناگهان روبه رویت می ایستد و بی مقدمه کتش را در می آورد و به سمت تو دراز می کند. نمی فهمی. متعجب نگاهش می کنی. از شرم و عصبانیت کاملا برافروخته است. ظاهر آبرومندی دارند و به همه چیز می خورند جز مجنون یا گدا.
مرد با خشونتی که از آن استیصال می بارد می پرسد: «چند می خری؟» می پرسی: «چه را؟» با همان عصبانیت، بدون آن که به تو نگاه کند، می گوید: «این کت را چند می خری؟» غیرت و غرور مردانه و عشق به فرزند آنچنان مرد را درهم شکسته که نمی داند چگونه باید رفتار کند. همسرش که این را می فهمد دخالت می کند: «از شهرستان آمده ایم. به خدا، گدا نیستیم. برای درمان دل درد دخترم آمده ایم ولی پولمان تمام شده. دکتر، عکس، آزمایش و ... دیگر پولمان تمام شده ولی حال این دختر خوب نشده. شوهرم کارمند ... است. ما گدا نیستیم، چیزی برای فروش نداریم. فقط کت همسرم هست، شما را به خدا بخرید، هرچه می خواهید بخرید.»
به مرد نگاه می کنی. دیگر کاملا شکسته است. حال او از حال دخترش به مراتب بدتر است. اکنون می فهمی که چگونه ممکن است، هزینه های درمان مردم را و زندگیشان را نابود و تباه کند. دخترک هنوز گریه می کند بی آن که بداند بر سر پدرش چه آمده است.
کلینیک ویژه بیمارستان دولتی
با کلی پارتی بازی و این و آن را دیدن و ساعت ٦ صبح آمدن و در صف ایستادن موفق شده ای بالاخره برای ساعت ٧ عصر وقت بگیری. وارد راهروی باریک و طولانی کلینیک ویژه که می شوی، هوای سنگین راهرو و شلوغی عجیب آن جا تنفس را برایت دشوار می کند. آن قدر شلوغ است که برای رد شدن از بین مردم و بیماران باید با دقت قدم برداری. نیمکت ها پر است. کف راهرو هم پر است. بعضی نشسته اند و بعضی که حالشان بدتر است حتی دراز کشیده اند.
خوب می دانی همه این شلوغی برای چیست، «حق ویزیت ارزان تر».پشت در اتاق آقای دکتر ایستاده ای. ساعت ٨ است و هنوز نوبت تو نشده. منشی بیماران را ٣ نفر، ٣ نفر به داخل اتاق می فرستد. بالاخره نوبت تو می شود و البته دو نفر دیگر. پیرمردی که پیش از توست روبه روی دکتر می نشیند. هر دو تقریبا هم سن هستند. از درد آزاردهنده کلیه هایش می گوید و این که داروهایی که قبلا آقای دکتر داده است هم فایده ای نداشته. آقای دکتر دائما خمیازه می کشد و سرش را می خاراند.
خوب می فهمی که اصلا گوش نمی کند. حرف های پیرمرد تمام می شود. دفترچه اش را مقابل آقای دکتر می گذارد ولی دکتر دفترچه را به سمت پیرمرد هل می دهد و می گوید: «خب حالا می گویی من چه کنم؟» پیرمرد، حیران دکتر را می نگرد، دکتر ادامه می دهد: «خوب نشدی که نشدی. به من چه؟ برو پول خرج کن خوب می شوی. وقت من را هم نگیر، شما مردم هم می خواهید پول ندهید هم ما شما را خوب کنیم. نه خیر آقا نمی شود. هر چقدر پول بدهی، آش می خوری.»
پیرمرد، حیران و ناامید برمی خیزد و بیرون می رود. تو عصبانی هستی و دلخور. نوبت توست. دقیقا همان داستان تکرار می شود. تو هم وقت آقای دکتر را گرفته ای. به سوگند نامه اش که پشت سرش به دیوار نصب شده نگاه می کنی و به آن کراوات بزرگ.
می گویی: «آقای دکتر، جسارتا سوگندی که خورده اید چه می شود؟» که دکتر عصبی می شود و می گوید: «سوگند چی، کشک چی؟ این بدبختی من است که فقیر فقرا به تورم خورده اند و گرنه من هم باید مثل همکارانم پول پارو کنم. من حالا به جای این که وقتم را با شما «عوام» تلف کنم، باید تدریس کنم، کتاب بنویسم و پول دربیاورم. برو آقاجان. برو بیرون پیش دکترهای خصوصی پول خرج کن. من خسته ام، وقت هم ندارم.»
وقتی بیرون می روی تازه معنی هرچقدر پول بدهی، آش می خوری را می فهمی. پس راز حق ویزیت کمتر در بعضی بیمارستان های دولتی این است؟ البته این را هم خوب می دانی که سوگند پزشکی هنوز برای اکثر پزشکان مقدس است ولی همین تعداد انگشت شمار بدجوری دل بیماران را می شکنند. راهرو هنوز پر است از قشر آسیب پذیری که آقای دکتر آن ها را عوام فقیر می داند و نه هموطن دردمند. کاش این آقای دکتر از دیگر همکارانش که کم هم نیستند و گاهی حتی رایگان، مستمندان را درمان می کنند، شرم می کرد.
مطب جراح پنجه طلا
هنوز چند نفری مانده که نوبت تو شود. هرکس از اتاق آقای دکتر معروف به «پنجه طلا» بیرون می آید، کاغذ کوچکی در دست دارد که آن را به خانم منشی می دهد، او هم روی همان کاغذ چیزی می نویسد و می گوید: «رسیدش را بیاورید.»مطب خیلی شلوغ است. طبیعی است. این پنجه طلا، یکی از سه، چهار پنجه طلای شهر است و خب نازش هم زیاد. پس صبور باش.
خانمی که ١٠ دقیقه قبل به درون اتاق رفته بود، بیرون می آید و همان کاغذ کوچک را به خانم منشی می دهد و همان جمله را می شنود. ولی گویا زن بی سواد است و اصلا از ابتدا موضوع را درک نکرده، می گوید: «باید چکار کنم؟» منشی نگاهش می کند و می گوید: «همان مبلغی را که آقای دکتر نوشته اند به شماره حسابی که من نوشتم واریز می کنی و رسیدش را می آوری. تا این کار را نکنی از عمل خبری نیست.»زن می پرسد: «چقدر باید بدهم؟» منشی که اصلا رغبتی برای گفتن رقم ندارد، صدایش را پایین می آورد و می گوید: «یک میلیون تومان» چشم های زن گرد می شود: «یک میلیون تومان؟! خانم از کجا این همه پول بیاورم. من نگران خرج بیمارستان دولتی ام. پول آن را هم ندارم حالا یک میلیون تومان از کجا بیاورم؟» منشی که سعی دارد او را آرام کند می گوید: «مادرجان شما سنگ صفرا دارید. باید هر چه زودتر عمل کنید. فدای سرت. پول که مهم نیست. اول سلامتی. برو جورش کن.» و زن از خیر عمل پیش پنجه طلا می گذرد، کاغذ را پاره می کند و می رود.
گویی همه دردهای دنیا به چهره اش ریخته است و تو می بینی که «زیرمیزی» چه آسان «رو میزی» شده.

باز هم در خیابان
پیرمرد، آرام و صبور روی نیمکت نشسته. قیافه آبرومندی دارد. روبه رویش روی نیمکت چند شیشه شربت و دارو گذاشته است. تعجب می کنی. چهره مهربانش اجازه می دهد به سراغش بروی و قضیه شربت ها را بپرسی. لبخند مهربانش از چهره اش محو می شود و می گوید: «بیماری قلبی دارم. چند سال است. درست بعد از بازنشستگی ام ولی هزینه درمان کمرم را شکست. حالا هم که می گویند باید عمل کنم. من همین طوری هم زیر خرج زندگی مانده ام. حال که نمی توانم عمل کنم و رفتنی ام، پس این داروهای گران قیمت به چه دردم می خورد؟ آن ها را به فروش گذاشته ام تا این آخر عمری شرمنده زن و فرزند و نوه هایم نباشم.»
خوب که نگاه می کنی می بینی سازمان نظام پزشکی سنگ  پزشکان را به سینه می زند، شرکت های بیمه هم که افزایش تعرفه ها را نمی پذیرند پس اشکال کار کجاست؟
این را باید از تدوین کنندگان لایحه بودجه پرسید و از تصویب کنندگان آن که آیا سرانه ٥ هزار و ٤٠٠ تومانی درمان پاسخ گوی واقعی نیاز بیماران و عملکرد مطلوب شرکت های بیمه ای است؟

منبع : گزارش  ویژه روزنامه خراسان

azadi - ایران - کرج
من تو مجتمع مسکونی پزشکان کار میکردم اگر بگم 99 درصدشون خیار فروش بودند.
شنبه 31 فروردین 1387

awesta - انگلستان - لندن
بابا چرا الگی مینالین؟ همه راضین؟؟!!!!! میگی نه ببین کیا میرن رای میدن. خلایق هرچه لایق
شنبه 31 فروردین 1387

دختر پارسی - ایران - تهران
این حرفا چیه!زبونتون رو گاز بگیرید!چقدر زیاده طلبید مردم.از گرسنگی هم بمیرید خوب بمیرید.در عوض امنیت هستتتتتتتتتتتتت!!!!!!!
چهار‌شنبه 4 اردیبهشت 1387

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.