بعد از مدتی طولانی به ایران برگشته ام. روز اول هنوز حسابی گیج می زنم، تاکسی گرفتن، از خیابان گذشتن، خرید کردن و هرج و مرجی که در همه جا موج می زند... روز دوم اما دوباره همه چیز برایم عادی می شود.. با دوستان قدیمی ام در خوابگاه قرار دارم، مسیرم میدان رسالت است، تمام شجاعتم را جمع می کنم تا از میان ماشینهایی که با سرعت می گذرند رد شوم و متلکهایی که از طرف تقریباً تمام مردانی که از کنارشان رد می شوم می شنوم. با خودم فکر می کنم اگر اینها، هر روز، به همه زنانی که می بینند متلک بگویند، جداً چرا خسته نمی شوند؟ سوار تاکسی می شوم، وای، این یکی را دیگر فراموش کرده بودم، برداشتن کوله پشتی بزرگی که حائل خودم و بدن حریص مسافر کناریم قرار دهم. از تاکسی که پیاده می شوم، کمرم به خاطر آنکه تمام مدت خودم را به در چسبانده بودم درد گرفته است...
وارد اتاقک بازجویی خوابگاه میشوم. میگویم مهمانم و شناسنامه ام را میدهم. ناظمه خوابگاه می پرسد: پس میزبانت کجاست؟ با موبایلت زنگ بزن و بگو بیاید. موبایل ندارم و شماره داخلی شان هم مشغول است. مجبورم کیفم را پیش ناظمه بگذارم و بروم سراغ دوستم، در این سرمای شدید تا در نگهبانی بیاورمش تا کارتش را بگذارد و مرا تحویل بگیرد... و من بالاخره اجازه ورود به زندان نازنینی را میگیرم که چهار سال تمام در آن زندگی عجیب و غریبی را تجربه کرده ام...
و آنجا همه چیز مثل همیشه است؛ تند تند اخبار دانشگاه و دوستانم را می پرسم، خبر امید دهنده ای در کار نیست، حالا خیلی های دیگر زندانی شده اند، حکم تعلیق و اخراج خورده اند یا ستاره هایشان بیشتر شده. تعدادی هم یا برای فوق می خوانند یا اگر این چهار سال بچه های خوبی بوده اند، حسابی درس خوانده اند و سرشان را از توی کتاب در نیاورده اند، حالا به مدد نمره های بالا، پر کشیده اند...
ساعت ده شب است، مسئول حضور و غیاب در میزند، مرا می شناسد، لبخند می زند که: وای چقدر رنگ و رویت باز شده، بعد سری تکان می دهد و می گوید: همه بچه ها وقتی از خوابگاه می روند رنگ و رویشان باز می شود. او که می رود بچه ها برایم از دختر اتاق کناری می گویند که هر از گاهی با قرص خودکشی می کند، از فروشنده زن فروشگاه کوچک خوابگاه که روابط عجیبی با یکی از دختران دارد و خیلی اتفاقات دیگر که گر چه شاید تکرار هر روزیشان عادی شده باشد، اما حقیقت تلخ پشت آنها، هرگز عادی نخواهد شد...
فردا با دوست دیگری میدان ونک قرار دارم، ون سبز رنگ، دقیقاً جلوی در کافی شاپ پارک کرده و در دقایقی که منتظر دوستم نشسته ام، شکارهای امروزشان را می بینم که از هر قشر و با هر ظاهر و لباسی هستند و انگار تنها گناهشان یا بد شانسی شان گذشتن از میدان ونک در آن ساعت از روز بوده است... دوستم می رسد، با هم می گوییم و می خندیم و برای لحظاتی همه چیز و همه کس را فراموش کرده ایم که مردی از کنار میزمان رد می شود و با نیشخند می گوید: اینقدر فک زدید خسته نشدید؟ با پوزخند او، دوباره بر میگردیم به این دنیای لعنتی، می خواهم جوابش را بدهم که دوستم مانع می شود، در عوض، آرام تر صحبت می کنیم؛ دوستان من به این اتفاقات عادت دارند من اما نه... گر چه در جایی که حکومت به راحتی به خود این اجازه را می دهد که درباره جزئی ترین و شخصی ترین روابط و سلایق افراد جامعه اعمال قدرت و تعیین تکلیف کند چندان هم عجیب نیست که مردم هم خود را محق بدانند که در کار همدیگر سرک بکشند و فضولی کنند و این دیگر عادتشان شده است.
در جمع ایرانیان خارج از کشور هم کم و بیش وضع به همین منوال است. نگرانی دختران ایرانی، پسرهای ایرانی سطحی نگر دانشگاه است که مجبورند در میان آنان به شکلی لباس بپوشند که بهانه دستشان ندهد چرا که پسران ایرانی به راحتی به خود اجازه می دهند درباره نحوه لباس پوشیدن، حرف زدن و رفتار تو، با وقاحت تمام، حتی در مقابل دیگران، متلک بگویند.
در میهمانیهای ایرانی هم بحث به سرعت به مسائل جنسی کشیده می شود، اگر پانتومیم بازی می کنیم، بازیمان حول کلمات جنسی دور می زنند (انگار از آزادی فقط همین را فهمیده باشیم)، رد و بدل کردن اطلاعات دختران جدیدالورود، اخبار جدید دوست دختر و پسری، تجربیات پسرها از محله های خاص شهر و ... بحث داغ مجلس است.
از خودم می پرسم چرا یک پسر خارجی هرگز تا به حال مرا لمس نکرده است؟ چرا آنها اینطور حریصانه سر تا پایم را ورانداز نمی کنند، چرا پسران ایرانی حتی در سنین بالا هنوز نتوانسته اند با این بخش اساسی زندگیشان کنار بیایند؟ آنها اگر دوست دختر دارند، چشمشان باز هم دنبال دختران دیگر است و این آتش دائمی، گویا خاموشی ناپذیر است، مانند نوجوانان پانزده، شانزده ساله از تعریف کردن جوکها و متلکهای جنسی در جمع دوستان یا دختران احساس لذت و قدرت می کنند؛ دختران ما هم هنوز از پسران می ترسند که مبادا می خواهند از آنها سوء استفاده کنند، پسران می ترسند نکند دختران نقشه ای در سر دارند، می خواهند از آنها باج بگیرند و یا انتظار ازدواج دارند... و این دیوار نامرئی جنسیت، در جزء جزء روابط به شدت خودنمایی می کند... به همین خاطر است که دختران، دوستی با پسری خارجی را ترجیح می دهند، و آنزمان است که تفاوت فاحش فرهنگ جامعه بسته مرد سالار خود را لمس میکنند.. اما با این حال، از آنجایی که مسئله بکارت هنوز برای بسیاری از آنها یا خانوادشان تابوی بزرگیست، بالاجبار باز به پسران ایرانی (که هر چه باشد همین یک نکته را رعایت می کنند!!) رو می آورند. برای پسران هم مخ زدن یک دختر ایرانی که آنقدر در زندگی خود محبت و احترام ندیده است که تسلیم اولین لبخند و سلام می شود، کار ساده تری است و بدین شکل، این دور تسلسل همچنان ادامه میابد...
به خاطرم می آید مدتی پیش، پسری ایرانی در یک استخر عمومی، بدن زنی را لمس کرده بود و جریمه سنگینی که دولت او را مجبور به پرداختنش کرد، اتفاق مشابهی در آسانسور از طرف یک ایرانی دیگر رخ داده بود که دوستانم خبرش را تا مدتها با عنوان «شیرین کاری یک ایرانی» برای هم فوروارد می کردند؛ او هم به پرداخت جریمه بسیار بالایی مجکوم شد. در هر حال، در یک جامعه قانونمند، اگر هر از گاهی چنین شیرین کاری هایی!! از کسی سر بزند، همان یکبار سرش چنان به سنگ خواهد خورد که برای همیشه چنین فکری به خاطرش خطور نکند...
گل پسر ایرانی، با چند سال زندگی در خارج، خواهد فهمید که او دیگر یک انسان بی گناه نیست که چون شهوتش زیاد است، در برابر دلبرکان جور واجور حق دارد لجام از دست بدهد و اگر اتفاقی افتاد، گناه را گردن غریزه خدادادی و بزک و دلبری دخترکان بیاندازد. دیگر چکمه یک زن که سهل است بدن برهنه هم برایش حکم تبرج نخواهد داشت! او مجبور است درک کند که مانند همه مردان دیگر آن سرزمین، کنترل رفتار و نگاه خود را داشته باشد و دیگر دختر بازی پس از تاهل، داشتن همزمان چندین دوست دختر و ... داستانهای افتخار آمیزی در جمع دوستان نیست.
در مقابل، قانون حکومت ما چه می کند؟ طرح جدید امنیت اجتماعی چه هدفی دارد؟ آیا غیر از این است که این طرح، بخش ضعیف و نیازمند حمایت جامعه را نشانه گرفته است؟ زنانی که قرنهاست در زندگی خانوادگی، محل کار، اجتماع و ... مورد انواع تجاوزات مردان غریبه و حتی همسران خود واقع می شوند؛ زنانی که تنها گناهشان زیبایی و ظرافت خداداد آنهاست؛ زنانی که آنها را وسوسه گران شیطانی می خوانند.
آخر این طرح، چگونه می تواند امنیت جامعه آشفته ای را تامین کند که متجاوز را تبرئه و قربانی را مجازات می کند؟ در این فرهنگ، تو اگر زن باشی متهمی...
و من این چند روزباقی مانده را ترجیح می دهم در خانه بمانم و کتاب بخوانم، گر چه دلم برای خیابانهای تهران خیلی تنگ شده بود، اما حالا که برگشته ام، در نظرم، این شهر، دیگر همانی نیست که می شناختم...
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|