با وجود این، این آش درهم جوش از بوتۀ آزمایش های سیاسی – اجتماعی چندان سرافراز بیرون آمد که دوازده سال پس از مرگش کمتر کسی در شرافت و راستی و درستی او شک می کند. همچنانکه هیچ کس در صراحت و شجاعت او تردیدی به خود راه نمی دهد.
مانند بسیاری دیگر از روشنفکران ایرانی، در بین نسل دوم روشنفکران در دورۀ رضاشاه بالید و تحصیل کرد اما فعالیت هایش به دوره ای کشید که کودتای 28 مرداد وضع کشور را دیگرگون کرده بود و نسل دیگری از روشنفکری سر برآورده بود که دیگر نه مانند نسل دوم، طرفدار اروپایی شدن، بلکه هوادار انقلاب یا طرفدار شوروی و چین بود.
نسل دوم روشنفکری ایران، در وجه غالب خود رویای اروپایی کردن ایران را در سر می پروراند و به میزان زیادی زمینه های اقتصادی و اجتماعی مدرن شدن را فراهم آورد، اما نسل سوم روشنفکری هر آنچه را نسل دوم رشته بود، پنبه کرد و از رویای اروپایی شدن به ضد اروپایی شدن و از آنجا به ضد آمریکایی شدن روی آورد و در این راه بویژه از سالهای 40 ، از شهادت طلبی، چه از نوع مارکسیستی و چه از نوع اسلامی ابایی نورزید.
در سال 1311در اروپا- عکسها از سایت رسمی مهندس بازرگان |
بازرگان که در دوران رضاشاه بالیده بود لیبرالیسمش میراث نسل دوم روشنفکری و زمان تحصیلش در فرانسه بود، و انقلابی گری اش مرده ریگ نسل سوم که هوای تیر و تفنگ و انقلاب داشت.
ترکیب ناسازگار لیبرالیسم و انقلابی گری که به نظر می رسد در بین روشنفکران و سیاستمداران ایرانی بیش از همه در او نمود یافته باشد، حاصل چنین وضعی بود و چنان ترکیب نامأنوسی از کار در آمد که او، نه نزد انقلابیون واقعی، انقلابی جلوه کرد و نه نزد لیبرال های واقعی، لیبرال.
براستی هم افکارش چنان مخلوط و در میان لیبرالیسم (همان بازار سنتی) و انقلابی گری در نوسان بود که خود قادر نبود تکلیف خود را بین این دو روشن کند.
در دوران جوانی که در فرانسه تحصیل می کرد با گرایش های اسلامی که از خانواده به ارث برده بود با افکار مارکسیستی از یک سو و با گرایش های غربی شدن ایران، از سوی دیگر به مخالفت برخاست.
به نظر او فرنگی شدن ایران که طرحش را سید حسن تقی زاده در انداخته بود و ظاهر و باطن و جسم و روح ایران را فرنگی می خواست، نه ممکن بود، نه مفید. مارکسیسم که جای خود داشت و تکلیفش روشن بود.
روشنفکری ایران از دوران پیش از مشروطیت و از زمان میرزا فتحعلی آخوندزاده با توجه به تاریخ ایران پیش از اسلام، در جستجوی یک « هویت ایرانی » بود که تصور می کرد برعکس « هویت اسلامی » اش با تجدد ناسازگار نیست.
بازرگان به اجرای قوانینی که می توانست زمینه ساز تجدد بیشتر باشد کاری نداشت. از پنجره مذهب به جهان می نگریست و حمایتش تنها اموری را شامل می شد که می توانستند « نظم اسلامی » را برقرار کنند. |
این طرز تفکر در دورۀ نسل دوم روشنفکری ایران در زمان رضاشاه پر رنگ تر شد و قصد داشت بدینسان خود را با جهان پیشرفته هماهنگ کند. بازرگان با این طرز فکر میانه ای نداشت و بر « هویت اسلامی » ایرانیان پای می فشرد که از دورۀ سلطان محمود غزنوی تا اواسط روزگار قاجار وجه غالب هویت ایرانیان بود. نمی توانست با این قضیه کنار بیاید که نخست باید مردمی و ملتی باشند تا بعد دینی و مذهبی داشته باشند.
تفکرش این بود که ما بیشتر یک امتیم تا یک ملت. چیزی که بعدها نادرستی آن حتا در تجربۀ جمهوری اسلامی که داعیۀ امت در آن پر رنگ بود، روشن شد.
ما با عراقی ها که از زمان سعد وقاص تا کنون هر چند سال یک بار به ما حمله کرده اند و با شیخ نشین های عربی که حتا نام تاریخی خلیج فارس را بر نمی تابند چگونه می توانیم یکی باشیم؟ ولی همین طرز فکر او را به محافل اسلامی نزدیک می کرد و همین طرز فکر بود که او را وا می داشت در جهت سیاسی کردن اسلام بکوشد.
او از نخستین روشنفکرانی بود که به سیاسی کردن اسلام و قدرت روحانیون پرداخت و در این کار موفق شد ولی سرانجام با آن هم کنار نیامد. دو گانگی یا حتا چند گانگی فکری او موجب شد که وقتی اسلام در قدرت قرار گرفت و روحانیون قدرت را قبضه کردند او باز هم، حتا در رأس دولت اسلامی با قدرت روحانیون به مخالفت برخاست.
شاید آنگاه بود که پی برد ( شاید هم عاقبت پی نبرد ) که توهماتش از قدرت سیاسی اسلام و حکومت روحانیون با واقعیاتی که از خصلت قدرت بر می خیزد خوانایی ندارد. اگرچه هر قدرتی رنگ خود را دارد اما قدرت، قدرت است. چه از نوع اسلامی و چه از نوع دیگر.
همراه با یار قدیمی اش، آیت الله سید محمود طالقانی |
تا خرداد 42 در این زمینه ها نرم تر می اندیشید (تا حدی شبیه آنچه امروز در حکومتگران ترکیه می توان دید) و تفکراتش بین ناسیونالیسم مصدقی و اسلام گرایی میانه رو، نوسان می کرد اما قیام 15 خرداد او را به هیجان آورد و گرایش بیشتری به تندرویهای اسلامی نشان داد.
این قیام چندان به وجدش آورده بود که از آن به عنوان « پیکار تاریخی و هیجان انگیز » یاد می کرد. وانمود می کرد که مخالف اصلاحات ارضی و آزادی زنان نیست اما اصلاحات ارضی را حقه بازی حکومت قلمداد می کرد و می گفت می خواهند بدین وسیله راه آزادی را سد کنند و آزادی زنان را رواج « پرده دری » و « بی عفتی » هایی می دانست که می تواند آنان را « از وظایف طبیعی » باز دارد.
کاربرد این اصطلاحات نشان از هرچه داشته باشد به یقین از روشنفکری و آزادی خواهی نشانی ندارد.
« نظم اسلامی » را بدون هیچ تعریف مشخصی از آن، « عادلانه ترین نظم اجتماعی سراسر تاریخ » می پنداشت. به همین جهت تا می توانست از زمینه های جنبش اسلامی حمایت می کرد و در مخالفت با رفراندوم ششم بهمن می نوشت.
از همین رو به زندان افتاد. در حالی که همان زمان روشنفکران مستقلی مانند شاهرخ مسکوب ( نظایر او کم نبودند ) به رفراندوم ششم بهمن رأی مثبت می دادند و می گفتند هر کس – حتا شاه - مواد مترقی را در این کشور اجرا کند باید از او پشتیبانی کرد، بازرگان جز از در مخالفت در نمی آمد.
به اجرای قوانینی که می توانست زمینه ساز تجدد بیشتر باشد کاری نداشت. از پنجره مذهب به جهان می نگریست و حمایتش تنها اموری را شامل می شد که می توانستند « نظم اسلامی » را برقرار کنند.
دفاعیات او در دادگاه، مبین همین امر و نشانۀ طرز فکر او برای آینده ای است که آرزوی آن را داشت. مجموعۀ این امور شرایطی را فراهم آورد که در انقلاب به نخست وزیری منصوب شود، چیزی که بیشتر انقلابیون اسلامی، بویژه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، به آن روی خوش نشان ندادند و در طول چند ماه انگ لیبرال به او زدند و زمینه های سقوطش را فراهم کردند.
روشنفکری ایران از دوران پیش از مشروطیت و از زمان میرزا فتحعلی آخوندزاده با توجه به تاریخ ایران پیش از اسلام، در جستجوی یک « هویت ایرانی » بود که تصور می کرد برعکس « هویت اسلامی » اش با تجدد ناسازگار نیست. |
او روشنفکر - سیاستگری بود که تا پیش از صدارت، گمان می برد خواهد توانست نظم مورد علاقه اش را بر سراسر ایران به شکل ابدی حاکم کند، اما زمان نخست وزیری او یکی از پر هرج و مرج ترین دوره های تاریخ معاصر شد.
شاید کسانی بگویند که این هرج و مرج مربوط به انقلاب بود و به او ربطی نداشت. این هم سخن نادرستی نیست ولی به هر حال از نظر تاریخی در هشت نه ماهۀ حکومت او بود که هرج و مرج سراسر جامعه را فرا گرفت، و او در مهار بحران و آشوب بارقه ای از خود نشان نداد.
در آن چند ماه از بالا تا پائین و از جریان های چپ تا جریان های راست، حتا خود جنبش انقلابی در هرج و مرج بی اندازه ای فرو رفتند. عوامل هرج و مرج زیاد بود اما بزرگترین عامل آن یک شورای انقلاب همه کاره، در کنار یک دولت هیچ کاره بود. این دولت هیچ کاره که در ناتوانی مثل و مانند نداشت، دولت او بود.
همان چاقویی شده بود که اعلام می کرد تیغه اش در دست او نیست. به عنوان شخصیت لیبرالی (بازهم تأکید باید کرد که نماینده بازار درست تر است ) که رییس دولت انقلاب شده بود، در امواج انقلاب دست و پا می زد و هر روز در غرقاب آن فروتر می رفت، بی آنکه کاری از دستش ساخته باشد.
سیاستگری بود که تا زمان انقلاب، از انقلاب گفته بود و اکنون که نوبت انقلاب فرارسیده بود، به عنوان رئیس دولت انقلاب، از انقلاب به جان آمده بود و اعلام می کرد به جای بارانی که می خواست سیل آمده است |
سرانجام به این نتیجه رسید که از آیت الله خمینی بخواهد به تهران نقل مکان کند. با این تصور که حضور رهبر انقلاب در تهران و دسترسی روزانه به ایشان از میزان هرج و مرج خواهد کاست.
در تمام طول صدارتش، حتا یک مصوبۀ مهم به اجرا در نیامد. تنها مصوبه دولتش که درست و حسابی به اجرا گذاشته شد، قانون جدید مطبوعات بود که سبب بستن تمام مطبوعات آزادیخواه دوران انقلاب، و معروف ترین آنها روزنامه آیندگان شد. چیزی که بیشتر باب دندان انقلابیون بود تا دولت لیبرال. شگفتا که چندی بعد خود را ناگزیر از انتشار روزنامه "میزان" دید که به همان سرنوشت دچارآمد.
سیاستگری بود که تا زمان انقلاب، از انقلاب گفته بود و اکنون که نوبت انقلاب فرارسیده بود، به عنوان رئیس دولت انقلاب، از انقلاب به جان آمده بود و اعلام می کرد به جای بارانی که می خواست سیل آمده است.
مشکلش این بود که از انقلاب تصور درستی نداشت ( شاید هیچ کس دیگر حتا خود انقلابیون هم تصور درستی از انقلاب نداشتند اما از او که پیر دیر بود انتظار بیشتری می رفت ) و خیال می کرد انقلاب چنین است که انقلابیون می آیند از او که رئیس آنهاست می پرسند حالا ما کجا را بگیریم؟ او هم دستور لازم را صادر می کند.
اما برخلاف چنین تصوراتی، انقلاب او را در گردابی از عوام زدگی فروافکند. در حالی که او خود نمی توانست با عوام زدگی کنار بیاید و می دانست عوام زدگی درست بمانند سیاست زدگی ( سیاست آن روزها تمام جامعه را از صدر تا ذیل فراگرفته بود ) کار توسعۀ کشور را عقب خواهد انداخت.
با وجود این هر کار می کرد نتیجه عکس می داد. برای مثال سعی داشت دولت را که به قول او خیکش گنده شده بود کوچک کند و به بخش خصوصی و بازار که در انقلاب سهم زیادی داشت میدان وسیع تری بدهد. اما در چند ماهۀ صدارت او، دولت از هرچه تا آن زمان بود بزرگتر شد.
کدام انقلاب دولت را کوچک کرده است که مال ما بکند؟ اقتصاد نیز به معنای واقعی کلمه دولتی تر شد، چیزی که هنوز گرفتار آنیم. هرچند او در این میانه نقش مهمی نداشت. چون نقش نداشتن در مواقع حساس بیشتر نقش او بود تا نقش داشتن. همۀ اینها از آنجا روی می داد که به قول خودش تیغه چاقو در دست او نبود.
بازرگان به اجرای قوانینی که می توانست زمینه ساز تجدد بیشتر باشد کاری نداشت. از پنجره مذهب به جهان می نگریست و حمایتش تنها اموری را شامل می شد که می توانستند « نظم اسلامی » را برقرار کنند. |
او به نصیحت و شکایت و البته به صراحت و شجاعت تمام به گزارش های هفتگی خود در رسانه ها مشغول بود و شورای انقلاب کار خود را می کرد.
تاریخ ایران - و احتمالا همۀ جهان - حکایت از آن دارد که کارآمدی سیاستمداران در مواقع خطیر عیان می شود. چنانکه قوام السلطنه در قضیه آذربایجان نشان داد. بازرگان اما برعکس نشان داد که در بزنگاه تاریخ کاری از دستش بر نمی آید.
با وجود همۀ اینها من همچنان در خوشنامی او حیرانم. شاید یک علت خوشنامی او این باشد که در تمام عمر هرچه در عالم روشنفکری و سیاست پرت بود، هیچگاه از جادۀ صداقت و شجاعت پرت نیفتاد. شاید هم کنار نیامدنش با هیچ نحله ای او را خوشنام کرد.
گذشته از هر چیز انصاف باید داد که او در دشوارترین موقع تاریخ معاصر سکان یک کشتی توفان زده را به دست گرفته بود. شاید علت خوشنامی اش این باشد که در صدارت هم در حالت اپوزیسیون قرار داشت و هنوز از کاخ نخست وزیری بیرون نیامده دوباره به سر جای اولش در اپوزیسیون بازگشته بود. شاید به علت نرمی اش باشد که تا چپ ها سروصدا راه انداختند که جمهوری اسلامی نه، گفت باشد « جمهوری دمکراتیک اسلامی ». گویی دعوا بر سر اسم است.
به هر حال هیچ کاری از دستش ساخته نبود اما هیچ سیاستمداری نیز به اندازۀ او خوشنام از بوتۀ آزمایش بیرون نیامده است. راز خوشنامی او را هنوز باید جستجو کرد. از زمره افراد نادری بود که حضورش در ایران اثبات می کرد حتا سیاست هم پدر و مادر دارد. ایرانی که در آن سیاست هیچگاه پدر و مادر نداشته است.
|