حامد همانطور که گوشه اتاق دراز کشیده بود به سیگارش پک عمیقی زد و محکم در جا سیگاری فشارش داد تا خاموش شود،جا سیگاری پر شده بود و چند ته سیگار افتاده بود روی موکت کثیف تهاتاق. تلویزیون فیلم سینمایی پخش میکرد.
- باز هم فیلم تکراری!
این را به تندی گفت و پایش را دراز کرد و با انگشت پایش تلویزیون را خاموش کرد و به پشت دراز کشید و به سقف خیره شد، چند لکه بزرگ زرد رنگ روی سقف بود، حامد با خودش فکر کرد که بااین سقف، به سر بردن زمستان برای امیر کار آسانی نبوده است. دستش را روی موکت لغزاند، نمیتوانست پاکت سیگار را پیدا کند، حوصلهاینکه از جایش بلند شود و دنبالش بگردد را نداشت، باز هم با دستش کورمال کورمال دنبال سیگار گشت، دستش به لیوان نیم خورده چای خورد و چای روی موکت ریخت، با بیمیلی بلند شد و سیگار را که زیر لبه پتو انگار قایم شده بود برداشت، هنوز یک نخ دیگر برایش مانده بود، با فندکش که شکل هفت تیر بود سیگار را روشن کرد، دهانش تلخ شده بود، امروزاین دومین بستهای بود که میکشید، از هفته گذشته که از زندان آزاد شده و آمده بود پیش امیر، جز سیگار کشیدن و خوابیدن و خیر? شدن به سقف کار دیگری نداشت. به زحمت از جایش بلند شد و در حالیکه سیگار لای انگشتانش بود در یخچال را باز کرد، چیز زیادی توی یخچال نبود، تن ماهی نیم خورده، چند تکه نان و مقداری پنیر خشک شده، تمام مواد غذایی داخل یخچال بود.
صدای چرخیدن کلید توی قفل به گوشش رسید، امیر بود که خودش را تویاتاق انداخت.
- چطوری حامد؟ هنوز نرفتی بیرون؟ میپوسی پسر!
- اگه زحمتتون نمیشه اون ظرفا رو بشور تا یه کوفتی درست کنیم بریزیم تو معده!
- باز هم املت؟ بابا یه خورده خلاقیت به خرج بده! از بس نیمرو و املت خوردیم که شکل مرغ شدیم. جان امیر اصلاً حسش نیست، خودت زحمتشو بکش.
امیر زیر لب غرغری کرد و شروع کرد به شستن ظرفهای کثیف دو روز مانده. مایع ظرفشویی تمام شده بود و پاک کردن روغنهای مانده ته بشقابها کار آسانی نبود.
- امیر! تو واقعاً توبه کردی؟ من که باورم نمیشه! امیر بره تو یه شرکت و مثل آدم حسابیها کار کنه. تواین یه هفته هر کاری کردم تو کَتم نرفت، خدایی تو آدمینیستی که با ماهی300 هزار تومان بتونی زندگی کنی، حتماً یه کاسهای زیر نیم کاسه هست، نکنه ناقلا داری سوراخ سنبههای شرکت رو در میاری واسه روزی که بتونی همه مال و منال اونجا رو صاحب بشی! مثل اون گاوداریه که به اسم کارگر وارد شدی و شبونه گاوهاشو فروختی ...
- بسه دیگه حامد! نمیخوام چیزی بشنوم!خسته نمیشی هر روزاین مزخرفات رو میپرسی؟ حامد با لودگی گفت:
- نه وا...! خسته نمیشم! آخه کاری نمیکنم، دارم خستگی زندون رو از تن بیرون میکنم. امیر ظرفها را که شست، ماهیتابه را گذاشت رو چراغ گاز و دنبال کبریت گشت، حامد فندک را برایش پرت کرد.چند دقیقه بعد سفره پهن بود و املت توی ماهیتابه وسط سفره قرار گرفته بود، حامد و امیر بدون آنکه کلمهای رد و بدل کنند شامشان را خوردند. امیر سفره را جمع کرد و گذاشت گوشهاتاق. دیگر به زندگی کردن در خانه 30متری برایش عادت شده بود، گرچه حامد مثل آوار، خودش را سر او رها کرده بود اما به حرمت نان و نمکی که با هم خورده بودند به روی خودش نمیآورد. روی پتویی که حامد کفاتاق پهن کرده بود دراز کشید و به تلویزیون خیره شد.
- میدونست که امیر تو کارش اونقدر خبره هست که اگه اراده کنه میتونه گاو صندوقهای بانکهای سوئیس رو هم بزنه،این رو تو زندون شنیده بود، میگفتن که به خاطر ساده لوحی یکی از هم باندیهاشون که فردای روز سرقت تراول رو برده بود یه بانک باندشون لو رفته و گرنه مو لای درز کار امیر نمیره. بعد از حبس دوم امیر، چند نفری از زندانیها و هم بندهای سابقش آمده بودند سراغش اما او حاضر نشده بود برگردد و ترجیح داده بود بچسبد به کار خدماتیاش توی شرکت، گرچه به هر کدام از قدیمیها که میرسید و جویای احوالش میشدند میگفت که مسئول فروش یکی از بخشهای یک شرکت تهیه مواد غذایی است اما در حقیقت او در آن شرکت کارهای خدماتی انجام میداد. و حامد بدون مقدمه شروع کرد:
- من واسه یه پروژه مَلَس اومدم پیشت! یه پروژه توپ که اگه بگیره بدون هیچ دردسری شیرین هفت هشت تومنی کاسبیم.یعنی کم کم دو سال حقوقت رو تو نیم ساعت کاسب میشی، تازهاین کار رو میتونیم زنجیرهای هم انجام بدیم، سود خوبی توشه، نه ماسک میخواد و نه لازمه دو ماه روش برنامهریزی کنی، شریک هم نمیخوایم، به قول معروف دست خر کوتاه!
امیر توی زندان در مورد حامد چیزهای زیادی شنیده بود، میگفتند که حامد تو کار خودش شیطان رو هم درس میده، همه کاری هم کرده، رد کردن مواد مخدر ، خرید و فروش ماشینهای سرقتی، تشکیل باند جعل اسناد دولتی، رد کردن اشیای عتیقه از مرز، سرقت از طلا فروشی، زورگیری و ... توی زندان تقریباً همه او را میشناختند، به قول یکی از قدیمیهای زندان، حامد کلکسیون خلاف بود! بااین همه هیچوقت کسی نتوانسته بود جرم او را ثابت کند، دلیل زندانی شدنش هم نزاع خانوادگی بود که با چاقو برادرزنش را کشته بود و بعد از ده سال حبس بالاخره توانسته بود رضایت ولیدم را بگیرد. جاه طلب، باهوش و بسیار خونسرد بود، خیلی کم پیش میآمد که عصبانی شود، عادت داشت سیگارش را با کف کفشش خاموش کند، حتی چند بار هم وقتی تویاتاق پابرهنه بوده ناخودآگاه سیگار را چسبانده کف پایش، برای همین هم توی زندان لقب «حامد پاسوخته» را به او داده بودند.خیلی اهل بگو و بخند نبود، میتوانست ساعتها یکجا بنشیند و به نقطهای نامعلوم خیره شود و سیگار دود کند. امیر میدانست حامد آدمینیست که بیگدار به آب بزند، به همین خاطر ناخودآگاه پرسید:
- حالا پروژهات چیه؟
- میخوام صندوق امامزاده رو بزنم!
- چی؟!! شوخی میکنی؟ صندوق امامزاده ؟ راست میگفتن که کلکسیون خلافی! نکنه همین یه قلم رو تو پرونده افتخار آمیزت نداشتی و حالا میخوای جنسات رو جور کنی؟
حامد ازاینکه میدید پوسته مقاوم و سرسخت امیر را شکسته و حالا او را کنجکاو کرده خوشحال بود امااین را نشان نمیداد، بلند شد و کتری آب جوش را از روی چراغ گاز برداشت و با دو لیوان پافیلی نشست روبهروی امیر که هنوز منتظر پاسخ بود، لیوانها را پر از آب جوش کرد و چای کیسهای را توی یکی از آنها فرو برد.
- تو زندان داشتم فکر میکردم که چه سرقتی کمترین دردسرها رو داره، دیدم دزدی از صندوق امامزادهها جز ناله و نفرین متولی امامزاده دردسری نداره، شاکی خصوصی هم که نداره.
خیلی رو این کار فکر کردم. امامزاده رو که بلدی، شب سیزده بدر سوت و کوره، جز متولیش که یه پیرمرده کسی اونجا نیست، میشه دست و پاش رو بست و صندوق رو خالی کرد.
- حالا چرا شب سیزده بدر! نکنه میخوای سیزده رواینجوری در کنی! تو هم برای خودت صاحب سبکی!
- چرا سیزده بدر؟! اونجا یه جای تفریحی هم هست، مردم که جایی جز اینجا ندارن برن، اصغر ساکت تو زندون میگفت سیزده بدرها اونجا شلوغ است، اصغر رو میشناسیش. همون پیرمرده که دائم نماز میخوند و از امامزاده میخواست موجبات آزادیش رو درست کنه. هر وقت جمع میشدیم تواتاق در مورد کراماتش حرف میزد.
- بالاخره چی شد؟ آزاد شد یا هنوز تو بنده!
- آره! اون بابا که «اصغر ساکت» واسه وام میلیاردی ضمانتش را کرده بود دستگیر شد و مال و اموالش رو مصادره کردن و اصغر آزاد شد، روز آخری اومد و سجادهاش رو داد به من و گفت حامد! قسمت میدم به امامزاده نماز بخونی و دست ازاین کارات که بقیه تعریف میکنن بکشی ...
- حالا فقط رو حرف اصغر ساکت حساب کردی و خیال میکنی تو صندوق اونجا میلیون میلیون پوله! بابا تو کهاینقدر ساده نبودی.
حامد سیگار دوم را با ته سیگار اول روشن کرد، چشمهایش را بست و پک عمیقی زد، نگاهی به دود سیگار که بی رمق به طرف سقف میرفت کرد و گفت : فقط اون که نبود. یه کارگر هم تو بند ما بودکه سر تسویه حساب با صاحب کارش زده بود اونو ناکار کرده بود، همیشه حرفهای اصغر ساکت رو تایید میکرد، اون میگفت که مدتی تو امامزاده کار کرده، سیمان کاری، لوله کشی و چه میدونم ازاین کارا! میگفت روزهای عید مردم میرن اونجا و حسابی پول میریزن تو صندوق، خودش میگفت دیده که کربلایی الیاس متولی اونجا چند بار صندوق رو خالی کرده و پولها رو تو گونی ریخته و برده تواتاقک پشتی. فکر کنم شب سیزده بدر زمان خوبی باشه، چون کربلایی تمام روزهای عید میمونه تو امامزاده و بر نمیگرده خونه، شب سیزده هم دیگه آخر تعطیلاته و هر کی میخواسته بیاد امامزاده و نذری بده تا اون موقعاین کار رو کرده، چطور بگم، ما درست موقعی که پولهارو جمع کردند میریم اونجا و ....
امیر توی دلش داشت حامد را نفرین میکرد که این وسوسه را انداخته بود توی جانش، خودش را از پنجره کنار کشید و ته سیگارش را توی سینک ظرفشویی خاموش کرد.یکسالی میشد که به قول خودش توبه کرده بود، خانهاش را عوض کرده تا دوستای قدیمینتوانند پیدایش کنند و باز وسوسهاش کنند.
جاده خالی و خاموش بود، هیچ چراغی دیده نمیشد، امیر شیشه ماشین را پایین کشید و بوی گلهای وحشی کنار جاده به داخل ماشین هجوم آورد.تا کیلومترها هیچ چراغی روشن نبود، جاده آسفالته مثل ماری سیاهی که در دل تاریکی شب خوابیده باشد، زیر نور کمرنگ مهتاب دراز کشیده بود، حامد ماشین را به جاده فرعی کشاند، میدانست که تقریباَ ده کیلومتری را باید برود تا به امامزاده برسد، هر دو ساکت بودند، حامد سیگار را چسبانده بود به لبهایش و به تیرگی شب خیره شده بود.
- خیلی تو حسی امیر! نکنه میترسی؟!
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که صدای قهقههاش بلند شد.
- نه نترسیدم! ولی مثل این زنهای توی سریالها که همش میگن، دلم شور میزنه! نمیدونم چرا حالم خوش نیست. راستی! با سجادهای که اصغرساکت بهت داد چیکار کردی؟
- چه میدونم! فکر کنم تو زندان جا گذاشتم.این هم سواله آخه! باشد میگفت سجاده رو تبرک کرده به ضریح امامزاده! ضریح؟! درست میگم دیگه؟ نه؟! امیر چیزی نگفت. پیچ آخر را که رد کردند، از دور چراغ امامزاده روشن بود، حامد چراغهای ماشین را خاموش کرد و آرامتر راند.
- میخوای همینجا ماشین رو بذاریم و پیاده بریم؟
- مگه مغز خر خوردی؟ شاید اصلاً کسی پیشش باشه، چوبی چماقی داشته باشه، چه میدونم شاید لازم باشه بزنیم به چاک، بهتره ماشین دم دستمون باشه.
- آخه واسه ماشین هم ناراحتم. گفتم که مال یکی از دوستامه، میترسم صدمه ببینه مال مردمه. حامد بی آنکه توجهی به حرفهای امیر بکند تا نزدیکی امامزاده راند، از نور ضعیف کیلومترشمار نگاهی به ساعتش کرد، بیست دقیقه از یازده گذشته بود. ترمز دستی را آرام کشید و از زیر صندلی قفل فرمان را برداشت و پیاده شد. در ماشین را باز گذاشتند و به طرف امامزاده رفتند. حامد با انگشتر عقیق درشتش چندبار به در کوبید.
- کیه؟ چی میخواین!
- کربلایی الیاس شمائین؟ ما عصراینجا بودیم، خانومم موبایلش نبود، فکر کنم تو امامزاده جا گذاشته. پیرمرد در را باز کرد، امیر از لای در قامت کوتاه و ریش یکدست سفید او را دید، با کلاه کوچکی که روی سرش بود.یکدفعه حامد در را محکم هل داد و پیرمرد افتاد وسط اتاق.
- چیه؟ چی میخواین؟ صدای لرزان پیرمرد توی گوش امیر زنگ میزد، نا نداشت که پایش را بگذارد داخلاتاق، اما همه چیز را آشکارا میدید، سجاده پیرمرد را و قران جلد سبزی که کنارش بود.پیرمرد افتاده بود روی سفره و چند ظرف تمیز و شسته کناراتاق.حامد با آن قد بلند و پیراهن مشکی آستین کوتاهشایستاده بود بالای سر پیرمرد.
- کلید صندوق رو بده.
پیر مرد مِن و مِنی کرد.یکبار دیگر حامد با فریاد جملهاش را تکرار کرد.
- نه! نمیدم! اینا مال امامزاده است، مال فقیره ...
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که حامد قفل فرمان را کوبید توی سرش، باریکهای از خون ریشهای سفیدش را قرمز کرد.امیر از جایش جم نمیخورد، ترسیده بود، حامد به زور و کشان کشان پیرمرد را برد توی صحن کوچک امامزاده و انداخت کنار صندوق، قفل فرمان را فشار میداد به گلوی پیرمرد.مجبورش کرد که صندوق را باز کند.
- مرده شور! چرا واستادی! بدو گونی رو از تو ماشین بیار. امیر بی اختیار به طرف ماشین دوید و گونی را آورد، صندوق فلزی امامزاده پر بود از اسکناسهای تا خورده، تند تند آنها را توی گونی میریخت، بعضی اوقات هم برق انگشتر یا النگوی طلایی که زائری نذر کرده بود و توی صندوق انداخته بود توی چشمش میخورد، پیرمرد زیر دست و پای حامد نفس نفس میزد و زیر لب چیزی میگفت که مفهوم نبود.حالا دیگر خون توی یقه پیراهنش هم رفته بود و شال سبز رنگش به سیاهی میزد.
- باقیاش کجاست پیرمرد؟
بعد بی آنکه منتظر جواب او بماند همانطور او را روی زمین میکشید و دوباره برد تویاتاقک کوچکش.پیرمرد تا میخواست جُم بخورد حامد محکم ضربهای به او میزد، از زیر چند پتو و لباسهای مختصری که گوشهاتاق بود، پیرمرد گونی کوچکی را بیرون کشید.حامد گونی را وارونه کرد، مشماع سفید رنگی که چندین انگشتر و گردنبند و ... را توی آن میتوان تشخیص داد بیرون افتاد و چند بسته پول، پولها در بستهبندیهای پنج هزار تومانی، دو هزارتومانی، هزار و ... مرتب شده بود.
- بابا کاسبیات هم خوبه کربلایی!
حامد در حالیکه این جمله را میگفت تند تند تمام اسباب اثاثیه اتاقک را به هم ریخت اما چیز دیگری پیدا نکرد.
- تیز بپر بریم!
-اینو چیکارش کنیم؟
امیر با دستش پیرمرد را نشان داد.
- هیچیش نشده! حواسم بود چطوری بزنمش، بزنم به تخته، صد و بیست سال عمر میکنه! خیلی سریع هر دو سوار ماشین شدند و حامد پایش را روی پدال گاز فشرد.
- نمیخوای حرف بزنی؟
- چی بگم جناب سروان! من تا حالا سه بار بازجویی شدم، همه چیزها رو گفتم و نوشتم، کربلایی هم خودش شهادت داد که من نزدمش. خودتون هم تو جاده منو بیهوش پیدا کردین چی بگم؟! ما که افتادیم تو جاده اصلی، حامد همهاش گاز میداد، هی میگفت چرا کوه ریزش کرده؟ نگاه کن امیر! کوه ریزش کرده؟! اون خُرده سنگا رو ببین! من چیزی نمیدیدم. فکر میکردم شوخی میکنه. اصلاً تو جاده یه ماشین هم نبود، خودتون میدونین که ساعت دوازده شب تو اون مسیر پرنده پر نمیزنه. حامد مدام میگفت، خدا رحم کنه!خدا رحم کنه! یکدفعه گفت وای! من فقط صدای ترمز رو شنیدم و دیگه چیزی یادم نمیاد.فرداش هم خودتون منو بیهوش آورده بودین بیمارستان.
-اینا رو قبلاً هم گفتین! ولی اون شب و حتی روز بعدش حتی یه خرده سنگ رو جاده نبود. ، کارشناسای ما کروکی صحنه رو کشیدن، معلوم نیست چرا راننده ماشین رو منحرف کرده کوبیده به اون تخته سنگ؟! نمیدونم. تا حالا تصادفاینجوری ندیده بودم که کسی از ترس ریزش کوه توی جاده بیابونی ماشینش رو بکوبه به یک تخته سنگ کنار جاده و خودش رو به کشتن بده!
امیر سرش را انداخته بود پایین، یاد سجاده اصغر ساکت افتاده بود. این گونی پولها رو شما جمع کردید، درست است... بله.... حال حامد چطوره؟
خدا بهش رحم کنه، فعلا تو کماست.