انتشار یک سفرنامه در قالب یک کتاب که اطلاعاتی دقیق از دربار ناصری به دست میدهد، بخش جدیدی از عیش و عشرتهای سلاطین قاجار را آشکار میکند و حاکی از آن است که بخش مهمی از وقت بالاترین مقام وقت ایران، به چشمچرانی و خوشگذرانی با دهها زن صیغهای او میگذشته است.
هرچند ناصرالدینشاه تحت تأثیر نفوذ و اقتدار مذهب در جامعه، اجبارا به برخی ظواهر شرعی و حتی مراسم مذهبی احترام میگذاشته، اما او گاه از مراسم تعزیه نیز برای یافتن دخترکان معصوم بهره میجسته است.
کتاب حاضر سفرنامه یک خانم کرمانی است که در سال 1309 از کرمان عازم بمبئی و از آنجا با کشتی عازم جده شده و پس از اعمال حج از راه جبل به عتبات عالیات برگشته و پس از زیارت مراقد اهل بیت عازم ایران شده است. در قم به جای بازگشت به کرمان عازم تهران شده و در آنجا به دلیل آشنایی با برخی از امرای کرمان به درون دربار ناصری راه پیدا می کند. دو سوم سفرنامه مطالب مربوط به دربار ناصری است.
اطلاعاتی که این حاجیه خانم کرمانی از دربار ناصری داده جالب و خواندنی است و برای کسانی که در پی دانستن تاریخ اجتماعی این دوره آن هم بخش ویژه دربار ناصری هستند بسیار با ارزش خواهد بود.
محل اقامت وی در تهران منزل حشمت الدوله بوده و چون دختر وی، همسر ناصرالدین شاه بوده، وی با شاه و زنان او آشنا شده است. وی در این یک سال و اندی در مراسم عقد و ازدواج و عزاداری و تعزیه و دیگر مناسبتها مشارکت داشته و از هر قسمت، نکاتی را در این سفرنامه آورده که خواندنی است. در واقع این سفرنامه، گذری بر زندگی زنانه در دربار ناصری است.
نخستین پدیدهای که او میبیند و بسا از آن شگفتزده شده و آن را وصف میکند، حضور هشتاد زن به عنوان همسر ناصرالدین شاه در دربار است: «روزها هی هی زنهای شاه میآمدند، تماشا میکردم. عصرها میرفتیم حیاط شاه، هشتاد زن شاه همه بزک میکنند، زرد، سرخ، سبز، همه رنگ چارقدها کارس نازک، مثل ملائکههای تعزیه. شاه خودش جلو میافتد، زنها دنبالش. دور حیاط میگردد، با تعجیل مثل اینکه کسی دنبالش کرده باشد. گاهی با غلامبچهها گو بازی میکند. گاهی با زنها شوخی میکند». واقعا این شاه با کدام یک از زنانش به سر میبرد: «هر کدام سعی میکنند که بهتر از دیگری بشوند، شاید شاه امشب آن را ببرد. در سر شام شاه، انیسالدوله بایست بنشیند، ولی نمیخورد».
سه ساعت شام خوردن طول میکشد. اما داستان ادامه مییابد: «سه ساعتی که شام برداشته میشود، زنها میروند بالا توی قصر. چند نفر از این خدمتکارهای خانمها که شاه صیغه کرده، آواز دارند، ساز هم میزنند. شاه خودش پیانو میزند. عزیزالسلطان [ملیجک] رقاصی میکند، آن صیغهها هم ساز میزنند. زنهای دیگر از شاهزاده و غیره همه حاضرند. بعضیها مینشینند، بعضیها میایستند. تا شش از شب رفته آنها را مرخص میکنند که بروید، بروید. همه میروند سر منزلهاشان. هر کدام که شاه خواست، بعد غلامبچه میآید که شاه شما را خواسته. آن شخص میرود. عمل که گذشت، خود برمیگردد، اگرچه انیسالدولة مقرّب باشد. آن وقت دو نفر از عملهجات قهوهخانه که بیشتر آنها هم زن شاه هستند، مینشینند تا صبح شاه را میمالند».
مراسم تعزیه یکی از جاهایی است که شاه برای دیدن زنها و دخترها از آن استفاده کرده افرادی را گزینش میکند. کسانی تعمدا دخترانشان را میآورند تا مقبول شاه واقع شوند: «امروز که شنبه بیستم است، باز ظهر از خواب برخاسته، به طریق دیروز رفتم تعزیه. ولی شاه اینجا شب [و] روز پهلوی زنهایش مینشیند. منزل خاصی ندارد. گاهی این اطاق، گاهی آن اطاق، گاهی پشت زنبوری با زنها صحبت میکند. دخترهای مردم را تماشا میکند، پول میدهد. مردم بیعار هم دخترها را میآورند نشان میدهند. دیروز تا حال شش هفت دختر سراغ دادند، پسند نکرده».
و در جای دیگر: «امروز که شنبه هجدهم است، باز هم اندران بودم. یک خدمتکاری امین اقدس دارد، زینب نام. او را مدتی است شاه میخواهد. امروز او را صیغه کردند. عصری او را بزک کردند، بردند پیش شاه. امشب هم شاه او را برد».
اتفاق میافتاد که شاه دختری را میگرفت و به خواهر او هم علاقمند میشد و مشکلاتی پدید میآمد.
و در جای دیگر از یک محفل عروسی که زنان و دختران نشستهاند سخن به میان میآید: «بعد از ظهر که شد، شاه آمد این اطاق آن اطاق گردش کرد. با زنهای فرنگی خیلی محبّت کرد. رفت آن اطاقی که عصرانه برایش گذارده بودند و پیشکش، آنجا نشست، عصرانه خورد. زنهای نایبالسلطنه را تماشا کرد. بعد آمد در آن اطاقی که عروس آوردند نشاندند، عروس را تماشا کرد. آن وقت افتاد توی زنهای مردم و دخترهای مردم. یک دختری هم پسند کرد، گفت فردا بیاورند اندران».
و در جای دیگر: «امروز که پنجشنبه بیست و دوم است، اوّل میروند مسجد... در حیاط آقاباشی که اعتماد الحرم است، تعزیه است. شاه هم میآید. در یک اطاق پیش زنها مینشیند. دوره اطاق است. هر اطاقی مال خانمی است و کلفتش. بعضی خانمها که پیش شاه مینشینند. شاه از پشت زنبوری با زنها صحبت میکند، پول میدهد به زنها. امروز که جمعه بیست و سوم است، رفتیم تعزیه. این خانمها هر کدام دوست [و] رفیقی دارند، وعده میگیرند. دایهها، دختر دایهها، امروز سه دختر از توی آدمهای خانمها پسند کرد. تعزیه که تمام شد، اینها را بردند حیاط امین اقدس. خوب زیر [و] روی اینها را دید. گفت امشب اینها را نگاه دارید، فردا صبح من میخواهم عکس اینها را بیندازم. امروز که شنبه بیست و چهارم است، شاه صبح از خواب برخاست. دخترها را بردند حیاط امین اقدس. جواهر زیادی آوردند، اینها را جواهر زدند. روی صندلی نشستند. شاه خودش عکس اینها را انداخت. ما هم رفتیم تماشا. یکی از اینها را پسند کرد. سپرد به دست همان خانمی که بستهبان بود». «امروز که پنجشنبه بیست و نهم است، دخترهای که شاه سپرده بود، آوردند، صیغه خواندند. شب بزک کردند، بردند برای شاه».
نکات جالب دیگر فراوان در این سفرنامه هست که بخشی از آن مربوط به دیدار وی با میرزای شیرازی است. وی در این باره می نویسد:
امروز که روز جمعه بیست و نهم است، صبحی مشرّف شدم به حرم مطهر، واز آنجا رفتم خانة جناب میرزا. تا ظهر نشستم، خدمت ایشان نرسیدم. آمدم منزل، نهار خوردم. باز عصری رفتم خدمت ایشان. چون ناخونشان را گرفته بودند، بریده بودند، به واسطة خون آمدن نماز ظهر [و] عصرشان دور شده بود. تعارفی با من کردند، برخاستند برای نماز. تا نماز کردند دیروقت شد. فرمودند ما که درست خدمت شما نرسیدیم، فردا تشریف بیاورید اینجا. بنده عرض کردم: فردا صبح مرخّص میشویم. چون زمستان در پیش است، زوّار روانه هستند. بایست همراه باشیم. فرمودند امشب بمانید. آمدم به حرم مشرّف شدم، برگشتم. نماز مغرب و عشا را اقتدا کردم. قدری صحبت کردم. مگر مردم میگذارند آسوده باشند. گویا قرارشان این است: از صبح تا سه ساعت به غروب مانده بیرون مینشینند. بعد میآیند اندران [اندرون]. آن وقت زنها میآیند، تا سه ساعت از شب رفته کار آنها را رواج میدهند. امشب که من بودم، سی نفر زن عرب وعجم مجاور آمدند. بیشتر اینها هم چیز میخواستند. بعد شام آوردند، چلو وخورش به و خربزه. فرمودند من غذای ظهر را دیر میخورم. شبها شش هفت از شب رفته شام میخورم، شما بخورید. من شام خوردم همراه علویه. خبر کردند که ده بیست نفر مرد آمدند. من برخاستم، خداحافظی کردم مرخّص شوم. دو دانه اشرفی و قدری تربت التفات فرمودند. آمدم منزل، ولی در منزل جناب میرزا چای و قلیان باب نیست». وی در چند سطر بعد میافزاید: «از قرار ظاهره سامره ابداً آبادی نداشته. الان بیست سال است جناب میرزا منزل کردند، آبادی شده، شهری، حصاری پیدا کرده. خانهها ساختهاند، ولی همه مثل کاروانسرا، طوری زوّارنشین».
نگرانی های وی در این سفر و نوع بیان وی از آنها جالب است. از جمله این دردسرها وجود فاطمه نامی است که زن خان همراه اوست و خان طلاقش داده و وبالش گردن بانوی علویه افتاده است.
دغدغه وجود فاطمه آن است که اولا زنی است حامله و دیگر این که سربار است و دست به سیاه و سفید نمیزند و حرص نویسنده ما را در میآورد: «روزی که وارد نجف شدیم، سرکار خان فاطمه را بیرون کردند. چند روز حاجی ملک الکتاب او را نگاهداری کردند. تا روزی که من از آنجا بیرون آمدم، آن هم همراه من آمده، نه روانداز و نه زیرانداز. خان همه را از او گرفته. بابت تدارک آن و بچهاش را هم بگیرم، شاید در راه زایید. اینها همه بخت من است». و در جای دیگر: «الهی خداوند خیر دنیا [و] آخرت به سرکار خان بدهد، با من خوب تمام نکرد. با وجود این همه محبّتهای مرحومه خانم، فاطمه را هم بیرون کرده، آبستن، سنگین، متصل خوابیده، هیچ کار نمیکند». و در جای دیگر: «از روزی که از خدمت خان مرخّص شدم، الحمد لله همه چیز و همه جاها را دیدم و خوردم. الحمد لله آسوده شدم». و باز از دست فاطمه: «بخت و طالع من از اینها بالاتر است. حالا آمدم ثواب کنم، کسی نیست به من بگوید زنیکه! به تو چه، ولیخان او را بیرون کرده، به تو چه که او را بیاوری. باز هم محض رضای خدا میکنم، ولی ابداً دست به آب سردُ گرم نمیزند. سر زمستان سرما، دو ماه راه، بیخرج ومخارج، نه کسی به قرضم میدهد، نه پول دارم. ماندهام متحیّر که چه بکنم».
در عتبات از زیارت رفتن لذّت میبرد، لذا به هوس میافتد که در همانجا مجاور شود، اما نگران بیپولی است: «خوشا به حال آنها که مجاور هستند. اگر من هم مخارجی داشتم، همین جا مجاور میشدم و دیگر به کرمان نمیآمدم». این بیپولی وی را که یک زن متشخّص است، آزار میدهد. در باره بغداد وپارچههای آن مینویسد: «پارچههای خوب، همه چیز خوب، ولی من که پول نداشتم بخرم. از خجالت هم به کرمان نمیتوانم بیایم. نمیدانم چه خاک بر سر کنم. مگر بروم یک جای دیگر منزل کنم، دیگر به کرمان نیایم». و جای دیگر «اگر خرج [و] مخارج داشتم، در کربلا مجاور میشدم، دیگر به کرمان نمیآمدم. این بدبختی من است. خیلی مردم از هر ولایتی مجاور هستند».
فاطمه در راه آمدن به ایران باز هم او را آزار میدهد و او حس تلخ خود را چنین شیرین گزارش میکند: « اینقدر دود میکنند که کور شدیم. اینها همه یک طرف، چس [و] فس فاطمه یک طرف. شب [و] روز خوابیده. بس که خدمت فاطمه را کردم، هلاک شدم. قاطرچیها به تنگ آمدند، متصل با من دعوا دارند که تو چرا این را بار کرده میبری. من سبک هستم، آن سنگین. هر چه طرف من میگذارند، باز درست نمیآید. داد و فریاد میکنند که قاطر ما زخم شده. کوزة آب بالای سرش میگذارند، صدا میکند: شعبان بیا آب به من بده بخورم. بنده وزن حاجی کلانتر مینشینیم صحبت میکنیم، میگوید اخ اخ، مُردم، این قدر حرف نزنید. قاطرچیها حرف میزنند، دعوا میکند. مال قشو میکنند، دعوا میکند. چنان ثوابی کردم که [در] شرش درماندم. آتش به جان صاحبکار بگیرد». این مشکل فاطمه در قم حل میشود که نویسنده ما دوتومان به او داده راهی کرمانش میکند. این بعد از آن است که دوازده روز در خانه میرزاهادی بودهاند از فاطمه خانم پذیرایی کردهاند. اما چه رفتنی: «امروز که روز شنبه نوزدهم است، فاطمه را روانة کرمان کردم. وقتی که آمد خداحافظی کند، خوب حق مرا داد. گفت اگر تو مرا نیاورده بودی، کسی دیگر میآورد. حالا که تو آوردی، من دو تومن کمم است، بیشتر بده. گفتم والله بالله ندارم، الان برای خرجی معطّلم. خیلی از این جهت اوقاتشان تلخ شد. امروز ده روز است که در خانة آقا میرزا هادی هست. بیچارهها زحمت کشیدند، شام، نهار، حمام، از همه چیز او متوجه شدند. دیشب نشسته بوده، گفته گور پدر هر چه طهرانی هست، ری....! دیشب که به من نگفتند. امروز که او رفت، به من گفتند که: نمیدانی چه کمخدمتی به فاطمه کردیم که گور پدر ما ری...! والله از خجالت مُردَم، زیر زمین رفتم. این هم از بخت [و] طالع من است».
مشکل فاطمه کم بود در نیمه راه کرمانشاه - قم، یک نوکر پیرمرد هم گرفته که آن هم بدتر: «یک نوکر پیرمرد طهرانی هم گرفتم که خدا نصیب کافر نکند. چنان جهلی دارد که آنچه خودش بگوید و بکند همان است. به خیالش ما دیگر توی دنیا نه نوکر دیدیم و نه داشتیم.»
وی پس از یک سال و نیم اقامت در تهران به سال 1312 ق به کرمان باز می گردد.
مهیار - ایتالیا - ناپولی |
اق ناصر خدا قوت. |
سهشنبه 29 آبان 1386 |
|
امید - سوئد - موتالا |
سلام
لطفآ اگه ممکنه این کتاب رو واسه دانلود بزارید |
سهشنبه 29 آبان 1386 |
|
درنا - کانادا - همیلتون |
چه زن با شعوری بوده.توی اون دوره که خیلی از مردم سواد درست حسابی هم نداشتمند ببین چه نثر زیبا و ساده ای داره |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
شعله - ایران - تهران |
آقای امید با توجه به علاقه تان. بیشنهاد می کنم کتاب امینه نوشته مسعود بهنود را هم مطالعه کنید. |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
شعله - ایران - تهران |
آقای امید با توجه به میزان علاقه تان. بیشنهاد می کنم کتاب امینه نوشته مسعود بهنود را مطالعه کنید. |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
ناهید - ایران - کرمان |
خداخیرش بده این شاه با این بی کمبود شوهر |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
ایمان - ایران - تهران |
1000ماشا الله ناصر جون. همین کارا رو کردی که ایرانمون این قدر کوچیک شد و همه کشورهای عربی واسه ما شاخ شدن. |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
پویا - ایران - همدان |
متن شیوا و بلیغ نیست خوانندگان امروزی را خسته میکند . |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
بهار - ایران - زنجان |
شاه هم شاهای قدیم ولی بیچاره چی می کشیده از دست این همه زن؟ |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
علی - ایران - تهران |
خاک بر سر ما... |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
مبهم - اسکاتلند - گلاسکو |
هزار ماشااله چقدر کم اشتها بوده... |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
فرشید - انگلیس - انگلیس |
بابا ای ولله کارت درسته ولی از قدیمها میگفتند که کاه مفته کاه دان که مفت نیست |
چهارشنبه 30 آبان 1386 |
|
بیتا - ایران - بوشهر |
با ایمان از تهران موافقم . |
پنجشنبه 1 آذر 1386 |
|
علی - ایران - کرج |
چیز عجیبی نیست ولی خیلی ........... حال اتونو درست کنید |
پنجشنبه 1 آذر 1386 |
|
سعید - ایران - تهران |
چه حالی می کرده هر روز یه خانم وای چه کیفی داره |
پنجشنبه 1 آذر 1386 |
|
سعید - ولز - کاردیف |
چه خوش اشتها بوده این شاه مملکت!!!!!!! |
پنجشنبه 1 آذر 1386 |
|
شانت - امریکا - لس انجلس |
بابا ناز نفست ناصر خان یه دستی ام به سر این اخوندا بیچاره ما میکشیدی |
پنجشنبه 1 آذر 1386 |
|
ساناز - اسکاتلاند - گلاسگو |
ای ناصر بدر سوخته شیطون بلا |
جمعه 2 آذر 1386 |
|
جواد - ایران - مهرآباد جنوبی |
کاش ناصر شاه الان بود و جور ما جوانان کم درآمد رو در ازدواج می کشید هشتاد تا دیگه زن می گرفت |
شنبه 3 آذر 1386 |
|