یک روز صبح زود که میرسی دانشگاه واسه اولینبار یک حادثهی قشنگی اتفاق میافته. همینطور که داشتی از پلهها بالا میرفتی و از پاگرد میپیچیدی، یهو چشمات میافته تو چشماش. مثل فیلمها. وای چه جالب. میبینی طرف انگار منتظرته داره جزوه میخونه. تک و تنها تو راهرو. همینطور که از بقیهی پلهها بالا میآی، نگاهت با نگاهش بهم قفل میشن و تو باز توی دلت یکجورایی میشه. یکجورای خوب. اولش بهخودت میگی که اینا همهش یک اتفاقه، یک اتفاق ساده. خب یارو داره درسش رومیخونه، تو کلاس شلوغه لابد، منو میخواد چیکار. اصلا این قضیهها نیستاش احمقجون، باز داری رومانتیکبازی درمیآری و هنوز آدم نشدی، ندیدی که قبلی هم همین کارها رو میکرد و شاید هم بیشتر، آخرش رو دیدی؟ لعنت به من احمق. یکذره محکم باش پسر.
همینطور که لبخندت رو حفظ کردی و از کنارش رد میشی، وارد کلاس میشی. میبینی که کلاس خیلی خلوت و ساکته. چندتایی از بروبچهها هستن، ولی خب اینقدرها هم سروصدا ندارن. آخر همه نشستن و دارن زور میزنن، برای اینکه قراره استاد امروز درس بپرسه. کیفتو میذاری و با چندتا از پسرا سلام و احوالپرسی میکنی و میری بیرون. به عمو ویلیام هم یک سر بزنم بدک نیست. دلت واسه عمو خیلی تنگ شده. عمو ویلیام اسم جدید دستشوییه. خب لااقل وقتی بلندبلند هم بگی از هزارنفر، یکنفر هم نمیفهمه که چی میگی و ضایعبازی نمیشه. چه بهانهی خوبی. میری بیرون و به طرف یه نگاه میکنی، از همون نگاها، و میری پایین.
وقتی برمیگردی تعداد بچهها بیشتر شده و یکیـ دونفر دیگه هم بیرون روی شوفاژ نشستهان و دارن درس میخونن. میشینی سرجات و تو هم شروع به خوندن میکنی. دختره مثل پروانه داره میچرخه. هی از جلوی در کلاس رد میشه و میره اینور و باز برمیگرده. چند دفعه هم نگاه میکنه ببینه تو حواست هست، یا اینکه تو عالم هپورتی؟ و... نگاهها که با هم تو یه راستا واقع میشن، عجب روز خوبی! بعد از چندین وقت دیپرسیون انگار بهار زنده است و جاری. انگار هنوز بوتههای باغ دونهدونه گل میدن، انگار هنوز درختهای دشت تور سپید روی سرشون دارن. انگار بعد از رفتن اونی که تو را کلی ناراحت کرد، هنوز کسایی هستن که میشه باهاشون موند. ماجرا ادامه پیدا میکنه. پنجشنبه پشت پنجشنبه و بالاخره یکروز که باید به یک بهانهای سرصحبت رو واکنی.
بعد از اینکه با عمو ویلیام کلی دل دادین و قلوه گرفتین میآیی بالا. اون اونجا نیست! اه، کجا رفت؟ و تو شروع میکنی به خوندن پوسترها و نوشتههای روی تخته ی اعلانات که روبهروی در کلاسه. عروسی خون، بررسی افکار نیچه... و این کار رو اونقدرادامه میدی تا بالاخره گوشی دست طرف میآد و اون هم میآد بیرون و به همین بهانه شروع به خوندن یک پوستر از تئاتر میکنه: نمایش دایرهی گچی قفقازی. تو میری جلو، نفسات رو میدی توی سینه و با نفس عمیقی که قبلا کشیدی یک ذره آروم میشی. قلبت گـُروگـُر داره میزنه. نمیتونی حرف بزنی. وقتی میخوای صحبت کنی، نفس کم میآری. بالاخره میگی:
هــــوم.... ببخشید خانم، سلام. حالتون خوبه، صبحتون بخیر.
سلام، متشکرم.
ببخشید شما سر کلاس استاد جهانفولاد مهمان که نیستید؟
نه من باهاشون درس دارم.
آخه من یکدفعه که بعنوان مهمان آمدم، خیلی خوشم اومد. خیلی کلاس خوبیه، واقعا عالی شعرها رو تحلیل میکنن. میدونید که!
بله. من باهاشون کلاس دارم.
اوه، چه عالی! ببخشید شما این چیزهایی رو که استاد میگن مینویسید؟
و باز یک سوال که جوابش را همه میدانند و طرف با همان لبخند قشنگ صورتیاش جواب میده:
اوه، البته.
خب اگه زحمتتون نمیشه، میخواستم لطف کنین و برای منهم بیارین که یک کپی ازشون داشته باشم. البته بهتون بر میگردونم. شما کیها کلاس دارین؟
شنبه، یکشنبه و پنجشنبه.
خب یکشنبه خوبه؟
عالیه!
من براتون یکشنبه میارم، ولی قول بدین زود برام بیارین.
البته. خیلی زود براتون میارم، پنجشنبهی بعد چطوره؟
خوبه.
و دوستش که سرمیرسه سلام و احوالپرسی و بالاخره مکالمه تمام و... شروع خوبی بود. روز پنجشنبهی دیگه یک هفتهای میشه که ندیدیش. با یکسری ماجراها، قراره که نوشتهها امروز دستت برسن. توی این هفته حسابی شاد و شنگول بودی. چه هفتهی جالبی بود! تو از ته دل همهاش داشتی به اون فکر میکردی و کلمهها توی ذهنت باز فلامینگویی میرقصیدن و... یک شعر، یک شعر ساده که براش گفتی: وقتی تو میآیی... عجب شعری! و میخوای که این رو همین پنجشنبه براش بخوونی، سر کلاس بخوونی، واسه اون بخوونی. آخر استاد که کلی از کارهاتو خونده همه ش میگه چرا شعراتو توی کلاس نمیخونی و امروز روز خوبی واسه خوندن شعراته سر کلاس. البته اگه اون بیاد و مثل هفتهی قبل غایب نشه. آخه هفتهی پیشاش هم میخواستی شعر بخوونی، ولی چون اون نیومده بود این کار رو نکردی. ولی این هفته که میشه، چون اون آمده... اون نازنین.
استاد میآد. امروز انگار خیلی خوشحاله. یک تیریپ جدید آمده. تا حالا اینجوری کلاس نیومده بود. خب، البته اینطوری خوشگلتره فکر کنم. و اون نوشتههات هم دستشه. بالاخره بعد از ماهها که یادش رفت بیاردشون، امروز آورده. عجب روزیه امروز! و تو صبر میکنی که استاد مستقر بشه و تا میآد کتاب حافظ رو از کیفش دربیاره، دستتو بالا میکنی. قلبت داره از جا کنده میشه. به اون مهربون که جلوت نشسته فکر میکنی و شعر و خودت و بقیه بچهها. نفسات که انگار دیگه درنمیآد. چندتا پشتسرهم نفس عمیق میکشی. گلوت هم که سرماخوردی گرفته،بازهم اهمیت نمیدی و آخرش با همون صدای لرزان به استاد میگی:
استاد، اگه اجازه بدین شعر این هفته رو ما آغاز کنیم.
استاد که انگار خوشش آمده به گرمی استقبال می کنه:
البته بفرمایین.
و تو که با ترس و لرز شروع میکنی و زیرچشمی حواست به اونه:
وقتی تو میآیی...
همه ش نگرانی. نکنه خوشش نیاد و ناراحت بشه. نکنه همه چیز خراب بشه. وای خدا نه! اینبار دیگه نه! و بچهها که مدام وسط شعر پارازیت می ندازن و نمیذارن اون طوری که توی این هفته تمرین کردی شعر رو بخوانی. با احساس و با عشق. بعد از اینکه شعر تموم میشه غوغاییه توی کلاس. یک سری میگن خیلی بیمزه بود، استاد شعر خودتون رو بخونید.
استاد میشه یکبار دیگه هم بخونه!
یکی از پسرا از پشت کلاس داد میزنه:
استاد اینا عاشق شدن...
و استاد میگه:
خب همه عاشق میشن.
ساعت تقریباً طرفای دو نصفشبه. رفتی توی آشپزخونه و نوشابهای رو که تقریبا داره یخ میزنه از توی یخچال برمیداری. چه جالبه! نه یخ زده، نه یخ نزده. یک حالیه، یکجور پلاسمامانند. وقتی تکههای گاز یخزدهی نوشابه روی زبونت آب میشن و زبونت رو میسوزونن خیلی حال میکنی. همه اش به فکر روز گذشتهای. نوشابهات رو میخوری و به اون مهربون فکر میکنی. وای که چقدر خستهام.
چشمهات دارن از خستگی بسته میشن. بعد از اون روز پرماجرا میآی خونه و تلویزیون که انگار اون هم خوشحاله، یک فیلم از روبرت دنیروداره، اونم چه فیلمی! داستان تنگسی، چه فیلم باحالی. از اون فیلم ایی که دوست داری. ماجرای یک پسر ایتالیایی توی یک محلهی ایتالیایینشین، توی نیویورک، توی دههی شصت، گانگستربازی، هیجان، ماجرا و... عشق. باورکردنی نبود. با اینکه همهی خانواده داشتن از خستگی چرت می زدن با کمال تعجب تا ساعت ۱/۵ نصفشب همگی فیلم رودنبال کردن. حتا بابات که همیشه یکربع اول خوابش میبرد، اون هم تا آخر فیلم رو دید. همه دیدنن و بعد بهخواب رفتن. اما تو هنوز که انگار وقت خوابت نیامده.
آخرش چی میشه؟ یعنی میشه من و اون... آخ اگه بشه.
بعد از اینکه به تختخواب میری، بازهم خوابت نمیآد. چشمات رو میبندی و اون رو میبینی باز و به یک چیز مهم فکر میکنی.
باید بهش بگم. بالاخره که چی؟ تا کی آخه؟ یکروز که باید این حرفها رو بزنم. بهتره که زودتر بزنم. یا میگه آره یا میگه نه.
و توی همین فکرا و با خیال صورت قشنگ اون بهخواب میری. یکشنبه صبح و... بالاخره روز موعد رسید. عجب روزیه. اول صبحی بدون اینکه حتا کسی تو رو بیدارکنه، خودت زود بلند میشی. چه روز خوبیه. دست و صورتت رو میشوری و وضو میگیری و صبح کلهی صبحی باز از خدا کمک میخوای که زبونت رو باز کنه و همه چیز به خیر ختم بشه و یک نذر کوچولو موچولو و یک فال حافظ که خیلی خیلی خوب میآد: روز هجران و شب فرقت یار آخر شد/ زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
توی مینیبوس به دوستات میگی:
ببین، امروز میخوام کار رو یکسره کنم.
خب آره.
ببین، میخوام بهش اینو بگم. ببین خوبه یا نه.
بگو خب.
قشنگ گوش کن. نخندی آ. میخوام برم جلو بهش بگم، ببخشید خانوم میتونم شما رو امروز به ناهار دعوت کنم.
و دوستت که از تعجب دهنش نیممتر باز شده ،یک آیی میگه که ملت میشنون. و تو میگی :
نخند بابا، خب چی بگم؟ بگم میآی باهام دوست بشی؟
نه خب.
یا میخوای یک دسته گل رز قرمز بخرم؟
نه بابا، زیاد نباید رومانیتکبازی دربیاری. میدونی که.
خب چی بگم؟
اصلا میخوای من برم جلو بهش همه چیز رو بگم؟
آخه اینطوری که بده. نمیگه چرا خودش اینا رو بهم نگفت؟ نمیگه اینی که جربزه نداره، نیادش بهتره؟
خب خیلیها اینطوری شروع میکنن.
خودم بگم فکر کنم بهتره. لااقل این احترام رو بهش گذاشتم که خودم ازش تقاضای دوستی کنم.
من نمیدونم، ولی ممکنه یک چیزایی رو یادت بره. میفهمی که چی میگم؟ بعدش هم بگی آه... اینو یادم رفت که اصلا کار رو خراب کنی.
توی حال و هوای خودتی. آخه یکشنبهی آخر ترمه و تو که دلشوره داری با دوستت میری بالا و سرو وضعت رو درست میکنی، پیش عمو، و میآی پایین. هنوز خیلیها نیومدن و یکچندتا سرویس که سرمیرسن، اون هم توشه. وااااای... دلت قیلیویلی میره باز: امروز بهش میگم. و باز هم نگاهتون که توی هم گره میخوره: خدا جون می شه که امروز بالاخره تموم بشه؟ کلاسا دارن شروع میشن، اما تو نمیتونی تمرکز داشته باشی. کلاس زنگ یک ودو را میپیچونی و با دوستت میری شیرکاکائو میخورین. توی همین حین دوستت میگه:
ببین، واقعا مطمئنی؟
آره. یعنی فکر میکنم. هم از رفتارش و هم این که فال گرفتم و خیلی خوب اومده.
خب منم دلم روشنه البته. ایشااله این یکی دیگه درست بشه و تو هم از تنهایی دربیای. دیگه وقتش بود.
آره، خدا کنه.
ساعت تقریبا یکربع به دوازدهه. کلاس سه و چهار تموم شده و برای اولینبار کلاس تو از کلاس اون زودتر تموم میشه. از کلاس که میری بیرون، دوستت هم اونجاس. آخرین حرفها رو میزنین و چندتا توصیه بهت میکنه و زنگ میخوره وکلاس اونام تعطیل میشه. دوستت بهت میگه میره توی همین کلاس بغلی تا تو کارتو تموم کنی.
میری یک ذره اونورتر از کلاس اونا وای می ستی. اصلا حواست به هیچکی نیست. همه کم کم دارن میآن بیرون. چندتا از پسرا باهات دست میدن و میرن و... بالاخره اون هم میآد، با دوستاش. قلبت خیلی خیلی تند میزنه. انگار که از تهران تا اینجا دویدی. خیلی هم گرمته. انگار تو تنور نونوایی سنگک انداختنات. نفست به شماره افتاده و باز نفس عمیق میکشی. وقتی نزدیکتر میآن، بهش میگی:
ببخشید خانوم میتونم یک لحظه خصوصی باهاتون حرف بزنم؟
و دوستش که قضیه رو میگیره، یواش به راهش ادامه میده و میره. اون میگه:
بله، بفرمایید.
و تو، کلاس بغلی رو پیشنهاد میکنی که خالیه اما اون با لبخند میگه:
همینجا بفرمایید.
درواقع چه جور بگم.
و انگار که میدونه میخوای چی بگی، میگه:
راحت باشین. حرفتونو بزنین.
و تو باز با دستپاچگی ادامه میدی:
آآآآآآآآ... ببخشین این جزوهتون خیلی خوب و عالی.... ممنونم که...
و او با نگاههاش و لبخند صورتیش انگار میگه
حرفتو بزن پسر، اینقدر طفره نرو.
و تو ادامه میدی:
و اینکه میخواستم در واقع...یعنی که ااااااگه دوست داشته باشین، باهم بیشتر آشنا بشیم.
و یک لحظه مکث. از هر دوطرف.
و باز لبخند قشنگاش صورتشو زیباتر میکنه و تو یاد فال حافظ میافتی و مطمئنی که میگه آره.
و اون، بعد از چند ثانیه سکوت، با خنده ،می گه
I REFUSE
و دستشو تکون میده و با یه حالتی میگه:
نمیشه.
و تو یک احساس بد و عجیبی داری. انگار که باز یک حماقت دیگه ای مرتکب شدی. تمام طول این مدت، تمام این روزها و شبها، اون نوشتهها و شعرها همه و همه یک بازی احمقانه بوده. یک دوستداشتن یکطرفهی خندهدار، یک حرکت نسنجیده... آخ، بازم خراب کردم. لعنت به این شانس ! میگی:
خب عیب نداره. ممنونم از همه چیز. مرسی.
و هردو بدون حتا یک کلمهی اضافی ازهم جدا میشین، حتا بدون یک خداحافظی خشک و خالی. ته راهرو دوستش منتظره و داره نگات میکنه. انگار میدونسته جواب چی هست، انگار از همون اول همه توی دلشون بهمن میخندیدن. همونموقع که بههم نگاه میکردیم، همانموقع که من احمقانه شعر میخوندم، همهی اون موقعها....
راهتو میگیری و میری طرف همون کلاسی که دوستت منتظره. همهی تصویرا و صداهای اطراف محو و مبهمه. پژواک کلمهی «نه» همینطوری آونگوار توی ذهنت می کوبه و باز تصویر صورتش با اون حالتی که گفت: «نه!». و برای آخرینبار که بر می گرده و نگاهت می کنه بی اونکه دیگه نگاها بهم چفت و قفل بشن.... و با دوستش از پلهها پایین میرن و دیگه دیده نمیشن.
همینطوری با حال خراب میری و در کلاسو باز میکنی. دوباره به ته راهروی خالی نگاه میکنی وبه نظرت می رسه بقیه شاگردا دارن به تو نگاه میکنن و میخندن انگار می دونن چی شده.... دیگه هیچی برات مهم نیس. میری توی کلاس و دوستت اونجا منتظر..... استاد و چندتا از بچههای اون کلاس هم هستن، و یک دختری که داره کتاب میخونه و تو با همون لبخند مسخرهی چند لحظه پیش میگی:
خب، بریم.
چی شد؟
همه چی تموم شد.
یعنی چی؟
همه چی خراب شد.
و دوستت یک لبخندی میزنه که از هزارتا گریه بدتره و چشماش که ناراحتن. اون هم ناراحت شده، شاید از خودتتم بیشتر. یک لحظه احساس میکنی که نکنه اون بجای تو گریه کنه.
وای چه بد شد، من بیشتر از تو ناراحت شدم.
و این حرفها رو از دوستت با یک غمی که توی صداش میشه تشخیص داد میشنوی.
عیب نداره. بجاش تموم شد. راحت شدم.
و تواین رو با کمال ناراحتی میگی، در حالیکه چیزی نمونده همونجا بغض گلوت بترکه و بزنی زیر گریه:
مطمئناً دیگه برای هیچکسی شعر نمیگم.
|