داستان تخته سنگ اثر حسین مرتضائیان آبکنار - داستان خوانی۶

داستان تخته سنگ اثر حسین مرتضائیان آبکنار - داستان خوانی6

حسین مرتضائیان آبکنار

داستان را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.

تخته سنگ

اگر یکی از روزهای دی ماه سوار ماشین بشوی و درجاده به سمت چالوس پیش بروی و خوب سمت راستت را نگاه کنی، نزدیکی های کلاه فرنگی‎ها، سرِ پیچی از این پیچ‎های بسیار، به تخته سنگ کوچکی برمی‎خوری که روی سطح صافش که با اندکی زاویه رو به توست، نوشته شده : «مانی، ترانه پیوندتان مبارک» و تو نه می‎دانی مانی کیست و نه ترانه، و نه اینکه آیا واقعاً پیوندی در کار بوده، مبارک یا نا مبارک... و اینکه آیا خودشان این را روی تخته سنگ نوشته‎اند و رفته اند، یا دیگرانی که جلوتر از آنها می‎رانده‎اند لحظه‎ای‎ توقف کرده‎اند و به شیطنت یا به شادباشِ پیوندشان این را نوشته‎اند تا آن دو که می‎رسند با تعجب ببینند که جلوتری ها پیوندشان را تبریک گفته‎اند... و لذت ببرند.
این را هم نمی‎دانی که آیا اصلاً کسانِ دیگری هم در کار بوده‎اند یا این دو خودشان دور از چشمِ دیگران بدون آنکه پیوندشان جایی ثبت بشود قراری بین خودشان گذاشته‎اند و تصمیم گرفته‎اند برای با هم بودن به سمت چالوس بروند، و دیگر اینکه با چه بروند فرقی برایشان نمی‎کرده، ماشین یا موتور و حتی پای پیاده با دو کوله پشتی کوچک که کمی‎ خرت و پرت داخلش ریخته اند و راه افتاده‎اند و اینکه برسند یا نرسند هم برایشان مهم نبوده و فقط می‎خواسته‎اند با هم باشند و با هم طی کنند این جاده را و تمام جاده‎ها را و چقدر دل‎شان می‎خواسته که جاده‎ها هیچ وقت تمامی‎ نداشته باشند و به انتها نرسند...

و شاید اصلاً ماشینی هم در کار نبوده و یکی شان _ حتماً پسر _ موتوری داشته یا از دوستی که رازدارِ عشق‎شان بوده قرض گرفته تا لذتِ سفری را که در آرزویش بوده‎اند در چشم هم ببینند.

«مانی، ترانه...»

اسم‎شان هم حتماً این نبوده و از ترس پشتِ سری‎ها _ که بوده‎اند یا نبوده‎اند _ اسم مستعاری نوشته‎اند تا فقط خودشان بدانند که این‎ها کیستند. پسر مثلاً گفته «ناصر» و دختر ابرو بالا انداخته و گفته نه، مانی قشنگ‎تر است. و پسر هم اسم دختر را گذاشته ترانه، و دختر لبخند زده.

شاید هم اصلاً کسی در کار نبوده و رهگذری بومی یا یکی از همین مسافرهای سرِ راهی که مقیم رستوران آبی بوده از سرِ خوشی و طنازی، اینها را روی تخته سنگ نوشته... و رفته.

اما اگر پسر و دختر واقعی بوده باشند، واقعی از جنسِ خودمان، حتماً به پیچ هزارم که رسیده‎اند، پسر موتور را کناری نگه داشته، پاهایش را به دو طرف باز کرده... و دختر پیاده شده. پسر کلاه ایمنی را از سر برداشته و گذاشته روی دسته راستِ موتور که در شیبِ کنارِ جاده کمی رو به بالا بوده. بعد فرمان را دو دستی گرفته و با نوکِ پا، جکِ موتور را پایین کشیده و پیاده شده.

دختر حتماً روی تخته سنگی برفی نشسته و زانوها را به هم چسبانده و کوله پشتی‎اش را باز کرده و لقمه‎ای آماده بیرون آورده.

پسر رفته سمتِ آبِ یخ زده و مشتی برف برداشته. سرد بوده. دختر صدایش کرده و پسر برگشته سمتِ او. دیده که دستِ دختر به طرفش دراز است و لبخند می‎زند. پسر مشتِ برف را فشار داده و ریزه های برف از لای انگشت های سردش بیرون زده، بعد سلانه سلانه آمده لقمة نان را گرفته و نشسته کنارش در شیبِ کنارِ جاده... مثل همان صحنه‎ای که حتماً بارها در آرزوها و تخیلات‎شان دیده بوده‎اند.

لقمه را که خورده‎اند پسر گفته : برویم، الان است که به ما برسند.

پشتِ سری‎ها را گفته شاید. اما اگر آن عده پشتِ سر نه، که جلوتر بوده باشند چه؟ باید ماشین داشته باشند و حتماً یکی شان تخته سنگ را که دیده، چیزی به فکرش رسیده و با شیطنت به دیگران هم گفته و همگی خندیده اند... ماشین را کناری نگه داشته اند و همگی پیاده شده اند و دوان آمده‎اند تا نزدیکی‎های تخته سنگ. یکی‎شان هم همان دور و بر را گشته تا چیزکی پیدا کند که بشود با آن روی تخته سنگ نوشت. نبوده. نیست. اطراف تخته سنگ که چیزی جز برف و سنگ و گیاهِ خشکیده پیدا نمی‎کنی. اما راننده شان شاید، رفته و از صندوق عقب ماشینش قوطی رنگی را که داشته آورده و همگی تا دیده‎اند هورا کشیده‎اند و... سرانجام روی تخته سنگ نوشته‎اند «مانی، ترانه، پیوندتان مبارک»

قوطی افشانه بوده حتماً _ اسپری سیاه _ چون انتهای سرکجِ کافِ مبارک کمی شره کرده به پایین.

این دو هم که پس از آنها رسیده‎اند، پسر که نه، دختر با دیدنِ تخته سنگ گفته: آن تخته سنگ را دیدی؟ و پسر گفته: کدام تخته سنگ؟ و به اصرارِ دختر کمی جلوتر دور زده...

«مانی، ترانه، پیوندتان مبارک»

شاید هم با تکه‎ای چوبِ نیم سوخته نوشته‎اندش. اما اگر زغال بوده باید پاک می‎شده تا حالا. باران و برف می‎شویند زغالِ سیاه را و سیاهی شره می‎کند تا لبه پایینِ تخته سنگ و فقط لکه های سیاهش جا به جا به‎ جا می‎مانَد.

یا آنکه در شتابِ رفتن‎ها، پسر یک آن چشمش به تخته سنگ افتاده و گفته : چقدر قشنگ بود! دختر ندید ه. پسر گفته: یک یادگاری بنویسیم؟ دختر لبخند زده و گفته: کجا؟ با چی؟ و پسر گفته نمی‎دانم. کاش می‎شد یک یادگاری نوشت.

شاید هم دختر با خنده روژش را درآورده و گفته: با این چطور؟

پسر چشم تنگ کرده و گفته: صورتی؟

دختر تیره‎ترش را هم انگار داشته... خطش هم خوب نبوده، هر که بوده. نقطه‎ها را کوچک و بزرگ گذاشته. مثلاً نقطة نون برای گردی‎اش بزرگ است.

اگر رهگذر بوده باشد یا مسافری از این مسافرهای همیشگی، شاید هر سال می‎آید و ساعتی هم در هتلِ آبی می‎ماند و همیشه پشتِ میزی می‎نشیند که کنارِ پنجره است، پشت به جاده و رو به دره با چشم اندازِ پوشیده از برفِ سفیدش، و خیره می‎شود به بیرون که برف می‎بارد... یا نمی‎بارد.

پیشخدمت هتل آبی دیگر می‎شناسدش و با لباسِ یکسر سفیدش می‎آید و بی هیچ سخنی، استکانی چای داغ برایش می‎گذارد و می‎رود و از پشتِ پیشخوان نگاهش می‎کند و حتماٌ یادش می‎آید که باری برای دو نفرشان آورده بوده. پخش صوت را که روشن می‎کند، صدای ترانه‎ای قدیمی ‎در فضای آبی رستوران پخش می‎شود و او که خیره به سفیدی‎های بیرون است، در صندلی فرو می‎رود...

پس حتماً دختری در زندگی‎اش بوده، که حالا نیست. و او حالا هر سال می‎آید و باید تنها بیاید و تنها طی کند این همه جاده را که امتداد دارد بعد از هر پیچ و هر پیچ... تا پیچِ هزارم!

کِی و چه سالی آمده‎اند و با چه آمده بوده‎اند معلوم نیست. نمی‎دانی ماشین بوده یا موتور، با اتوبوس یا پای پیاده... چه فرقی می‎کند؟

شاید همراهانِ دیگری هم داشته‎اند، بارِ اول حتماً، و او _ پسر _ هیچ وقت جسارتِ گفتنِ آن را نداشته و فقط می‎توانسته به استعاره بنویسدش... و نوشته : به بهانه‎ای بیرون آمده و پای پیاده در برف رفته و برگشته... و فقط دختر دیده که کفِ دست‎هایش سیاه است! بیرون که آمده‎اند، دختر مشتی برف از روی زمین برداشته و به او داده. پسر دستش را که دراز کرده سیاهی‎ها را دیده. برفِ سرد را اگر به کفِ دست‎هایت بمالی تمامِ سیاهی‎هایش پاک می‎شود. اما سرد است. سردت می‎شود.

اگر رهگذری تنها بوده باشد، با این نوشته شاید می‎خواسته این توهم را بسازد که دو نفر بوده‎اند، یک دختر و یک پسر... برای چه‎اش را نمی‎دانی. نمی‎توانی که بدانی.

شاید هم ترانه و مانیِ واقعی در ماشین بوده‎اند. نشسته کنارِ هم. به بیرون خیره بوده‎اند و در حالِ خودشان، یا ناراحت از حال‎شان، و بی آنکه تخته سنگ را ببینند از کنارش گذشته‎اند.

اما اگر دختر و پسر واقعاً همسر بوده باشند چه؟ نوعروس و تازه داماد!... یا نه، دو فراری که همه چیز و همه کس را رها کرده‎اند... پس باید هم تند می‎رفته اند. تاخته‎اند تا اینجا، مثلاً با موتور... نوشته‎اند و رفته‎اند... پیچ‎ها را پیچیده‎اند همه، با سرعت... و جلوترها سرِ پیچی که سیاه است، کامیونی از روبه رو آمده. دختر کمرِ پسر را سفت گرفته بوده و صورتش را چسبانده بوده به پشتش، چشم بسته... و پسر در خیالاتش غوطه‎ور بوده و ندیده...

هر کدام به سمتی پرت شده‎اند. سقوط کرده‎اند تا ته دره و پسر را تنة خشکیده‎ای نگه داشته... و دختر... در سفیدی برف‎ها... ناپدید شده.

«مانی، ترانه، پیوندتان مبارک»

نفوسِ بد نباید زد. پیوندی بوده حتماً، شاد و مبارک، دور از هول و ولا و فاجعه. رقص و پایکوبی بوده، نقل و نبات و تورِ سفید... برای ماهِ عسل رفته‎اند به چالوس، به ویلای خانوادگی‎شان... به سلامت... اینطور بهتر است! غم هم ندارد، بی آن اندوهِ فراوان که همیشه پشتِ هر نوشته‎ای هست؛ روی کاغذ یا تخته سنگ... چه فرق می‎کند؟

شاید هم فکر می‎کنی که تخته سنگی در کار نبوده، نیست. اما من آن تخته سنگ را دیده‎ام! نزدیکی‎های کلاه فرنگی‎ها، نرسیده به پیچِ هزارم.

1378

درباره‌ی نویسنده:
-------------------------

حسین مرتضائیان آبکنار متولد 1345 است. که تاکنون دو

مجموعه داستان «کنسرت تارهای ممنوعه» (سال 78 توسط نشر "آگه") و «عطر فرانسوی» (سال 82 توسط نشر "قصه") و رمان «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» (سال 85 توسط نشر "نی") از او منتشر شده است. علاوه بر این او به آموزش داستان‌نویسی نیز اشتغال دارد.

+0
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.