دوران دانشجویی در اغلب جاهای دنیا دوران پرشوریست. آستانهی ورود به جامعه است و عهدهدارشدن نقشی سازنده در گردش چرخ جامعه و به این معنا مرحلهی مهم و نهایی کسب هویت اجتماعی ولاجرم شکلگیری هرچه بیشتر پایههای شخصیت.
خاطرههای دوران دانشجویی همیشه برای کسانی که این مرحله را طی کردهاند سرشار از تجربههای جذاب است، زیرا از آنجا که هنوز درگیریهای زندگی روزمره گریبانشان را نگرفته از نوعی آزادی و فراغ بالی لبالب است که آن را از زندگی پرمسؤولیت آتی جدا میکند. این مرحله از زندگی، در عینحال متضمن پذیرش مسؤولیتهای روحی، اجتماعی و فکریست که آن را از دوران نوباوگی متمایز میکند. این ویژگیها دوران دانشجویی را دورانی آرمانی میسازد که درآن فردیت برای کمال و بلوغ خود به هستی و جامعه رو میکند و در کار جهان به چند و چون میپردازد تا راه انتخابش را هموار سازد. دانشجویان به عنوان مسؤولین فردا برنامههای جامعه را به پرسش میگیرند. برای درک آن به اندیشه مینشینند و برای تطبیق گفتمانها با کردارها معیارمیجویند و در این همه، آن آزادگی که موهبت موقعیتشان است رهنمایشان میگردد. همین امر جنبشهای دانشجویی را بخصوص در دنیای مدرن توضیح میدهد و در جوامع آزاداندیش، مشروع میسازد. نهاد دانشگاه یکی از چند نمودار بارزیست که ماهیت روابط اجتماعی، رابطهی فرد با جامعه و قدرت، میزان رواداری یا فقدان آن، سطح تفکر و شعور عمومی هر جامعه را در خود متبلور دارد. بنابراین مسائل دانشجویان و طبعا خاطرات آنها به نوبهی خود انعکاسی از اینگونه مسائلاند.
دو خاطرهی کوچک «رها پندار» را از این جهت انتخاب کردهایم تا نگاهی داشتیم باشیم به آینهی کوچک یک دانشجوی ایرانی. به ویژه که این آینه متعلق به یک دختر دانشجوست.
رها پندارـ تهران
یکی از دوستان دوران دانشگاه، داروسازی میخواند. علیرغم تفاوت زیاد رشتههایمان علاقه به سینما و موسیقی و نقاشی ما را بهم نزدیک کرده بود. معمولا وقتهایی که از کلاس جیم میشدم (و بیشتر کلاسها همین مدل بود) با هم به سینمای دانشگاه میرفتیم و هر فیلم را شونصدبار نگاه میکردیم و یا به سالن ژیمناستیک میرفتیم و با ورجه ورجهکردن روی خرک و چوب موازنه، غصهی کلاسهای یکنواخت و کسلکنندهی دانشگاه را فراموش میکردیم.
چندبار برای گفتن دروغ و گرفتن مجوز غیبت، باهاش به اتاق یکی از استادهاشان رفتم. یک استاد مسن و مو سفید که به نظر خشن و جدی میآمد، با چندین عنوان دکترا و اینجور چیزها. این استاد خشن که به گفتهی دوستم خیلی هم بداخلاق بود یک تابلوی نقاشی آبستره روی دیوار اتاقش نصب کرده بود که دل من و دوستم را حسابی برده بود. مدتها سر نقاش این تابلو با دوستم بحث داشتیم. من میگفتم فلان نقاش این را کشیده و دوستم عقیده داشت که نخیر، بیسار نقاش این تابلو را کشیده. خلاصه یکروز که بحثمان بالا گرفته بود با هم قرار گذاشتیم که سر یک ساعتی برویم دفتر آقای دکتر هنردوست و از خودش بپرسیم.
آقای دکتر توی اتاق بود، اما این دوست من دیر کرده بود. من هم توی راهرو رژه میرفتم و به ساعتم نگاه میکردم. یکهو آقای دکتر از اتاقش بیرون آمد و با لبخندی ملیح به من گفت: با من کاری داری دخترم؟ من هاجواج به لبخند غیرمنتظرهاش نگاه کردم و زبانم بند آمد. با لحنی مهربانتر درآمد که: بیا تو اتاق دخترم. واژهی دخترم به من دل داد که بروم تو اتاقش. به خودم گفتم نه بابا، همچین هم بداخلاق نیست بیچاره. اصلاً کسی که تابلوی نقاشی به این خوشگلی توی اتاقش میذاره، نمیتونه بداخلاق باشه. به من یک صندلی تعارف کرد و برایم چای و شیرینی گذاشت روی میز. دستهایش را به زیر چانهاش زد و گفت: خب؟ منهم که از این نحوه تحویلگرفتن جان گرفته بودم، گفتم: راستش آقای دکتر من و دوستم شیفتهی این تابلوی نقاشیتون شدیم. مدتهاست که میخواهیم ازتان بپرسیم نقاش این تابلو کیه. البته از فرم انتزاعی این تابلو و نوع رنگهای گرم بکاررفته معلومه که کار آقای فلانیه. اما دوست من میگه که آن لکهی آبی وسط تابلو شناسنامهی کارهای آقای بیساریه. بعد از کنفرانس غرای من آقای دکتر سرجایش نیمخیز شد و با صدای بلند گفت: کدوم تابلو نقاشی؟ اینی که قاب کردم تصویر الکترونیکی مولکول متیل اتیل دوبنزنه! و بعد با صدایی نزدیک به فریاد درآمد که: مگه اینجا اتاق پذیراییه که من تابلو آویزون کنم؟
در همان موقع از شانس بد من و دقیقاً طبق قوانین مورفی یکی از خوشتیپترین پسرهای دانشکدهی داروسازی به اتاق آمد و دکتر به پسر گفت: معلوم نیست کدوم سفیهی این دخترهای خیالپرداز را به محیطهای آکادمیک راه میده. در تمام عمرم بجز زمانی که پنج سالم بود و دم در خانه جلوی چشم چند تا از همکلاسیهایم توی شلوارم جیش کرده بودم، چنین خجالتی را تجربه نکرده بودم.
خاطرهی دوم رها پندار
خواستگارهای من آدمهای جالبی بودند. تعدادشان زیاد نبود، اما کمیت مهم نیست، بلکه کیفیت مهم است. توی دانشکدهمون تنها کسی بودم که جرأت کرده بودم کاپشن جین بپوشم. چه جوری؟ یک روز در رستوران رئیس کل حراست دانشگاه را دیدم. زود پریدم جلو، باهاش سلامعلیک کردم. با خوشرویی جوابم را داد. من هم بهش گفتم: آقا این کاپشن من ایرادی داره؟ و معصومانه و مظلومانه تو چشمهایش زل زدم و منتظر جواب ماندم. طفلکی عادت نداشت کسی باهاش این مدلی حرف بزند. چون بچهها بهمحض دیدنش در میرفتند و دنبال سوراخ موش میگشتند. کمی من من کرد و گفت: خب، بهتر است نپوشید. چون ترویج فرهنگ غربه. منهم درآمدم که: آخه من پول ندارم یک کاپشن دیگه بخرم. گفت: خب اشکالی نداره، ولی هروقت پولشو داشتین و خریدین، دیگه اینو نپوشین. فکر میکنید من دست از سرش برداشتم؟ نخیر! بهش گفتم: آقا شما لطفاً با من بیاین و به این خواهران حراستی دم در بسپرین که با من کاری نداشته باشن، باشه؟ بیچاره هاجوواج و بدون حرف با من تا دم در آمد وسفارشام را به خانمها کرد و اینطوری شد که من از فردایش با غرور و سربلندی و بدون ذرهای ترس و دلهره از جلوی خانمهای حراستی رد میشدم و دل بقیه را حسابی میسوزاندم.
دانشکدهی ما قدرت خدا پر از آقایونی بود که دم به ثانیه نهی از منکر میکردند و البته آن موقعها هنوز امر بهمعروف مد نشده بود. قیافهشان را نمیدانم چرا خیلی وحشتناک بود. درضمن ما آن وقتها یک مانتو میپوشیدیم درست تا قوزک پا، زیرش هم یک شلوار بلند و گشاد. سرتاپا هم مشکی، چون رنگهای دیگر اشکال شرعی داشت. مقنعهمان هم تا کمرمان بود. میگویید به چی من نهی از منکر میکردند؟ خب آنها خیلی موشکاف و دقیق بودند. بالاخره یک تارمویی، یک خط چشم کمرنگی، چیزی پیدا میکردند دیگر. بعضی وقتها هم بلند بودن مانتوی ما خودش میشد یک عامل جرم و فساد و تباهی. به هرحال بهتان اطمینان میدهم که به محض نگاه کردن به ما شیاطین انس قطعاً یک مسألهی منحرفانهی نهی از منکری پیدا میکردند.
یکبار که خرامان به طرف اتاق استاد در حرکت بودم (و قطعاً برای گفتن چاخان و جیم فنگ شدن) یکی از برادران نهی از منکر جلویم سبز شد. پسری با قد کوتاه، تقریباً یک وجب از من کوتاهتر، با ریشی ملاعمرگونه. البته آن موقع هنوز طالبان به منصهی ظهور درنیامده بودند. چشمهای سیاه براق، مثل کارتون مارکوپلو که هر وقت مرد بدجنسه چشماش برق میزد، دو تا لولهی نورانی سیاه از چشماش بیرون میآمد. سرش را پایین انداخت، زیر لب غرید: خواهر با شما کاری داشتم.
بند دلم پاره شد. بیاختیار دستهایم بطرف مقنعهام رفت تا موهایم را قایم کنم که یکهو یادم افتاد با ماشین کوتاهش کردم و دوسانت بیشتر نیستند و امکان ندارد از زیر مقنعه معلوم بشوند. با خودم گفتم، حتما به کاپشنام میخواهد گیر بدهد و حالا من چه جوری بهش ثابت کنم که رئیس کل حراست بهم مجوز داده. با پته پته گفتم: خواهش میکنم برادر. زیر لب غرید و گفت: اینجا شلوغه خواهر، تشریف بیاورید ته راهرو. خدا را شکر کردم که نمیخواهد جلوی بقیه نهی از منکرم کند، و باهاش به ته راهرو رفتم. ته راهرو که رسیدیم با غرشی ملیح درآمد که: راستش خواهر، چند وقته که نجابت و وقار شما منو تحت تأثیر قرار داده و میخواستم مادرم را برای امر خیر خدمتتون بفرستم.
اول فکر کردم که مادرش را میخواهد واسهی نهی از منکر بفرستد. بعد از چند لحظه که شوک اولیه برطرف شد و سلولهای خاکستری مغزم دوباره فعال شدند، متوجه شدم که از طرف یک برادر مورد خواستگاری قرار گرفتهام. چند حس متضاد همزمان بهم دست داد. از طرفی اولین بار بود که در دانشگاه مردی به من توجه کرده بود و همان اول کاری هم ازم خواستگاری کرده بود. دروغ نگفته باشم، روز اولی هم که برای ثبتنام قدم به دانشگاه گذاشتم، یک پسر خوشتیپ که صمیمانه امیدوارم دانشجوی پزشکی بوده باشد، بهم گفت: پیشی پیشی، زن من میشی؟ و متأسفانه منتظر جواب من هم نماند و سوار سرویس شد و رفت. و از طرف دیگر این خواستگار بالفعل و شوهر بالقوه من را تا سر حد مرگ ترسانده بود. ما آن وقتها از نهی از منکریها میترسیدیم و مثل الانیها نبودیم. از طرفی هم هاج و واج مانده بودم که آخر این برادر کاملاً «ارزشی» چه چیزی در من دیده که فکر کرده میتواند مادرش را برای امر خیر بفرستد؟ بعد هم اینکه آخر کی به زن آیندهاش میگوید خواهر؟ خلاصه در کسری از ثانیه حالم جا آمد و ترسهایم جایش را به عشوهی خرکی داد. بهش گفتم: بیشعور.
و پشت چشمی نازک کردم و رفتم. بماند که بعد از تعریف این ماجرا دوستهایم کلی دلشان بحال شوهر بالقوهی من سوخت و حسابی دعوایم کردند که این چه طرز برخورد احمقانهای بوده، ولی من دیگر این خواستگارم را ندیدم که ندیدم.
برای ختم برنامهمان هم یک تکه از یادداشتهای روزانهی محسن اکبرزاده، دانشجوی معماری ساکن اهواز، میخوانم که خاطره نیستند، ولی از آنجایی که موضوع مربوط به دانشجوست، این یک تکه را هم به عنوان «مستوره» خدمتتان عرض میکنم.
یک متکا که بیندازی روی موکت توی حیاط و صبح هم با هوای خنک از پس این دیوار به صورت ماه نشستهات بدمد ، میدانی چه میشود؟ چندین و چند مگس صبحگاهی مینشینند روی پاهایت... دقیقتر که بگویم روی زانوها، و تازه از بیحیاییشان همین بس که تا روی زانوی شریف من فرود می آیند یادشان میافتد که فصل جفتگیریست. نه، نمیخواهم از ۱۲ روز خوابیدن روی تخمهایشان بگویم، میخواهم از شباهت زانوهایم به نجیبخانه بگویم.
وقتی محسنخان جعفری با عجله به سمت در خروجی میرود که به کلاس معماری جهانش برسد و یک آن برمیگردد و میپرسد، خوبی؟ و من در جواب میگویم، خوب نیستم چونکه شدهام معیادگاه عشاق و او همانطور که به سمت در کوچه میرود و میگوید درکت میکنم، خودم چندسالی توی کارش بودهام... صحبتمان تمام میشود. حالا زل زدهام به ۲۰ـ۱۰ مگسی که روی پاهایم میلولند و ازهم سواری میگیرند و فکر میکنم این تصویر آشکار را معمولاً در مورد جنازههای چندروزمانده دیدهام که مگسها آزادانه دوروبرشان میپلکند، جنازههای مانده از زلزله یا کشتارهای رسمی و غیررسمی. به هرحال دارم فکر میکنم آخرین بار کی کشته شدم؟ ولی چیزی یادم نمیآید، برای اینکه مردهها حافظهی خوبی ندارند...