داستان مهاجرت به کانادا - بخش۴

داستان مهاجرت به کانادا - بخش4

سربازی
اما ادامه ماجرا:
فردای اون روز صبح زود از ترس اینکه مبادا پستچی بره و من نبینمش جلوی در دانشگاه بودم. بعد از یه ساعتی پستچی مهربون اومد:
- سلام خسته نباشید (حالا بگو صبح اول صبحی آخه کی خسته ست. تکیه کلام دانشگاه بود دیگه، صبح علی الطلوع هم، همه به هم می گفتن خسته نباشی)
- سلامت باشی
- رسید رو پیدا کردید؟
- دفتر سال پیش رو پیدا کردم، اسمت چی بود؟ ...، صبر کن ببینم. ایناهاش
- دسته شما درد نکنه، انشاالله که از زندگیتون خیر ببینید، اجرتون با ائمه اطهار (آدم بعضی وقت ها از چیزهایی که اعتقاد نداره هم مایه می ذاره)
- خب، یه کپی از روی این رسید بگیر ببر حوزه بگو تو این تاریخ این نامه تحویل شما شده
- ممنون

هیچی دیگه من راه افتادم رفتم حوزه نظام وظیفه شیراز که آقا این هم مدرک حالا چی میگید. اولش یه کم من رو پاس کاری کردن. این میگفت برو به اون بگو، اون یکی می گفت برو به اون یکی دیگه بگو، یعنی افتاده بودم توی یک دور باطل. تا اینکه بعد از چند دور چرخیدن دور حوزه بالاخره یکیشون گفت نامه رو بده من برم یه بار دیگه پوشه ها رو نگاه کنم. این رو هم بگم که سیستم بایگانی اونجا تشکیل شده بود از یه سری حلب های خالی روغن قو که رو هم دیگه چیده شده بودن، و تو هر کدوم از این حلب ها یه سری پوشه ی آدم های بیچاره ای مثل من بود. باورتون نمیشه می تونید برید یه سری به حوزه نظام وظیفه شیراز بزنید، مطمئنم که هنوز هم همینجوریه.



عکس حلب(سوریه) جایی که من رفتم مصاحبه واسه مهاجرت (در حقیقت هر چی دنبال عکس حلب روغن گشتم پیدا نکردم این رو گذاشتم)


هیچی دیگه یارو رفت و اومد گفت پیدا کردم، پوشه تو توی قفسه (حلب) بغلی ش بود.
پرونده تحویل من شد و من سریع برگشتم اهواز (محل سکونتم) که بقیه کارها رو انجام بدم.
حوزه اهواز یه سری مدارک شخصی از من خواست و همین طور اینکه پول رو باید به حساب بریزی، و یه چیز دیگه که من سر این یکی هم یک ماه تمام علاف شدم، اون هم چیزی نبود به جز مدرکی که ثابت کنه من ساکن اهواز هستم. ای بابا، این چیه دیگه، خب من دارم اینجا زندگی می کنم، گفتن نه همینجوری نمیشه، چون دانشگاهت یه جای دیگه بوده و محل تولدت هم یه جای دیگه ست، نمیشه. راه حل هم این بود که یا باید سند خونه یا اجاره خونه می بردم یا اینکه استشهاد محلی جمع می کردم از در و همسایه ها که من دارم اونجا زندگی می کنم.
من هم یه نامه نوشتم و دادم چند از از همسایه ها امضا کردن و بردم حوزه، قبول نکردن گفتن باید معتمد محل هم امضا کنه! این چه صیغه ای هست دیگه، من یه عمر اینجا زندگی میکنم معتمد محل رو تا حالا زیارت نکردم. جریان این معتمد هم اینه که مسجد محل با یه انتخابات کاملا دموکراتیک با حضور تمامی مومنان و مومنات مسجد بروی محل، معتمد رو انتخاب می کنه!
معتمد هم یه دو روزی وقت گرفت تا من پیداش کردم و اون برگه رو امضاء کرد، بعد هم بدو بدو دوباره حوزه، باز هم قبول نکردن. ای بابا، این دفعه چرا؟ آخه باید کلانتری محل هم امضاء کنه. آخه پدر بیامرزها چرا اینا رو از اول به آدم نمی گید؟
هیچی دیگه نامه رو بردم کلانتری محل اونها هم گفتن باید بیایم تحقیقات. حالا کی؟ هر وقت که کسی پیدا شد که بفرستیمش واسه تحقیقات. کار من هم شده بود هر دو سه روز یه بار کلانتری محل سر زدن که اومدید تحقیقات یا نه؟ یکی گفت اینها پولکی هستن یه چیزی بده سریع کارت ردیف میشه این جریان تحقیقات هم بهانه ست. من هم گفتم نه اینجوری نیست اگه این کارو کنم یهو دیدی یارو شاکی شد. بهر حال بعد از دو هفته مثل اینکه دیدن من خیلی از مرحله پرتم و اهل این بازی ها نیستم، جناب فرمانده گفت ما کسی رو نداریم حالا چه کار کنیم؟ من هم گفتم نمی دونم صبر میکنم تا یکی رو پیدا کنید. جناب فرمانده که این جواب رو شنید گفت بیا امضاء می کنم کارت راه بیفته، حالا اینجا زندگی میکنی دیگه؟ گفتم آره بابا، آخه چه سودی واسه من داره که دروغ بگم.
درد سرتون ندم، این مطلب هم طولانی شد و ماجراها و مشکلات کماکان مونده، دیگه بخوام خلاصه بگم، کارهای اداریه مربوط به خرید خدمت تموم شد و ما رو گذاشتن توی نوبت که بفرستن واسه سه هفته دوره ی آموزشی. این کارهایی که توی داستان مهاجرت تا الان توضیح دادم دقیقا شش ماه وقت گرفت و الان به شهریور ماه رسیدیم.

منبع : وبلاگ خاطرات کانادا https://diaryincanada.blogspot.com/

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.