خاطره گیر کردن در توالت بیمارستان
خاطره گیر کردن در توالت بیمارستان
همه ما خاطرات تلخ و شیرین زیادی از بیت الخلا داریم . اگرچه شاید هیچ گاه این خاطرات را جایی بازگو نکنیم اما به هرحال این مکان با ارزش بخش مهمی از خاطره جمعی نوع بشر را تشکیل می دهد. Wc دو کلمه اول نام و فامیل رئیس دولت بریتانیا یعنی وینستون چرچیل آشنا ترین کلمات برای نوع بشر در قرون اخیره است .
القصه یک روز که برای دیدار با خانم سیمین دانشور به بیمارستان پارس رفته بودم که ترخیص بانوی ادبیات ایران بیش از اندازه معمول به درازا کشید و ما در این اثنا دچار مشکلاتی شخصیتی شدم و به سرعت سراغ وینستون چرچیل (wc)را گرفتم و من را به راهرو بیمارستان رهنمون شدند.
دستشویی از آن نوع سرویس بهداشتی های دو دره و به اصطلاح تو در تو بود که در اولی دستشویی و در دومی گلاب به رویتان آن دیگری قرار دارد. خلاصه بعد از ورود در اولی را که فقلش خراب شده بود و به جایش چفت و بست فلزی گذاشته بودند را بستم و برای جلوگیری از سقوط تلفن همراه در چاه دستشویی آن را از جیبم در آؤردم و روی جا صابونی سابق و جاموبایلی فعلی گذاشتم و برخی دیگر از محتویات خطرناک جیب را خالی کردم و وارد بیت دوم شدم و نمی دانم چه دلیلی داشت که این در دومی را هم فقل کردم و مشغول شدم. اندکی بعد از رهایی از تشویش مذکور ومرتب کردن لباس قصد خروج از آن مکان موهوم را داشتم که دیدم ای دل غافل درب باز نمی شود و من هرچه به قفل درکلنجار می روم فایده ندارد و این لاکردلار درجای خود هرز می چرخد و باز نمی کند . دراین جا بود که به خودم دو صد لعنت فرستادم و با خودم گفتم احمق جان چرا این در زا بعد از چفت و بست کردن در اولی دیگر بستم .
چند لحظه ای هاج و واج به بررسی و تحلیل شرایطی که در آن گیر کرده بودم پرداختم که به این فکر افنادم می توان به موبایل دیگر همراهم که برای عکس گرفتن از خانم دانشور به بیمارستان آمده بود زنگ بزنم و کمک بخواهم اما وقتی دستم را داخل جیب شلوارم کردم متوجه ای بابا موبایل را هم پشت در اولی جا گذاشته ام و به نظر می رسد هیچ راه گریزی وجود ندارد تا اینکه متوجه پنجره هواکش بیمارستان شدم بلافاصله در آن راباز کردم و با ناباوری با دیواری مواجه شدم که روبرویم بود و در حقیقت این هواکش نبود بلکه دربچه ای بود برای قراردادن وسایل نظافت و اگر بدانید آنقدر لعنت فرستادم به روح مرده و زنده آن احمق هایی که دستشویی های بدون هواکش می سازند. دیگر احساس زندانی شدن بد جوری سراغم آمده بود. با خودم گفتم من در این مکان می پوسم و می میریم و محال است کسی خبر شود...
نمی دانم تاکنون در مکانی چنین تنگ و تاریک که گذار هیچ بنی بشری هم به اون نمی افتد گیر کرده اید ؟ اگر جوابتان منفی است من بیهوده می کوشم احساسی را که در آن لحظه داشتم برایتان شرح دهم.
خلاصه یک ربعی همینطور ایستاده بودم و داشتم سکته می کردم از روی استیصال سرپا نشستم و به فقل در زل زدم و به ناگاه مثل دیوانه ها شروع کردم به داد و هوار کردن و کوبیدن به در توالت اگرچه می دانستم فایده ای ندارد چون این دستشویی در پرت ترین جا ها است و زودترین زمانی که ممکن است کسی متوجه گیر افتادن من در آنجا شوم زمانی است که جنازه من بو گرفته باشد ....
البته نمی خواهم دردسرتان بدهد و همانطور که می دانید من بالاخره از آن مکان نجات پیدا کردم وگرنه شما الان خواننده این سطور نبودید اما خارج شدن من از آن مکام مخوف آنقدر مضحک و احمقانه است که گیر افتادن در چنین مکتان خوفناکی آن هم اینگونه که :
یکبار دیگر فقل در را امتحان کردم و دوباره عقلم به کار انداختم که آخه بدبخت فقلی که هرز می چرخد و نمی تواند دری را باز نکند به همان ترتیب هم نمی تواند دری را قفل کند و اصلا من در آنجا گیر نکرده ام. نمی دانید با این حس نفس عمیقی کشیدم و حالا میتوانم بگویم که آزادی چه نعمت بزرگی است.