یاد آن کوچه و آن رهگذر خسته بخیر

یاد آن کوچه و آن رهگذر خسته بخیر

. . . از صادق  گفتم. صادق را همه با وصف "عرق خور" می شناختند. صادق عرق خور گاه به صادق قمار باز هم معروف بود. کسی او را خارج از قهوه خانه ی اکبر قهوه چی نمی دید. مگر وقتی که بنای عرق خوری داشت و قمار، ُکه اغلب هنگام غروب و در حاشیه ی زمین خاکی مقابل مدرسه ی تهران شرق بود. آنچا مأمن خوبی برای قماربازی و عرق خوری صادق و رفقایش بود. چند مرتبه هم دیدم که  با پای برهنه، هنگام فرار از دست پلیس ها در چهار متری زیر درخت توت رو به روی سقاخانه پناه گرفته. صادق عادات "منحصر به فرد" ی داشت. او از اول محرم تا هفتم امام،  نه قمار می کرد و نه عرق می خورد. این را مکرر از خیلی ها شنیده بودم. علاوه بر این با پای برهنه به دنبال دسته ی عزاداری می رفت. هیچ وقت داخل هیأت یا تکیه نمی آمد. همیشه بیرون می ایستاد. چای هیات را هم نمی خورد. دست به قند هم نمی زد. یک بار شنیدم که عمو نصرت، بقال سرکوچه، می گفت : صادق برای این که استکان و نعلبکی هیأت نجس نشود از قند و چای هیأت نمی خورد و چون خودش را گناهکار می داند، برای اینکه تکیه آلوده نشود هیچ وقت داخل تکیه نمی آید. همچنین شنیده بودیم که صادق روزه بگیر نیست. ولی بر خلاف خیلی از الواط که روزه می خوردند، هیچ وقت در ملأعام روزه نخورد (با اینکه در آن زمان، برخلاف امروز، منع و تعزیر دولتی در کار نبود ) . آن روزها، سیگار کشیدن بشدت در میان جوانان و الواط رایج بود. اما صادق اهل دود و سیگار و حتی غلیان هم نبود.

     یکی از خصلت های عجیب صادق، چشم پاکی او بود. با اینکه خیلی خوش تیپ بود، ولی همه ی زنان محل او را به نجابت و سر به زیری می شناختند. هرگز کسی به یاد ندارد که صادق عرق خور به صورت زن یا دختری نگاه کرده باشد. صادق مسکن و خانه ای نداشت. می گفتند خانه ی شان باغ صبا است؛  وقتی بخاطر قماربازی و عرق خوری از دبیرستان مروی اخراج شد، پدرش هم در همان سن و سال او را از خانه بیرون کرد. به همین دلیل نه فقط روزها، بلکه شب ها هم در قهوه خانه می خوابید و با قمار امرار معاش می کرد.

 

اما این همه ی داستان نیست.  سحرگاه دوشنبه 10 مرداد 1356 که با نیمه ی شعبان سال 1397قمری  مصادف بود، مردم که اغلب بر روی بام  و داخل پشه بند خوابیده بودند با عربده های صادق از خواب بیدار شدند. تا به حال کمتر کسی عربده ی صادق را شنیده بود. او اگرچه عرق خور بود، ولی عادت داشت در حاشیه ی زمین خاکی و یا در پشت پارک بیسیم مست کرده و عربده کشی کند. او اصلا محجوب بود و کم حرف. ولی آن روز صادق براستی مست کرده بود؛ و لایعقل عربده می کشید. اما  از سخنانش پیدا بود که گویا این مستی از نوعی دیگر و آن عربده از جایی دورتر است. چیزهایی می گفت که تا به حال کسی آنها را نه فقط از زبان عرق خور و قمار بازی مثل صادق، بلکه از زبان واعظ و خطیب منبری هم نشنیده بود. صادق دسته کلنگی را در دست گرفته بود و لامپ های چراغانی نیمه ی شعبان را می شکست و  فریاد می زد :

 

. . . آقا گفت : شما  دروغ می گویید که از ظلم بیزارید، شما فقط از ظالم بدتان می آید، ولی عاشق ظلم هستید. و الا چرا مزد کارگر را به اندازه  نمی دهید. چرا رشوه می دهید و رشوه می گیرید.

آقا گفت : این قدر دعا نکنید تا من بیایم.  آمدنم به نفع شما نیست ! شما اولین کسی هستید که مقابل من می ایستید. چون دوست دارید به دلخواه شما سخن بگویم، ولی من چیزی را خواهم گفت که خدا از آن راضی است.

آقا گفت : شما مرا برای خودتان می خواهید، نه برای خدا. به جمکران می روید تا خانه ی تان را بزرگتر کنید. بچه دار شوید. قرض ها تان را بدهید. فقط دنیا می خواهید. اما هیچ کس از من  هدایت و سعادت نمی خواهد؛ عاقبت به خیری نمی خواهد؛ آخرت نمی خواهد.

آقا گفت : روی پل پارک نکنید، از چراغ قرمز عبور نکنید. ظهرها و شب ها  مزاحم خواب همسایه ها نشوید.

آقا گفت : نزول خوری حرام است. این قدر حرام نخورید.

آقا گفت : یکدیگر را دوست داشته باشید. به هم محبت کنید.

آقا گفت :  من از شما بیزارم؛ خود را به من نسبت ندهید.

آقا گفت : چرا مثل احبار و رهبان مال مردم را می خورید.

آقا گفت : . . .

 

این حرف ها ( و حرف های دیگری که در دفتر خاطراتم نوشته ام )  خیلی گنده تر از دهان یک عرق خور قمار باز بود. ولی او در عین ناباوری مردم،  چوبی را که در دست گرفته بود بر لامپ ها و مهتابی ها می زد و گریه کنان جمله های بالا را تکرار می کرد. آن روز صبح  یاد خوابی افتادم  که  راضیه خانم شب قبل برای مادرم گفته بود و مادرم همان شب سر سفره ی شام برای ما تعریف کرد. راضیه خانم که زنی با تقوا و دائم الوضو بود – و هست -  دو شب قبل خواب دیده بود که  امام زمان ( ع ) از میان چراغانی خیابان شهباز و تیر دو قلو می گذرد و با نگاهش همه ی لامپ ها را می ترکاند.  سپس داخل کوچه ی ما آمده و با دست لامپ ها را خاموش می کند و با چهره ای اخم آلود از کوچه عبور می کند. وقتی به سر کوچه می رسد، صادق عرق خور را می بیند. به او لبخند می زند. صادق گریه می کند و آقا پیشانی اش را می بوسد و صادق مثل ماه شب چهارده پر نور می شود.  خواب را که برای زن های کوچه گفته بود، همه به طعنه وی را به پرخوری مسخره کرده بودند. اما وقتی این خواب راضیه خانم را  با رفتار دهشتناک صادق مطابقت می دادم چیزی می فهمیدم که باورش نه برای من که برای همه سخت و ناممکن بود.

     آن روز پلیس ها صادق را به جرم عربده کشی و اخلال در نظم دستگیر کردند و به کلانتری چهارده  بردند. فردا صادق آزاد شد. پس از آن دیگر در کنار قهوه خانه، زیر درخت  لب جوی آب می نشست و آرام به کف جوی خیره می شد. شاید به قول حافظ "  گذر عمر " را تماشا می کرد.  او بتدریج از قهوه خانه دور شد و در حاشیه ی استخر  پارک بیسیم – که آن روزها خشک رها شده بود – می نشست. گاهی که با احمد  برای دوچرخه سواری به پارک می رفتم، می دیدیم که  رو به کتابخانه ی کانون و پشت به استخر نشسته و زیر لب چیزی را زمزمه می کند. شاید به قول سهراب خدا را " در تپش باغ "  دیده بود و  به او می گفت : "ماهی ها حوض شان بی آب است. "

     کم کم همه به او کم محلی کردند. شایع شده بود که صادق دیوانه شده. او دیگر قمار نمی کرد و در حاشیه ی زمین خاکی دیده نمی شد. اکبر قهوه چی هم – یقینا برای رضای خدا –  ناهار و شام او را  می فرستاد. صادق  شب ها به مسجد می رفت. اما هیچ وقت داخل شبستان نیامد. شاید به همان دلیل که داخل تکیه نمی آمد ! لباس هایش را با آب حوض مسجد می شست و داخل حیاط مسجد روی طناب مش رضای خادم خشک می کرد. مش رضا هم مراعات حالش را می کرد. ماه رمضان ظهرها و شب ها کنار فشاری  آب روبه روی مسجد می نشست و به سخنرانی واعظ  گوش می داد.

     صادق که اینک دیگر نه عرق می خورد و نه قمار می کرد، یک شبه دگرگون شده و گویا " دیگر" شده بود که : " دیگر نشوید تا دگرگون نشوید".  تنها تفاوتی که با دیوانگان داشت، نظافت تن و لباسش بود و بی آزاری اش. اصلا با کسی حرف نمی زد. خیلی که اصرار می کردند، چند کلامی سخن می گفت و می گویند که " حکیمانه می گفت " !

     از نیمه ی شعبان تا عید فطر حدود 45 روز صادق در حاشیه ی استخر پارک بیسیم، داخل حیاط مسجد، محوطه ی سیده ملک خاتون و کوچه و محله دیده می شد؛ اما از فردای عید فطر کسی نشانی از او نداشت. بعضی گفتند در تصادف با ماشین کشته شده. عده ای گفتند به قم رفته و مجاور شده. بعضی ها  که او را  " مجذوب سالک " می پنداشتند تا حاشیه ی خلیچ فارس و کرانه های خزر، و تا مرز افغانستان و کربلا رفتند و دست خالی برگشتند.

     آری صادق ناپدید شد. ولی کسانی که در صبح نیمه ی شعبان سال 56 طنین عربده های او را شنیدند، هر وقت از آن کوچه می گذرند، صادق را حاضر می بینند که از زبان امام غایب سخن می گوید . . . 

 

سال ها رهگذر کوچه  ی دل،  عاشق بود

یاد آن کوچه و آن رهگذر خسته بخیر

منبع : یادداشت  ها و مقالات جمشید غلامی نهاد

+1
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.