۱. بیماری روانی یک خلاقیت جسم و روان است تا به یک معضل و یا به یکسری معضلات خویش اشاره کند و همزمان خطوط عمومی رهایی از بحران و بیماری را نشان دهد. برای مثال، بیماری افسردگی حامل پیام جسم و روان در بارهی کمبود عشق و کامپرستی، خشم فروخفته و به سمت خویش نشانهرفته، ناتوانی از سوگواری و ضرورت رهایی از عشق _ نفرت به عزیز یا عشقی از دسترفته و شروع عشق نو است. بسته به نوع بیماری افسردگی، مانند افسردگی گسترده (مایور)، دو قطبی (مانیک -دپرسیو) و غیره و بسته به فرد، نوع معضلات و پیامهای نهفته در آن متفاوت هستند.
۲. بیماری روانی یا بیماری روانی _ جسمی در واقع یک «بحران بلوغ» است و هر «بیماری یا عارضهی روانی» حکایت از حقایق مهم درونی ما، قدرتها و تمناهای درونی ما میکنند. قدرتها و حقایقی که باید به صورت کلام، حالت و فیگور سمبولیک، هویت و قدرت نو در جهان فردی ما پذیرفته و زیبا شوند تا هم فرد بیمار به سلامتی نو، بلوغ تازه دست یابد، هم اشتیاق و حقیقتش از بیماری به یار و قدرتش و تمنای مدرنش تبدیل شود. در این معنا، انسان از طریق بیماری در واقع پوستاندازی میکند و به یک وحدت در کثرت نو، یا به یک کثرت در وحدت نو و نظم درونی نو دست مییابد. هر انسانی دارای اشتیاقات نارسیستی، خشونتآمیز، اروتیکی و غیره است و تفاوتی کیفی میان انسان سالم و بیمار نیست و هر انسان بیماری میتواند در عرصهی دیگری سالمتر از دیگران باشد. زیرا انسان موجودی چندلایه و مرتب در حال تحول است. اساس بلوغ در «نوع رابطه» و «نوع حالت اشتیاق و فانتزی» است که باعث میشود آدمی (در روانکاوی لکان) با رابطهی سمبولیک و تثلیثی و بافاصله، به پذیرش سمبولیک قدرتهایش و بلوغ دست یابد؛ اسیر رابطهی نارسیستی شیفتگانه _ متنفرانه یا کابوسوار و اسیر «نگاه» اشتیاقات نارسیستی و خشونتآمیز بیمرز خویش گردد و گرفتار بیماری و بحران تا حد مرگ بماند. بنابر این از هر اشتیاق و رانش انسانی لااقل سه نوع و سه حالت سمبولیک و بالغانه، نارسیستی و کابوسوار وجود دارد. برای مثال شور جنسی و خشونت انسانی میتواند هم به شکل بالغانه و قابل تحول و چندلایهی اروتیسم و خشم مدرن و سمبولیک، به شکل حالت جنسی شیفتگانه _ متنفرانهی نارسیستی و خشم خطرناک نارسیستی جلوه کند یا به تجاوز جنسی و قتل سریالی کابوسوار تبدیل شود. در هر انسانی هر سه نیرو و هر سه بخش هست و موضوع بلوغ، دگردیسی مداوم اشتیاقات نارسیستی و کابوسوار خویش به حالات سمبولیک و متحول و چندلایه است. در مفهوم «من» قدرتمند فروید، در «روانشناسی من» آنا فروید و دیگران، در «روانشناسی خود» کوهوت و دیگران یا حتی در نگاه « آنتی ادیپ» دلوز/گواتاری میتوان به اشکال دیگر و روایات متفاوت این «جسم سمبولیک و تحول سمبولیک» دست یافت.
۳. هر بیماری روانی و عارضهی روانی به قول فروید دارای یکسری سودهای «اولیه و ثانویه» است که باعث میشوند شخص بیمار یا فرهنگ بیمار به بیماری و بحرانش بچسبد و آن را رها نکند؛ در حالیکه همزمان میل سلامت نو و رهایی از بیماری دارد. «سود اولیه» و ناآگاهانهی بیماری این است که آدمی به جای توجه به «دردسر» و جنگ درونی میان اشتیاقاتش و فرمانهای اخلاقی وجدانش، تمرکزش بر روی «سردرد میگرن» یا افسردگی خواهد بود. «سود ثانویه» برای مثال کسب توجه و نگاه دیگران توسط بیماری و کودک شدن است. توضیح بهتر این پدیده توسط لکان و نگاه مدرن _ پسامدرنی او ممکن است: لکان توضیح میدهد که اولا هر بیمار توسط بیماریش به «خوشی و تمتع» خویش سامان میدهد و جهانش را سامان میدهد. ازینرو به سادگی از بیماریش نمیتواند دل بکند، زیرا این بیماری اساس جان و جهان اوست. از طرف دیگر در درون هر بیماری، بخشی از تمتع و خوشی جهان «رئال» او وجود دارد که غیرقابل تفسیر است و معماست و این معمای غیرقابل تفسیر اساس انسان است. «جهان رئال» یا کابوسوار به معنای واقعیت نیست بلکه به معنای عرصهی «هیچی» است که ما مرتب حضور این هیچی را به شکل کابوس و خوشی دردآور نهفته در کابوس حس میکنیم. میتوان مشکل مهم بیماری روانی و گرفتاری در چرخهی جهنمی بیماری _ سلامت را با کمک این نگاه بهتر فهمید. (۱)
راه رهایی از بیماری روانی یا روانی/جسمی
۱. آریگویی به بیماری خویش بسان بحران بلوغ خویش و نیز آریگویی به میل خویش به سلامت نو و تحول نو.
۲. پذیرش سمبولیک و تعالیبخشی حقایق نهفته در بیماری خویش در جهان سمبولیک خویش و دگردیسی آنها به تمناهای نو، قدرتهای نو و هویت نو و فانی؛ تبدیل بیماری نارسیستی به قدرت و خلاقیت نارسیستی خندان و توانایی عشق به خود یا عشق به دیگری فانی و چندلایه.
۳. انسان بیمار به کمک دو راه بالا و از طریق رواندرمانی و روانپزشکی میتواند به بلوغی نو وسلامتی نو دست یابد. بخشی کوچک از بیماریش که نمایندهی همان بخش رئال و معماوار وجودش است، به قول ژیژک مثل یک «تیک» (مثل برخی وسواسهای ساده) باقی میماند؛ حالت و رفتاری که گاه برمی گردد و حق خویش میطلبد و این بخش را نیز انسان باید دوست بدارد و گاه به او امکان بیان مدرن خویش را دهد. این بخش غیرقابل تفسیر نمایندهی آزادی و معمابودن، خراباتی بودن ذاتی بشر است. (۲)
پس بیماریت را به قول ژیژک «چون خودت دوست بدار» و او را به قدرت و هویت نوین تبدیل کن. از هراس و شرمساری شرقی و هراس جهان مدرن از اشتیاق و ناآگاهی خطرناک و ضداجتماعی خویش عبور کن و اینگونه اهریمن درون خویش، هانیبال درون خویش را به الهه و امشاسبند خویش و قدرت خندان خویش تبدیل کن. با این کار خود نیز به بلوغی تازه دست مییابی و بنا به توان و انتخابت، به «جسم خندان ناتمام» نیچه، به «فاعل نفسانی منقسم» لکان، به «جسم هزار گستره»ی دلوز و غیره دگردیسی مییابی و قادر به لمس درجهی نوینی از بازی عشق و قدرت زندگی و سلامتی نو میگردی. سلامت و سعادتی که طبیعتا فانی، قابل تحول و ناتمام است. زیرا اساس انسان را بحران، حالت برزخی و خراباتی و تولید اشتیاقات و تمناهای نو تشکیل میدهد. با چنین نگاه آریگو به زندگی و به بیماریت، اما بحرانت و بیماریت را به بحران شیرین و بیماری شیرین و با تراژدی کمتر تبدیل میسازی. زندگیت را و بحرانت را به یک روایت قابل تحول تبدیل میسازی و حتی میدانی که این سلامت و راه نو نیز یک روایت قابل تحول هست و آخرین راویت نیست.
حالت چندفاکتوری اعتیاد و هر بیماری روانی
اعتیاد در واقع به معنای وابسته شدن به یک پدیده و موضوع است و آن هم به گونهای که تمامی زندگی فرد به دور حول این «موضوع یا ماده مخدر» میچرخد. شخص بیمار چنان اسیر و شیفتهی این موضوع است که بقیهی زندگی خویش و اشتیاقات خویش را به فراموشی میسپارد و همزمان از آن رنج میبرد. بدین جهت نیز او اسیر چرخهی جهنمی «ترک/اعتیاد دوباره» میشود. در این معنا همه چیز میتواند به اعتیاد تبدیل شود؛ از مادهی مخدر تا سکس و قمار یا اینترنت. حتی میتوان به افکار و احساساتی معتاد شد. این توضیح همچنان نشان میدهد که هر انسانی میتواند معتاد شود و اعتیاد به هیچوجه علامت «بیارادگی» نیست. برعکس، بسیاری از معتادان انسانهایی خلاق، فعال یا حساس هستند. میتوان بر حسب نوع اعتیاد و نیز نوع مادهی مخدر تخدیرکننده چون هروئین یا تریاک یا هیجانبخش چون کوکائین، اکسزی و غیره، به انواع و اشکال مختلف، اعتیاد را تقسیمبندی و بررسی کرد. اینجا فقط به حالات کلی و خطوط عمومی اعتیاد اشاره میکنیم.
۱. رابطهی عشقی: رابطهی فرد با مادهی مخدر یک رابطهی عشقی است و در واقع در درون این رابطه، فرد در پی یگانگی دوباره با عشق مادری و بازگشت به جنین مادری و آغوش مادری است. ازینرو برای مثال فریتز پرلز پایهگذار «گشتالتتراپی»، معتادین به الکل را «کودکان گرفتار شیشهی شیر» مینامید و همزمان خود او مدتهای مدید یک «سیگارکش زنجیروار» بود. او در جواب این سوال که چه موقع سیگار را ترک میکند پاسخ میداد: «منتظرم سیگار مرا ترک کند» و اعتیاد برایش یک بحران بلوغ و بدون نیازی به احساس گناه بود (۴). فروید، لکان و دیگران نیز به انواع و اشکال مختلف، پیوند میان مواد مخدر و بازگشت به آغوش مادر و نفی فاصله و مرز، تلاش توهموار برای دستیابی به سعادت و عشق جاودانه را بیان کردهاند. انسان معتاد ناآگاهانه میخواهد بر سختیهای زندگی و عشق بشری فائق آید و دیگربار به یگانگی اولیه و بیگناهی اولیه دست یابد، اما چون این یگانگی دروغین و فانی است، پس از هر بار لمس آن، دیگر بار دچار حالت «خماری» بعد از آن میشود و گرفتار چرخهی جهنمی «خلسهگی _ خماری» میگردد. در واقع مادهی مخدر در معنای روانکاوی لکان تبدیل به یک «مطلوب مطلق» میشود که معتاد در پی دستیابی به آن یا غرق شدن در نگاه این «عشق مطلق» است و به این علت خراباتی میشود. فرد معتاد در پی دستیابی به خواست ناممکن خویش و بهشت ناممکن خویش، خود را و جهانش را داغان و پژمرده میسازد و حتی در راه این عشق ناممکن میمیرد. (۳)
۲. در این معنای «خراباتیشدن»، همزمان اعتیاد بیش از هر بیماری دیگر به معضل وجودی انسان و حالت خراباتی انسان اشاره میکند و با آن در پیوند است. انسان در ذاتش موجودی خراباتی و در جستجوی دائمی عشق و درد نو، قدرت و عشق نو و به دنبال اشکال نوینی از بهشت گمشده و عشق گمشده است. (۴) موضوع تبدیل این حالت «خراباتی بیمارگونه و عشق مطلق» به حالت عشق فانی و بازی عشق و قدرت فانی و قابل تحول است. موضوع، دگردیسی از «خراباتی بیمارگونه و داغان کننده»ی اعتیاد به رند قلندر خندان و قابل تحول، به فرهنگ دیونیزوسی و خندان و قابل تحول است. به علت پیوند میان اعتیاد با این حالت ذاتی بشری، همانطور که میبینیم، اعتیاد در جهان مدرن و سنتی به مهمترین معضل بشری تبدیل شده است و هر دو جهان بدون عبور از فرهنگ «سوژه _ ابژهای مدرن» و بدون عبور از فرهنگ «خیر _ شری سنتی» قادر به حل این بحران گسترده نیستند. زیرا تنها راه درست و فانی، دستیابی به اشکال بالغانهی «خراباتی» بودن و دگردیسی به عاشق خندان و شرور، دگردیسی زندگی به بازی عشق و قدرت خندان و ناتمام است. راهی نو که طبیعتا به معنای پایان بحران اعتیاد نیست بلکه راهی نو برای کم شدن آن و عبور مثبت از آن است. زیرا فراموش نکنیم که هر بیماری روانی و هر اعتیادی دارای نکات غیرقابل تفسیر هستند و نیز میتوانند نشانهی بحرانها و مشکلاتی نو در زندگی انسان آینده باشند. (۴)
۳. اعتیاد در عین حال بیانگر، پاسخ و وسیلهای برای فراموشی و رهایی موقت از دردهای عشقی، اجتماعی، هویتی و وجودی است. او همچنین علامتی از شورش نابالغانه بر علیه این نابسامانیهاست. انسان معتاد خواهان عشق، سعادت و سبکبالی و دستیابی به فردیت خویش است، اما ناتوان از دگردیسی قدرتهای سبکبالانه، عاشقانه، خشمگینانهی خویش و دگردیسی روابط معضلدار خویش به تمناهای بالغانه و فانی و به قدرتها و روابط بالغانه و فانی خویش است. در پشت این ناتوانی میتوان ناتوانی فرد بیمار به رهایی از عشق مطلق مادری و جنینی، ناتوانی از قبول زندگی فانی و بحرانزای بشری، ناتوانی از لزوم دیالوگ و پاسخگویی بالغانه، قابل تحول و ناتمام به این مشکلات را نیز بازیافت.
۴. راه عبور از اعتیاد، دیدن حقایق و قدرتهای نهفته در اعتیاد خویش و دگردیسی آنها به تمناهای مدرن و فانی در پی عشق و دیالوگ و سبکبالی مدرن و چندلایه است. موضوع، توانایی دگردیسی به انسان عاشق و خردمند سبکبال و خندان، بیان نیاز خویش به عشق فانی، توانایی به دیالوگ با «غیر» و توانایی دستیابی به خواستهای خویش با قلبی گرم و مغزی سرد است. طبیعی است که نقش یک جامعه و روابط فرهنگی و حقوقی بالغانه، در دستیابی به این بلوغ و رهایی از اعتیاد بسیار مهم است. مهم آن است که دولت و فرهنگ، خانواده به جای دگردیسی به «همکار معتاد، یا معتاد همکار» و گرفتاری در بازی« کودک _ اولیا» با معتاد، قادر به ارتباط و دیالوگ بالغانه و در عرصهی «بالغ _ بالغ» با بیمار باشد و به او برای دگردیسی و بلوغ کمک رساند. زیرا خانواده و دولت اسیر حالت «همکار معتاد» و اسیر بازی «کودک_اولیا»، گاه به بیمار کمک مالی برای خرید مواد مخدر میرساند و لحظهای دیگر او را سرزنش یا تنبیه میکند. چنین روابط «کودک_پدرانه» باید به رابطهی «بالغ_بالغ» و دیالوگ بالغانه دگردیسی یابند تا امکان عبور بهتر از بیماری و قبول مسئولیت برای معتاد فراهم شود؛ تا فرد بیمار پس از ترک اعتیاد و گذراندن دوران رواندرمانی، بهتر امکان بازگشت به خانواده و کار را داشته باشد و هم دچار تراژدی خانوادگی و عشقی کمتر شود.
معتاد ایرانی
معتاد ایرانی نیز اسیر این عشق مادری و میل به سبکبالی و عشق و سعادت است که سمبلهای آن برای مثال بافور و حالت لم دادن و تریاک کشیدن و حالات مخصوص تریاککشی ایرانی هستند و هدایت به زیبایی و قدرت در «بوف کور» آنها را تشریح کرده است. راوی او در «بوف کور»، با کشیدن تریاک در واقع در پی یکی شدن با مادر و مکیدن پستان مادر خیالی و بازگشت به بهشت جاودانه و بیگناهی اولیه است و همزمان خواهان سبکبالی و عشق زمینی است. این تناقض بنیادین او و علامت گرفتاریش در چرخهی جهنمی «خیر _شر» است. او هم در پی سبکبالی، کامپرستی، عشق و جسم و «خدا بودن» است و هم در پی رهایی از جسم و «یکی بودن» با هستی یا با همان عشق مادری است. بدین جهت نیز راوی بوف کور از یک سو اسیر عشق به تریاک است و همزمان اسیر عشق و نگاه یک زن اثیری بر روی یک قلمدان است. تریاک و زن اثیری در واقع یکی هستند و سمبل اسارت انسان ایرانی در نگاه و افسون «وحدت وجود مطلق و ناممکن» با مادر و سنت و سمبل خواستهای متناقض او هستند. آنها بیانگر ناتوانی انسان ایرانی از دستیابی به عشق و حقیقت فردی و زمینی، فانی و خندان خویش هستند. معتاد ایرانی یک عاشق و خردمند ایرانی در پی شورش بر علیه محیط و روابط بسته و ممنوعیت عشق و سبکبالی است و همزمان اسیر این عشق مطلق مادرانه و هراسان از زمین، عشق و قدرتهای خود و هراسان از «هیچی محوری» زندگی است. بدین جهت او از خویش شرمسار است و گرفتار چرخهی جهنمی اخلاق _وسوسه و جنگ درونی خیر _شر است و در این جنگ غلط و ناتوان از شکستن این چرخهی جهنمی، به طور عمده میمیرد یا داغان میشود. اینگونه معتاد ایرانی دچار همان فرهنگ سرکوبگرانهی عارف ایرانی، کاهن ایرانی، قهرمان ایرانیست که برای یکی شدن با آرمان و خدا، مرتب بخشی از تن و تمناهایش را میکشد و سرکوب میکند. بدین جهت نیز در فیلم «گوزنها»، رضای معتاد و شرمنده از خود، از معشوق و دوست، میخواهد دوباره به همان قهرمان دوران کودکی تبدیل شود و قهرمانانه و تراژیک فریاد میزند: «من هم میتونم، میتونم». او نمیبیند که مشکل اصلی او و علت اصلی اعتیادش، در واقع همین فرهنگ قهرمانی، اخلاقی و «جانسنگین»، سرزنشگرانه و هراسان از جسم و عشق فانی است که مرتب از اعضایش، قربانی کردن خویش و آرزوهایشان را در پای آرمان و سنت میطلبد. در واقع معتاد و قهرمان، معتاد و زاهد اخلاقی، معتاد و عارف دو روی یک سکه هستند و براحتی به هم تبدیل میشوند. مثالهای واقعی و هنری آن بیشمار و تراژیک هستند. همهی آنها عاشقان و خدایانی شرمگین و ناتوان از دستیابی به فردیت و جهان خندان و عشق زمینی خویش و گرفتار در چرخهی جهنمی اخلاق/وسوسه هستند. ازینرو اعتیاد و خانقاه، اعتیاد و کاهن و زاهد، اعتیاد و قهرمان، همیشه در خفا و آشکار در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر بوده و هستند.
علت مهم دیگر رشد اعتیاد در ایران در همهی سطوح مختلف، بحران مدرنیت - سنت و فروپاشی اخلاق کهن بدون ایجاد یک هویت نو و مدرن و فرهنگ و سیستم مدرن است. تا ایرانیان به کمک این هویت و پشتوانهی مادی و روحی نو، به یک وحدت در کثرت نو و خلاقیت نو دست یابند و همزمان بهتر قادر به تن دادن به جسم و عشق و حقیقت فردی خویش باشند. همینگونه ممنوعیتهای مختلف برای جوانان در عرصهی عشق و زندگی، زمینهساز شورش نابالغانهی آنها در شرایط کنونی به وسیلهی اعتیادهای جدید چون هروئین، اکسزی، کریک و غیره است. پاسخگویی به خواستهای برحق آنها، یک وظیفهی مهم دولت و فرهنگ در مقابله با اعتیاد است. در پشت این مشکلات جوانان، اما باز هم میتوان ناتوانی به ارتباط سمبولیک و تثلیثی با زندگی، گرفتاری در عشق مطلق مادرانه و رابطهی نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه را، در همهی سطوح بازیافت. این نسلهای نو نیز اسیر همان فرهنگ سنتی به شکل جدیدی هستند. تنها اینبار به جای عشق تراژیک به پوچی تراژیک تن میدهند.
باری راه رهایی انسان ایرانی دستیابی به عشق و حقیقت فانی خویش و تبدیل حقایق نهفته در اعتیاد خویش به قدرتهای زمینی و سمبولیک و خندان خویش است. راه رهایی معتاد ایرانی شکاندن چرخهی جهنمی (شرمساری، قهرمانشدن و اعتیاد دوباره) و آریگویی به بحران خویش و قدرتهای خویش است. انسان معتاد ایرانی میتواند با عبور از عشق مطلق از یک سو و از سوی دیگر پذیرفتن و دگردیسی قدرتهای نهفته در اعتیاد خویش به شورهای سبکبال و کامپرستانهی خویش، از انسان معتاد به فرد بالغ توانا به لمس و بیان قدرتهای خویش، به «خدای فانی و سبکبال»، به «جسم خندان و چندلایه» و به «رند قلندر زمینی و خندان» دگردیسی یابد و به بلوغی نو دست یابد.
جامعه و فرهنگ و دولت ما باید به جای سرزنش اخلاقی معتادان و سرکوب آنها، به ایجاد مراکز رواندرمانی بهتر، رشد فرهنگ و برخورد سالم به اعتیاد بسان یک بحران و بیماری بپردازد. آنها باید با ایجاد امکانات مدرن برای جوانان، به بحرانهای مختلف شغلی، عشقی، جنسی و هویتی و غیره ایشان جواب دهند. با این ارتباط مدرن و عقلانی است که هم بیمار معتاد به بلوغی نو و سلامتی نو دست مییابد و هم دیو اعتیاد به الههی سبکبالی فانی و قدرت زمینی تبدیل میشود؛ هم فرهنگ قهرمانانه و اخلاقی سنگین ما، جای خویش را به یک فرهنگ ضدقهرمانانه و زمینی عاشقان و خردمندان شاد و سبکبال ایرانی میدهد. با چنین بلوغی، همچنین افراد به دور فرد معتاد، به جای آنکه نقش معروف «همکار معتاد» را بازی کنند و گاه به او کمک مالی کنند و سپس سرکوفت اخلاقی بزنند، میتوانند اکنون هم به آنها احترام بگذارند و در مسیر رهایی و بلوغ به آنها کمک کنند، هم خود اسیر روابط غلط قربانیکنندهی ایرانی نشوند. آنها میتوانند بدین وسیله هم به پای عشق و سنت داغانکننده نسوزند، هم به کمک خانوادهدرمانی به حل مشکلات زناشویی مشترک بپردازند که اعتیاد نشانهی آن و بدین جهت «هووی» همسر و خانواده است.
-----------
منابع:
۱ و ۲: Zizek. Liebe dein Symptom wie Dich selbst.20
۳ و ۴: مبانی روانکاوی فروید/لکان؛ دکتر موللی؛ ص. ۲۶۹
۵: Fredrick S.Perls. Gestaltwahrnehmung.S.124