اگر روزی خاطرات ایرانیهایی که در خارج از کشور به کارها و مشاغل گوناگون مشغولند جمعآوری و بررسی شود، گنجینهای از تجارب بهدست میآید که مستقیما به مسایل بزرگ دنیای معاصر نقب میزنند. حرکت انبوه ایرانیها به خارج از کشور، که تجربهی ویژهی سیسال اخیر است، به معضلات انقلاب، جنگ، فرهنگ، سنت و مدرنیته، وطن، دنیا، خود و دیگری و در یک کلام به کیفیت، معنا و واکنش ایرانیبودن در دنیای معاصر ارتباط دارد. هرکدام از این مقولات حاوی داستانهای تراژیکیست که فصلهای مهمی از تاریخ یک ملت و روند زندگی آدمها را در برمیگیرد. سوای منابع رسمی و تاریخی، شهادت کسانی که این معضلات را زیستهاند سرچشمهی پایانناپذیری از حکایتهاییست که دوام زندگی بشر را روی این کرهی خاک به نمایش میگذارند؛ مرزهای ضعف و قدرت آدمی را نشان میدهند؛ زیر و رو شدن زندگیها، سقوط و مذلت و ویرانی، ایستادگی و تلاش و سازندگی، توهم و سرخوردگی، امید و پافشاری، شکست و موفقیت و همهی چیزهایی که آدم را از فرشته و حیوان متمایز میسازد. گویا نزدیک به سه میلیون ایرانی، که اغلب اشخاص تحصیلکرده و متخصصاند، در کشورهای خارج زندگی میکنند و عمدتا مشاغلی دارند متفاوت با تخصصها و قابلیتهایشان. آنها چگونه این زندگی جدید را، که دیگر چندان هم جدید نیست، سر میکنند؟ چه مسیری را در این سهدهه طی کردهاند؟ چه از دست داده و چه به دست آوردهاند؟ چه رابطهای با گذشته و امروز کشورشان دارند؟ چه رابطهای با گذشتهی خود دارند؟ چه رابطهای با کشور میزبان و مردمانش دارند؟ استاد دانشگاهی که امروزه در نیویورک تاکسی میراند، سرهنگ سابقی که توی پاریس بقالی میکند، دانشجوی سابق پزشکی که در رتردام کباب ترکی میفروشد چگونه وضعیت خودشان را ارزیابی میکنند؟ و معلمی که بعد از ساعات خسته کننده و طولانی تدریس، در خیابانهای تهران امروز مسافرکشی میکند؟
میان این دو ایرانی چه چیزهایی مشترک و چه چیزهایی متفاوت است؟ و معنای این همه چیست؟ امیدواریم این برنامه بتواند تا حد امکان خویش توجه را جلب کند و ایرانیان ، چه در داخل و چه در خارج، همت کنند و با هموطنان، از خودشان، از تجربه و زندگیشان گفتوگو کنند.
البته در یک خاطرهی کوچک نمیشود همه این مسایل و سوالهای بزرگی ازاین نوع را طرح کرد یا به آن جواب داد. خاطره به چیزهای کوچک و حوادث شخصی میپردازد. اما چیزهای کوچک و حوادث شخصی جرثومههای واقعیتهای بزرگاند؛ مثل قطرهای آب زیر میکروسکوپ که ویژگیهایی ازآبهای همهی اقیانوسها دارند. به عنوان مثال، خاطرهی آقای پ. ل که در شهر دیتون، ایالت اوهایوی آمریکا، تاکسی میراند واقعا حادثهایست در نگاه اول بسیار کوچک و معمولی. خود او اسم آن را «پیشداوری» گذاشته است و موضوع آن گفتن این نکتهی بدیهیست که پیشداوری نسبت به غیر، اغلب غلط است. قضاوت از پیش به قصاص قبل از جنایت میماند. اما در خلال این خاطره با چهرهی مردی روبهرو میشویم که فورا یکی از بازماندگان جنگ را در خانها ی کوچک و محلهای فقیرانه در تهران امروز یا یکی از شهرستانها تداعی میکند با غرورش، تلخیاش و شجاعتاش. و اگر در نظر بگیریم راوی خاطره خودش یک خارجیست، پیشداوری او یادآور احتیاط و ترس و اکراهیست که اغلب غریبهها به یکدیگر و خارجیان نسبت به مردم محلی که درآن زندگی میکنند دارند. و دقیقتر که نگاه کنیم، ترس و احتیاط عمومی انسان است در برابر ناشناخته. نوعی حس دشمنی براساس سوءتفاهم نسبت به کسی که او را نمیشناسیم و با شناختن از اشتباه خود شرمنده میشویم. این خاطرهی کوچک را بخوانیم که در عینحال آن را بهعنوان نمونهای از خاطرهنویسی ساده و روشن انتخاب کردهام:
«پیشداوری»
شوفر یک شرکت تاکسیرانی بودم توی دیتون. در سرویس روز. و زندگیام بهسختی تأمین میشد. تابستون بود و شهر زیر سنگینی یک موج گرما نفس نفس میزد. همهی مردم عصبی بودند. منجمله خودم. اون روز توی ایستگاه تاکسی در مرکز شهر منتظر مسافر بودم.
جلوی هتل بیلتمور. یک قصر بزرگ شیک قدیمی. برای استفاده از کمترین وزش نسیمی توی هوای ساکن، همهی شیشهها رو پایین کشیده بودم. امید داشتم یک مسافر برای فرودگاه به تورم بخوره، اما بهجاش یک پیام رادیویی از مرکز رسید. اول باید میرفتم روزنامهفروشی ویلکی و یک روزنامهی مخصوص مسابقات اسبدوانی میخریدم. بعد هم از سوپرمارکت مرکز شهر ششتا بطری آبجوی شوین لینگ، یک قوطی پودر غذای مخصوص ماهی قرمز و یک کارتون سیگار جغد سپید. هیچ عذر و بهانهای ممکن نشد و باید همهی اینا رو از جیبام میخریدم تا بعد مشتری از روی رسیدام بپردازه.
آدرس طرف شمارهی ۳ب، ساختمونی توی خیابان سوم بود. توی یک محلهای که یادم میاومد چطوری روز به روز درب و داغونتر شده بود.
اولش اعتراض کردم. نه تنها نمیخواستم یک کورس فرودگاه رو از دست بدم، بلکه میترسیدم پول خریدمم از جیبام بره. از کجا معلوم که یارو پرداخت کنه؟ یا اصلا همهاش یک نقشهای واسه کلاهبرداری نباشه. اما یاروی توی مرکز که هی بیحوصلهتر میشد مطمئنام کرد که طرف یک مشتری دائمیه و در مورد وصول پولم مسألهای پیش نمیآد. دست آخر هم تهدید کرد یا میرم دنبال مأموریت یا ماشینو برمیگردوندم شرکت. وقتی دیدم اینطوریه قبول کردم. ته دلم مشتری رو لعنت می کردم. اونو یکی از تنبلای سوءاستفادهچی که از صدقهی کمکای دولتی اموراتشونو میگذرونن مجسم میکردم که زورش میآد بره دنبال غذای ماهیاش و تهیهی وسایل عیشاش. از فکر اینکه این آدم نتونه کرایه و پول خریدامو بده، خون خونامو میخورد و از آدرسش اینطور برمیاومد که همین طورم میشه. رفتم دکون ویلکی روزنومهی مسابقات رو خریدم، بعدم سوپرمارکت ته خیابون غذای ماهی و آبجو و سیگار و بعد خودمو رسوندم به آدرس یارو. یه ساختمون آجری تیرهی سهطبقه بود مال سال ۱۸۹۰ توی یه وضعیت غیرقابل سکونت. وقتی وارد ساختمون شدم، بوی سیگار مونده و چربی خوک و کپکی که همیشه توی این جور ساختمونا هست به استقبالم اومد. توی دالون طبقهی دوم در چوبی آپارتمان ب ۳ رو زدم. برای چند لحظه جوابی نیومد. بعد شنیدم یه چیزی داره اون تو تکون میخوره، اما صدای پا نبود. بالاخره در وا شد بدون این که هیچکس دیده بشه، هیچکس. تا اینکه نگاهمو آوردم پایین. اونجا روی یک سکو مانند چوبی خیلی کوتاه، مردی بود که صورتشو بالا گرفته بود طرف من. آدم نحیفی با موهای سیاه براق. یک زیرپیراهنی سفید تنش بود، یک شلوار نخی خاکستری با کمربندی سیاه و باریک و پایینتر، بجای پا، دوتا عضو بریده، اندازهی آرنج تا کف دست، آویزون بود. آدمی بود با دوتا پای قطع شده که واسهی جابهجاشدن توی آپارتمان تک اتاقهاش خودشو با فشار دست روی کف چوبی اتاق میسروند. خیلی مؤدبانه تشکر کرد. خواهش کرد آبجوها رو توی یخچال کوچیکش بذارم که مثل یک صندوق زوار در رفتهی چهلسال پیش بود. سیگاراشو گذاشتم روی میز کوچیک آشپزخونهش، همونجایی که ماهی قرمزای ریزش توی یه ظرف شیشهای وول میخوردن. ازم خواهش کرد بهشون غذا بدم. بعدم روزنامه رو گذاشتم روی میز شیشهای کهنهش جلوی یه کاناپهی عهدبوق. همهی این چیزا رو با کمال میل انجام دادم. خودمو کاملا آروم حس میکردم. وقتی داشتم روزنامه رو میذاشتم روی میز، چشمم به یه قوطی جواهر مخمل افتاد که درش واز بود. وقتی طرف داشت دنبال پول میگشت، چیزی رو که توی قوطی بود ورانداز کردم. یک مدال کدرشدهی جنگی بود، ازاونایی که بخاطر دلاوری به سربازا میدن. پشیمونی و شرمندگیم از کجخیالیآم وقتی شدت پیدا کرد که کرایه و پول خریدشو داد و انعامی هم اضافه کرد که اگه فرودگاهم رفته بودم، اونقدرا گیرم نمیاومد. آدم کمحرفی بود، از اونایی که با تنهاییشون کنار اومدهن. من رو تا دم در بدرقه کرد. کاملا معلوم بود با شجاعت وضعیتاش رو پذیرفته و اونو دنبالهی ایثاری میدونه که در زمان جنگ بهعنوان وظیفه انجام داده. اصلا قیافهی آدمای از دنیا طلبکارو نداشت. بعد از اون تا مدتهای مدید این خریدها رو براش میکردم، اما هیچوقت نفهمیدم اسمش چی بود و هیچوقت هم علیرغم ادبش برای رابطهای نزدیکتر و دوستانهتر راه نداد. انگار دیگه به هیچگونه همراهی احتیاج نداشت. هنوز هم شرمندهی پیشداوری اون روزم هستم.