داستان را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.
ایستگاه مرکزی قطار شلوغ و درهم و برهم است. از موهاش اورا باز می شناسی، یکدست سفید و
هنوز خوش حالت. روی نیمکت نشسته و سرگردان و هاج و واج بین مردمی که روبرویش می روند و می آیند و به هم تنه می زنند سرمی گرداند. یک ساک مسافرتی کنار دستش است و گوشه ی چمدان بزرگی را میان زانوهاش گرفته. از پشت به او نزدیک می شوی. دستت را روی شانه اش می گذاری و صداش می کنی. دستپاچه از جا بلند می شود و در آغوشت فرو می رود. آن بوی آشنا را که مثل خاک کهنه ی کوفته ی باران خورده، پناه دهنده است به درون می کشی. گونه ات را می بوسد، گردن، پیشانی و چشم هات را هم، و با سر انگشت ها چانه ات را نوازش می کند. چشم هاش مرطوبند و پوست دست هاش چروکیده و خشک است. کوتاه تر شده. تا سر شانه هات هم به زور می رسد. انگار نه انگار همان آدمی ست که از او می خواستی بغلت کند تا از آن فراز دنیا را ببینی و بی قیدانه قهقهه بزنی و آن هنگام که چنگ می انداختی تا سیگار را از دهانش بقاپی، با خنده ای در گوشه ی لب ها میان هوا نگاهت می داشت و تو در دست های گره دار او مثل بزغاله دست و پا می زدی.
دسته ی کشویی چمدان را بیرون می کشی و می روی تا ساک را برداری. از دستت می گیرد و با اخم ساختگی می گوید:« فکر کردی با پیرمرد طرفی؟»
به دروغ می گویی:« کی همچو فکری کرد؟» بعد می پرسی:« پرواز خوب بود؟»
« آره باباجان، خوب بود.»
در راه تعریف می کند که هواپیما چنین و چنان بوده و غذایی که داده اند سر دلش مانده و ترش کرده و قطار آنقدر سریع می آمده که نتوانسته جایی را ببیند و این قطارهای اینجا چقدر تند می روند، ماشاالله. و تو او را در سکوت نگاه می کنی و باورت نمی شود. دلت می خواهد عقربهی ساعت ها با سرعت جنون آمیزی به عقب برگردند و جایی برسند که هنوز انگار به دست غیب اینجا پرتاب نشده باشی و او مثل پیرمردها حرف نزند. به سن و سال حالای تو باشد و تو کنارش تند قدم برداری تا از او عقب نیفتی. با تحسین نگاهش کنی و کلامش برایت مثل نوشابه ی تگری توی دستت باشد. هی بنوشی، هی تشنه تر شوی.
به ردیفی از آپارتمان های سیمانی می رسید، با پنجره هایی که چندین لایه رنگ روی هم بر خود دارند، همه مثل هم. خانه ی تو هم آنجاست. پلهها را هن و هن کنان بالا می روید، پنج طبقه. توی پاگرد طبقه ی سوم می ایستد تا نفسی تازه کند. می پرسد:« اینجا چرا آسانسور ندارد؟» میخندی، نه، ادای خنده را درمی آوری.
« فکر کردی اینجا تهران است؟» این را می گویی و به چشم های مخمل سوده ی او که مثل علامت سؤال، دلسوزانه چهره ی تو را می کاوند می مانی.
بازی غریبی ست می دانی؟ یادت رفته بود. باید مراقب این باشی که او و دیگران غصه ی تو را نخورند. همان جور که در این چند سال نقش بازی کرده ای. اگر سالی، ماهی کسی کنارت بوده، دو کلمه احوال پرسی فارسی یادش داده ای تا شکسته بسته و با لهجه ی شیرین فرنگی پای گوشی تلفن بلغور کند تا دلشان آرام بگیرد که تنها نیستی، که به زودی ازدواج می کنی و عکس نوه ی کاکل زری را می فرستی و قس علیهذا. هروقت سال اینها نو شده، میان شلوغی خیابان و پرتاب شدن سربطری شامپاین ها و عربده های مستانه و ترق و تروق و فش فش، سگ لرز زده ای تا بدانند به تو خوش می گذرد. سال تاریخی دوهزار در قلب اروپا بوده ای. زهی سعادت! فرصتی هم حتا دست داد که همان سال در یک میهمانی کریسمس شرکت کنی و کنار درخت نورانی کاج با زلم زیمبوهای آویخته از آن عکس بگیری. بعد هم سرمیز شام با کارد و چنگال، دیس های تزیین شده ی غاز بریان، و گیلاس های نیمه پر شراب، البته.
در و دیوار اتاقت را نگاه می کند و می گوید:« توی عکس بزرگتر به نظر می آمد!»
همراهش چهاردیواری کم نورت را تماشا می کنی، گفتی به نگاهی تازه زندگی ات در آنجا جا باز می کند.
« توی عکس همه چیز همین طور است.»
خیلی جاهای دیگر هم باید عکس گرفته و فرستاده باشی که حالا یادت نمی آید. توی پاساژهای پر زرق و برق، دور میدانچه های سنگی و پیکره هایی که آب از دهان و منقار و همه جای شان شره می کند و کنار پل ها و بناها و کلیساهای قرون وسطایی که بله، ما اینجاها هم بوده ایم. شاید بهتر بود لب دریا هم نیمه لخت دراز می کشیدی، با عینک آفتابی، جوری که چند تا نرم تن موبور هم با بیکینی های آنچنانی در زمینهی تصویرت دیده شوند. یا آرنجت را به سقف ماشین آخرین مدلی تکیه می دادی و پاهات را به هم قلاب می کردی که عکس بشود و برسد به دست رفقای محرومت تا انگشت به دهان بمانند. کوتاهی کردی یا نتوانستی؟
پرده را کنار می زنی و منظره ی ایستگاه قطار شهری و برجک کلیسا و دودکش بلندی را که از پس همه ی اینها به آسمان رفته است نشانش میدهی. چمدان را روی زمین می خواباند و باز می کند. یک دست پیژامه ی سبک خانگی بیرون می کشد و مشغول لباس کندن می شود. برای تو هم آورده است. پیژامه، چیزی که یاد راحتی و ولنگاری بی غل و غشی می اندازدت که انگار قرن ها از آن گذشته. پاهاش بی مو و شل و ول است. از پنجره بیرون را نگاه می کنی. صدای خشاخش پاکت ها و بسته ها دوباره تو را برمی گرداند.
« سبزی خورش، سبزی آشی... این باقالی ها را مادرت برات خشک کرده.»
« آخر چرا این همه؟»
« من هم گفتم. به خرجش نمی رود که. می گوید بچه م باقالی پلو دوست داشت... نان سنگک، دارچین، زعفران، آجیل. این لواشک ها را خاله ات برات کنار گذاشته، مال آلوی باغ شان است...» چیز آشنایی در میان اینهمه چشمت را می گیرد. دیوان حافظ جلد زرکوبی را در ناباوری ورق می زنی. روی صفحه ی دوم به خط آشنایی تاریخ خورده. یادگار شیراز و حافظیه و باغ ارم. بوی بهار نارنج و اطلسی و یاس و آبغوره ی تازه، و خاطرهی مبهمی مثل عشق...
آلبوم بزرگی را دستت می دهد. جلدش را باز نکرده دو قطعه عکس بیرون می افتد. بی درنگ نمی توانی چهره ها را بشناسی. دوقلوها هستند، پشت میز اتاق پذیرایی در حال فوت کردن شمع های کیک تولد و بعد، توی حیاط آب پاشی شده، نشسته روی صندلی های حصیری. یادت رفته بود خواهر و برادری هم داری؟
می پرسی:« تولد چند سالگی شان است؟»
«تولد تو بود، دوماه پیش.»
شمع ها را نمی توانی در عکس بشماری. چه اهمیتی دارد. شبیه تو نیستند. یکی با موهای تاب دار خرمایی که پشت شانه ها شکن می خورد و ناپدید می شود، و صورت گرد و تپل و چشم هایی خندان که چهره ی جوان مادر را برایت تداعی می کند و دیگری، گونه برجسته، با پشت لب تازه سبز شده و ژستی خودنمایانه جلو دوربین. پدر و مادر هم در دوطرف سرپا ایستاده اند.
و اثری از تو نیست. تو آنجا نیستی. انگار هرگز نبوده ای. خودت و آنچه بر تو تحمیل شد دست به دست هم دادند تا زیر پاهایت را سست کنند و تا آمدی به خودت بجنبی دیدی که طومارت پیچیده شده، سن و سالت دارد از سی و چهل می گذرد و علف هرزه ی بیابان ناکجاآباد شده ای. چشمت را بستی و با لگد زیر سینی پیشکش داشته ها و شناسه هات کوبیدی تا چشم باز کنی و محیط ناشناسی را با هنجارها و قواعد و خودی های خودش ببینی که تو در آن ناهنجار و غیرخودی و عاریه هستی. روز از نو. باید از صفر، نه، که از زیر صفر شروع کنی. با لال بازی احتیاجات اولیه ات را بخواهی. خودت را با آنچه در تو طی سالیان شکل گرفته نفی کنی تا دوباره از دیواره های تبعیض، آیا بتوانی بالا بروی یا نتوانی. تنها ناظر همه چیز باشی. مثل سایه ی محو لرزانی در حاشیه ی قضایا و روی زمینه ی اجتماع میزبانت بلغزی و نقش شهروند خوب و سربراه درجه دوات را بازی کنی. فقط گاهی اوقات، مثلا وقتی چشمانت در چشمان پدر پیرت می ماند، دردی مزمن که مثل میگرن همواره از سرت می گذرد سراغت بیاید و احساس کنی که زندگی مثل اسکناسی جعلی روی دستت مانده است.
عینکش را تا می کند و روی میز می گذارد. خسته ی سفر است. جاش را روی کاناپه تاشو اتاقت پهن می کنی و دراز می کشد. تکه ای نان سنگک به دهان می گذاری و آلبوم را به آشپزخانه می بری تا در خلوت عکس ها را تماشا کنی.
دوقلوها هنوز روی صندلی های حصیری کنار باغچه نشسته اند و مادرت حیاط را آب پاشی می کند. روزها و شب ها مثل همیشه گذشته است و گذشته، چیزی حسرت بار و دست نیافتنی باقی می ماند. عقربه ها تندتر دویده اند و به انتظارت نمانده اند. کودکان، نوجوان شده اند. جوان ها ازدواج کرده اند و بچه دار شده اند. پیرها پیرتر شده اند. سایه ی درخت انجیر یک سر حیاط را پوشانده. تنها جای تو خالی ست. تو، این مدت کجا بوده ای؟ اصلا بوده ای؟ چند سال گذشته است، یادت می آید؟ نگاه کن. اینها شمع های تولد تو است یا سالگرد نیست شدنت؟
چیزی راه گلوت را بسته است. نان سنگک جویده را مثل کاهگل در دهانت می گردانی. طاقت نمی آوری و به اتاقت برمی گردی. پدرت خوابیده است. چهره ی تکیده ی او، فرورفتگی کنار دهان و چین های لب بالای او را نگاه می کنی. حتما به خاطر دندان های مصنوعی اوست. دلت میخواهد دست روی موهای سپیدش بکشی، سرت را روی شانه اش بگذاری و بگویی که هنوز دیر نشده، که روزی دوباره دور هم جمع میشوید، ولی در عوض هق هق ات را فرو می خوری تا بیدار نشود و در میان چین های صورتش در می یابی که چقدر پیر شده ای.
دربارهی نویسنده:
-------------------------
کیا بهادری متولد 1353 تهران است. درشته ریاضی تحصیل کرده اما گرایش های ادبی او را به داستان نویسی کشانده است.
و مجموعه داستان ژرفای سورمه ای او را نشر ققنوس منتشر کرده. او ساکن برلین است و داستان دیسکوی ایرانی اش در کتاب داستان برلین منتشر شده است.