این خاطره را از «اینجا» بشنوید.
درود بر شما. کشش، دوستی، مهر و عشق به جنس مخالف در ادبیات کلاسیک ما موضوعیست که، چه آشکار و چه غیرمستقیم و استعاری، بهفراوانی مطرح شده و شاید بهخاطر شکل هنری و ادبی ارائهاش، یا امکان برداشتهای معنوی و عارفانه از آن، یا در دورانهای خاصی، بهخاطر رواجش میان اشراف و بزرگان رسواییانگیز و چندان ممنوع و مکروه به نظر نمیرسیده است. اگر زبان طنز و هزل داشته، لبخند برانگیخته و اگر رنگ عشق عارفانه داشته، ستایش زیبایی ازلی و معنوی پنداشته شده و خوانندهی شعر یا بینندهی مینیاتور ورای ظواهر جسمانی آثار، معنویتی ربانی را در آن جستوجو کرده است. و در مواردی هم که به قول عبید زاکانی «شیوهی رایج روزگار» و امری عادی تلقی میشده، نشانهی رندی و لاابالیگری و اباحهی شاعر بوده و بس.
در زمانهی مدرن نیز بزرگانی چون پروست، کوکتو، ژید، موزیل، الیسون و دیگران به این نوع رابطهی بشری رویکردی جدی داشتهاند و از زوایای روحی، اجتماعی، احساسی و انسانی به آن پرداختهاند. متأسفانه در زبان فارسی معاصر، علیرغم اینکه اینگونه رابطه بیش از پیش در سطح جامعه گسترش چشمگیر داشته، هنوز جای تفکر، درک و بحث درست راجع به آن خالیست. بهخصوص که در زمینهی ادبیات و هنر، که بیش از هر زمینهی دیگر امکان طرح پیچیده و چند جانبهی مسایل بشری را براساس فرضیهها و امکانات گوناگون دارد، تقریبا هیچ کار چشمگیری پدید نیامده. در خارج از کشور هم اگر از پارهای تلاشها، فارغ از خوب و بدشان، نظیر نشریهی گاهگاهی شهزاد یا سایتهای جنسینویسی را استثنا کنیم، وضع به همین منوال است.
از اینرو، خاطرات «شیما» فرصتیست که به مسألهی ناگفته یا کمگفتهی هزاران دختر و پسر و زن و مرد در جامعهی ما، و میلیونها انسان در سراسر جهان نظری بیفکنیم. این خاطره بیشتر زندگینامهایست که با سرعت قلم و صراحت حس روایت شده و مسیر اندوهبار تجارب تلخ عشق دشوار دختری جوان را با شجاعت و معصومیت نشان داده است. جدای از ویژگیهایی که هر تجربهی شخصی دارد، نکتهای عام نیز در لابهلای روایت سرراست شیما موج میزند. جستوجوی مهر، دوستی، عشق و تفاهم و سرخوردگی و تلخی نهایی آن.
خاطرهی شیما
وقتی بهدنیا آمدم جنگ بود. البته ما تهران بودیم، ولی خب زیاد هم بینصیب نبودیم. مردمِ عصبی و نگرانیهای شبانه. پدرم تاجر بود، البته خردهپا. آن موقع ها همهاش مسافرت میرفت، خارج از ایران. در واقع مادرم با وضع مالی نهچندان خوب بار سنگین زندگی را به دوشهای نحیفاش میکشید. اگر بخواهم یک اسطورهی واقعی برای خودم تجسم کنم، مامان میتواند این اسطوره باشد. بگذریم از اینکه خدا زمان خلقت من حواسش کجا بود، خودم هم نمیدانم. ولی الان هرچی فکر میکنم خاطرهی زیادی از کودکیام یادم نیست. فقط میدانم که هیچ چیزی نمیتوانست سرگرمم کند جز بازی. تا ۱۵سالگی تنها دوستهایم پسرها بودند. بدون اینکه کوچکترین تصوری ازمفهوم دوستپسر یا این حرفها داشته باشم. یعنی من تا ۱۵سالگی کاملا توی دنیای بچهگانهی خودم غرق بودم. مشکلات از آن بهبعد شروع شد. واسهی خانوادهام اصلا مهم نبود، ولی جامعهی ایران دیگر نمیتوانست من را، که حالا بالغ شده بودم، بدون روسری و حجاب تحمل کند. این که همبازیهایم پسرها بودند، برای آدمهایی که خودشان مریضافکار بودند قابل تحمل نبود. بناچار و اجبارا از دنیای بچگی دل کندم و آمدم تو دنیای دخترها. باورتان نمیشود، انگار به یک کهکشان دیگری وارد شده بودم. حرف که میزدم همه میخندیدند. خب، کلمههای پسرها خیلی با دخترها فرق دارد. خصوصا دوران دبیرستان که این دو جنس کاملا از هم جدا هستند و هیچ تماسی باهم ندارند. همهی تکیهکلامهای من پسرانه بود و تو دنیای سایر دخترها جایی نداشتم. البته خودم هم تلاشی نمیکردم. گرچه بعد هم که تلاش کردم نتیجهای نداشت. یک دختری بود با هم توی یک میز مینشستیم. او شاید تنها کسی بود که توی مدرسه تحویلم میگرفت و من آرامآرام دلبستهاش شدم. شما باید اینجا پسری را تصور کنید که شیفتهی دختری میشود. تمام دبیرستانم با این ماجرا گذشت. نمیدانم اسم این احساس چی بود: عشق، سرسپردگی، دلسپردگی؟ هر چی که بود، او همه چیز من بود. پنج سال تمام امید نفسکشیدنم، زندگیکردنم و معنی زندگیم. نمیتوانم توصیف کنم، چون این احساسات منحصربهفرد در حیطهی کلمات نمیگنجند. از همان ۱۶ـ ۱۵ سالگی درگیر مسایل عرفانی هم شده بودم و نمازهایی آن موقع میخواندم که تا آخر عمر فکر نمیکنم تکرار بشوند. حالی بود عجیب؛ واقعا عجیب. یک اتاق داشتم که همه چیزهایش را سفید کرده بودند. هر چی تویش بود. و خدا آنقدر آنجا متراکم بود که...
همدم آن روزم حافظ بود، عطار، نظامی، سپهری، فروغ. درس که نمیخواندم. فقط جسمم در این عالم بود و خودم جای دیگری بودم. و این عشق ناگهانی هم حالم را خرابتر میکرد. خب عادت نداشتم به کسی چیزی بگویم. سوختنی بود که خودم به تماشا نشسته بودم. سوختنی که از خاکسترش آدم دیگری زاده شد. پنج سال فقط با خودت زندگی کنی خیلی سخت است. آن هم توی دوران بلوغ و با یک موقعیت خیلی جدید. هرچه بود گذشت. یکسال پشت کنکور ماندم که مثلا درس بخوانم. ولی منطقالطیر عطار دوره میکردم و تقریبا هر روز پاتوقم میدان انقلاب بود. داشتم سیاسی میشدم مثلا. جدیدترین عناوین کتابهای سیاسی و ادبی دستم بود و میخواندم. چی شد که دانشگاه قبول شدم؟ نمیدانم! فقط شاید لطف خدا. رفتم کرمان. آنجا قبول شده بودم و یک دوران کاملا جدید شروع شد. آن دوستم ازدواج کرد و هرجور بود سعی کردم فراموشش کنم. فراموشش کردم؟ نمیدانم. کمکم آن حس و حال را از دست دادم و از آن راز و نیاز عاشقانه خبری نبود. تا قبل از آمدنم به کرمان همیشه یک رؤیای عجیب داشتم. میدیدم که دارم میروم و زیر پایم خالیست و وجودم سبک سبک است. بعد یک حس سرگیجه و انگار چیزی از بدنم جدا میشد. خیلی خوب حساش میکردم. ولی بعد، این رؤیا کم شد و بعدتر هم دیگر نیامد. خلاصه دوران دانشجویی شروع شد و در این دوران هم اعتقادات ایمانیام را از دست دادم یا بیخیالشان شدم. خدا و همهی متعلقاتش را انکار کردم. بهخصوص رشتهی تحصیلم هم بیولوژی بود و میدیدم بدون دخالت خدا هم امورات دنیا میگذرد، و گذشته تا حالا. توی این دوران یک هماتاق داشتم. از چیزی که بودم و این همه متفاوت بودنم با دخترهای دیگر خوشش میآمد. خیلی ابراز احساسات میکرد. من هم ازش خوشم میآمد. ولی قبل ازآن، چیزی را آنقدر عمیق و طولانی تجربه کرده بودم که دیگر نمیتوانستم آن را به کس دیگری ابراز کنم. ولی خب، بعد از سهسال که از آن ماجرای قبلی گذشته بود و تازه داشتم عادت میکردم، این دوست جدیدم را به خودم راه دادم که بیاید داخل خط قرمزهای من. یعنی نه حسی شبیه قبلی، ولی خب بازهم دلبستگی بود .اما ناگهان برادرش کارش را برای آلمان درست کرد و او هم رفت. دقیقا زمانی که من داشتم به دنیا اعتماد میکردم. خب شاید ایراد از من بود. هیچ وقت کسی را در ماجراهای خودم مقصر ندانستهام جز خودم.
او که رفت دیگر بیخیال همه چیز شده بودم. شاید تنها مبارزهی من با مرگ، یک وعده غذای روزانه بود. نه توی این دنیا بودم، نه میدانستم روزها دارد چطوری میگذرد. البته خودم آن موقع نمیفهمیدم. بعدها یکی از دوستهایم حال و روزم را تعریف کرد. هرجای دانشگاه میرفتم حضور او را حس می کردم. هرجای خوابگاه، همه جای کرمان، هر جای شهر بودم، گریهام میگرفت.
سال آخر بیخیال خوابگاه شدم. آمدم با یکی از بچهها خانهای اجاره کردم. با این دختر هم سه سال هماتاق بودم. با این که اعتقاداتمان با هم نمیخواند، از آنجایی که آدمی خیلی اخلاقی بود و من هم کلا خیلی بیآزار و توی خودم بودم، باهم رفتیم خانه گرفتیم. در خوابگاه خیلی مهم است که آدم بیآزار به تورتان بخورد، وگرنه زندگی جهنم میشود. بگذریم. روزهای اول خیلی ساکت گذشت. همه خاطرههایم توی خوابگاه مانده بود. انصافا همسایهام خیلی خوب تحملم کرد. در آن موقع نه خدایی داشتم، نه هیچ اعتقاد مذهبی یا دینی. برعکسِ او که خیلی هم مقید بود. ولی مجاورت شبانهروزی ما یک احساس محبت دوطرفه به وجود آورد. شاید بگویید بابا! عجب دلی داشتی که هر بار به یکی بسته میشد. ولی اینجوری نبود. در واقع هر کسی میآمد کاملا متفاوت با قبلی بود و شاید تکمیلتر و شاید روح تشنهام را جواب میگفت.
خب کمکم این دوستی هم ریشه گرفت. ولی خیلی متفاوت با دوتای قبلی. او روح، بدن، تکتک سلولهای تنم، همه چیز و همه چیزم را گرفت. او من شده بود. نمیدانم. من دیگر محو بودم، هیچی نبودم. بدون او نفس کشیدن برایم سخت بود. میدانم که به او ایمان داشتم. همان جوری که یک عارف به خدا. وقتی نماز میخواند مینشستم یک جایی که بتوانم ببینمش، ولی خودش نفهمد. او نماز میخواند، ولی من به عرش میرفتم؛ به خدا میرفتم؛ به هرچیزی که نمیشود به قلم آورد. وقت قنوت، دستهایش را که میآورد بالا، دلم آشوب بود. چشمهایم را میبستم. توی یک جای بیانتها معلق بودم. نمیتوانم بگویم احساس او نسبت به من چه جوری بود. خب او اینطوری دوستدار من نبود. آدمی اعتقادی بود و عمل هم میکرد. خیلی از آدمهای دوروبر را قبول نداشت. ولی من را خیلی قبول داشت. شاید هیچ وقت اعتقاد محکمی نداشته ام، ولی اصول اخلاقی برایم خیلی مقدس بودند و همیشه پایبندشان بودم و هستم. بهخاطر همین، او هم خیلی من را دوست داشت، ولی مدلش با من فرق میکرد. من میخواستم که او جانم را طلب بکند. میخواستم که او...
این یکسال هم گذشت. برگشتم تهران. خیلی با آن وقتی که میرفتم فرق کرده بودم. آدم درد جسمانی را میتواند تحمل کند، ولی (حتا الان هم که دارم مینویسم گریهام میگیرد) هرچیزی هرقدر جسم آدم را اذیت کند قابل تحمل است؛ اما وقتی روح آدم در رنج دائم است، دیگر نمیتواند مثل بقیهی مردم زندگی کند. من تلخ شده بودم. خیلی هم کمحرف. و خب دیگر نمیتوانستم نیمهی پر لیوان را ببینم. دربارهی همهچیز حقیقت عریانش را میگفتم؛ که خب به مذاق ایرانیجماعت خوش نمیآید. حقیقت بیشتر وقتها تلخ است. نه عادت داشتم از کسی تعریف کنم نه چاپلوسی. نه حوصله داشتم به این حرفها گوش کنم. وسط مهمانیها میرفتم سروقت بچههای کوچک با آنها بازی میکردم یا با حیوانی اگر آن دوروبرها بود. آنها را خیلی پاکتر و شریفتر میدانستم. این دوستم هم بعد از شش یا هفت ماه نامزد کرد و خیلی مشغول شد و دیگر کم هم را میدیدیم. این شاید بدترین چیز بود. همیشه خب در جریان همه کارش بودم، ولی حالا نه. خب توقع هم نمیشود داشت. توی ایران این جوریست.
ازدواج یعنی حلشدن، یعنی مرزهای شخصیات را بردار و مستقل نباش دیگر. سعی میکردم بفهمم، ولی نمیتوانستم. نمیشد. توی این یکسال سعی کردم یککم با خودم باشم. همه چیز اعتقادی را گذاشتم کنار و از خدا شروع کردم. چندبار او را اثبات کردم و بعدش انکار. این بار تلاش کردم آهسته و پیوسته بروم جلو. رفتم دنبال کارم واسهی آلمان. الان هفت ماهی هست این جایم. اگر خدا بخواهد، دارم واسهی مایستر اقدام میکنم. دارم با خودم کنار میآیم که هر آدمی زندگی خودش را دارد و فقط علاقهمند بودن دلیل ادامهدادن نیست و غیره. این دوستم هم ازش بیخبر نیستم، ولی خیلی هم باخبر نیستم. ولی هر لحظه این جاست، گاهی حتا توی خواب. هیچ لحظهای نمیتوانم از یادش جدا بشوم.
تکرار اسمش همهی فضای اتاقم را گرفته و خودش هم فضای مغزم را، جسمم را و و روحم را. شاید بیست و پنج سالم باشد، ولی اندازهی... نمیدانم اندازهی چقدر رنج کشیدم. رنجی که الان ازش گلهای ندارم. خیلیش خودخواسته بوده. شاید سختترین چیز این بود که همیشه تنها بودم. میترسیدم اگر به کسی بگویم، هزارتا انگ بهم بچسبانند و جدای از این مسأله حوصلهی گفتنش راهم نداشتم. حوصلهای هم اگر بود، کسی نمیفهمد آدم چی دارد میکشد. نمیدانم چرا برای شما نوشتم، ولی بیخیال.
رضا دانشور