ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدیم. طبق معمول بچهها خواب بودند. سرشان روی گردنشان افتاده بود. روی هم ریخته بودند. دستها و پاها با هم قاطی شده بود. درست نمیشد تشخیص داد که این دست و پا از آنِ کدام سر و گردن است. ساحل نیمه بیدار بود. تازه ۱۳ سالش تمام شده بود. ادا و اطوار درنمیآورد، اما آن دو تا را باید به کول میکشیدیم میخواباندیم در تختشان.درها را که قفل کردیم، نشستیم روبهروی هم تا ادامهی غیبتها راجع به میهمانی و آدمهایی که نمیشناختیم ـ قضاوتهایی که در بارهی آنها میکردیم ـ همه را یککاسه کنیم؛ که صدای نفسنفسهایی به گوشمان خورد. ناخودآگاه نگاه مضطربمان را به هم دوختیم.
شبنم گفت:
ـ تو هم شنیدی؟
حالا صدای نفس کشیدن ملایمتر شده بود. به اتاق بچهها رفتیم. همه چیز حالت طبیعی داشت. خوابیدنشان؛ تنفسشان. چراغ را که روشن کردیم چیزی غیرعادی ندیدیم.
شبنم گفت:
ـ هر چه هست از آشپزخانه است.
راست میگفت. گفتم:
ـ شاید گربهای از زیر دست و پایمان خودش را به درون کشانده باشد.
شبنم گفت:
ـ وای نه! سهیلا از گربه میترسد. اگر بفهمد دیگر پا در آشپزخانه نمیگذارد.
گفتم:
ـ پس بگذار اول در حیاط را باز کنیم بعد به آشپزخانه برویم تا راه فراری داشته باشد و خودش را به در و دیوار نکوبد. اگر بچهها بیدار شدند دیگر تا صبح نمیخوابند.
رفتم در را چهارتاق باز کردم. برگشتم؛ دیدم شبنم از جایش تکان نخورده است. دسته بیلی دستم بود.
ـ نکند تو هم میترسی؟
شبنم نگران گفت:
ـ مطمئنی که گربه است؟
یک آن مردد شدم؛ خطرناک نباشد! تورهای، روباهی، شغالی نباشد! اینجا که دور تا دورش زمین زراعتیست.
ـ جوجه تیغی که تیغهایش را پرتاب میکند.
گفتم: میخواهی از خیرش بگذریم ببینیم تا صبح چه میشود.
شبنم گفت:
ـ ترا به خدا نه. تا صبح از ترس میمیرم.
ـ پس آماده باش! چه خبر است؟ دست و پایت را گم کردهای.
ـ من! من.
ـ راهی نداریم. خونسرد باش! در آشپزخانه خبرهایی هست. اصلاً شاید یک موش کوچولو باشد.
دستش را گرفتم. مثل برف سرد بود. گفت:
ـ چقدر دستت سرد است!
شوخی میکرد؟ دستم را به گونههایم گذاشتم. صورتم میسوخت. اما دستهایم گرم بودند یا سرد؟ باید به آشپزخانه میرفتیم. «نباید وقت را تلف کرد».
سوز سردی از در باز حیاط به داخل میریخت. شبنم گفت:
ـ الان است که خانه بشود مثل زمهریر.
ـ پس زود باش! تو چراغ را روشن کن تا من بتوانم دسته بیل را به فرقش بکوبم.
شبنم با ته صدایی لرزان گفت:
ـ اگر چوبت خطا رفت فاتحهمان خوانده است.
ـ ما که نمیدانیم چی هست.
صدای نفسها منقطع میآمد. انگار حضور ما را حس کرده بود؛ ترسخورده اما خشمگین.
ـ من برق چشمهایش را دیدم.
گفتم:
ـ معطل چه هستی؟ کلید را بزن!
گم کرده بود. شاسی کلید را گم کرده بود. دستم را دراز کردم کلید را زدم. نور روی موزاییکهای سفید افتاده بود و چشم را آزار میداد. یک آن تمام آشپزخانه را دید زدم. مربع کف، روی کابینتها و بعد بالای ردیف دوم کابینتها را ـ فکر میکنم شبنم هم همین کار را کرده باشد.
ـ من چیزی نمیبینم.
ـ اما تو که گفتی برق چشمهایش را دیدی!
ـ درست است، دیدم.
ـ چشمها بزرگ بودند؟
ـ نمیدانم، درست مثل چشمهای گربه.
ـ همان طور؟
ـ نه مطمئن نیستم.
ـ مطمئن نیستی؟ یعنی چی؟
ـ تو تاریکی چه طور میتوانستم تشخیص بدهم؟
نباید پیله میکردم. هر دو حال راست و درستی نداشتیم. نباید سر یکدیگر غرولند میکردیم. شبنم ناگهانی گفت:
ـ ببین! در این کابینت نیمه باز است.
ـ خودت باز گذاشته بودی؟
ـ یادم نمیآید. نه.
ـ اصلاً امروز چیزی نمیخواستم که از درون این کابینت بردارم.
ردیف کابینتها را نگاه کردم. درست است؛ فقط این در باز است. زیر دیوترم.
ـ باید در را بست.
شبنم جلو رفت. در را بهتندی به هم زد. ممکن بود شدت ضربه دوباره در را باز کند. اما این طور نشد. کارتن سنگینی که پر از پیاز و سیب زمینی بود پشت در کابینت کشاندم. شبنم به این هم راضی نشد. از حیاط دو کاشی بزرگ آورد و گذاشت روی کارتن. هیچ صدایی نمیآمد. مخصوصاً صدای تنفسی که این یک ساعت در گوشمان بود.
شبنم گفت:
ـ کاش میفهمیدیم چی هست؟
بدون این که بخواهیم، پشت میز کوچک ناهارخوری نشسته بودیم و حرف میزدیم. درست روبهروی در کابینت ـ با رنگ لیمویی براق. دلم میخواست بدانم که در مغز شبنم چه میگذرد.
ـ حالا چی کار کنیم؟
ـ باید خوابید. تا فردا حس و حال سر کار رفتن را داشته باشیم.
ـ منظورم تکلیف ما با این موجودی که نمیدانیم چیست واقعاً چی هست؟
شبنم گفت:
ـ دعا کن خوابمان ببرد. صبح فکرهایمان را روی هم میگذاریم و کاری میکنیم.
ـ به بچهها بگوییم؟
ـ چرا که نه. موش از هر چیزی منطقیتر است و چون کوچولوست ترسش برایشان کمتر است. این همه تام و جری دیدهاند؛ دیگر نه گربه برایشان ابهتی دارد و نه موش ترسی.
ـ اینها همه نقاشیست. حالا زندهاش دارد توی این خانه نفس میکشد.
ـ شانس آوردیم فرار نکرد. اگر میرفت زیرزمین بدبخت بودیم. چه طور میشد پیدایش کرد؟ همه چیز را به هم میریخت. چیز سالمی نمیگذاشت.
گوشم را به در کابینت چسباندم؛ اما صدای نفسنفسی نمیآمد.
ـ نباید فکرش را کرد.
در رختخواب هر کدام لولی میخوردیم دیگری میگفت: «بیداری؟» و جواب هم این بود «چه کار کنم خوابم نمیبرد!»
شبنم بلند شد از داخل انباری سه چهار تا پتو آورد. پایین درها را پوشاند. «شاید ته کابینت را سوراخ کرده».
ـ یعنی یک موش این قدرت را دارد؟
ـ از کجا که موش باشد!
ـ هرچه که هست.
ساعت حدود ۲ را نشان میداد. چشمانم گرم شد و خوابم برد. پس از ساعتی، یک چیز نامرئی، حسی عجیب، مرا از خواب بیدار کرد. شبنم در رختخواب نشسته بود. «گوش بده».
صدای خراشیدن پنجولی روی آهن کابینت میآمد. صدایی مذبوحانه، ترسآور، غمگین، ناامید، صدای موجودی که با مرگ فاصلهای ندارد.
هر دو ترسان به آشپزخانه برگشتیم. چراغ را که روشن کردیم صدای کشیده شدن پنجول به در قطع شد. اما صدای نفسنفس زدنهای خستهای میآمد. پس از فاصلهای که شاید برای ما بسیار طول کشیده بود چیزی مثل سوهان، خشک، عصبی، به در یا کف کابینت کشیده شد و دیگر تا زمانی که هر دو نشسته بودیم و به کابینت لیمویی رنگ خیره شده بودیم، هیچ صدایی نیامد.
ـ اگر در را باز کنیم و فرار کند، حالا هر چیزی که هست، دیگر بچهها از اتاقشان بیرون نمیآیند.
ـ هرچه که هست بزرگ است. باید از موش گندهتر باشد.
شبنم گفت:
ـ من از همین حالا از روبهرو شدن با او میترسم.
ـ نشستن ما اینجا فایدهای ندارد. جز این که روشنی چراغ بچهها را نیز به آشپزخانه بکشاند.
ـ مسأله این است که این جانور وقتی که وجود کسی را در آشپزخانه حس کند ساکت میماند.
ـ خواه و ناخواه باید قبول کنیم موجودی که نمیدانیم چیست به حریم ما وارد شده و قصد بیرون رفتن ندارد. و ما خلاف معمول از او واهمه داریم.
در بسترمان که قرار یافتیم دوباره صدا بلند شد. گاه آرام، گاه بیقرار. در سکوتِ شبِ خانه، دلگیری تلخی بر روحمان فشار میآورد. کی صبح شد و کی از پنجره آسمان دودزده پدیدار شد و کی روشنی صبح تمام اتاق را پوشاند معلوم نبود.
مجبور بودیم تمام کارهایمان را در آشپزخانه انجام دهیم. کتری را بگذاریم؛ شیر را گرم کنیم؛ برای بچهها ساندویچ کره و مربا و پنیر درست کنیم.
به شبنم گفتم:
ـ خونسردی خودت را حفظ کن! نگذار هراس تو در دل بچهها اثر کند!این بچهها جور دیگری با قضیه روبهرو میشوند. دلنگران آنها نباش! خوشبختانه وقتی کسی در آشپزخانه راه میرود جانور ـ هرچه که هست ـ ساکت میماند.
شبنم گفت:
ـ پس او هم به همان اندازه از ما میترسد.
گفتم:
ـ اسم ترس را روی خیالات ما نگذار.
خندهای کرد و از پنجره به آسمان خالی نگاه کرد.
ـ پس اسمش چی هست؟
ـ وهم؛ چون ذهنمان را از موش منحرف کردهایم.
بچهها یکییکی آمدند. ساحل، سرور و سهیلا ـ هر کدام به فاصلهی ۲ تا ۳ سال سن. نیمهای از لیوان شیرشان را سر کشیدند. باید همه همراه بیرون میرفتیم؛ که ساحل گفت:
ـ چرا پشت در این کابینت اینقدر کاشی و کارتن گذاشتید؟
سهیلا و سرور هم کنجکاور شدند. سهیلا جلو رفت و به در کابینت زل زد.
سرور گفت:
ـ معدن الماس پیدا کردهاید؟
ساحل خندید و گفت:
ـ نه. معدل ذغال سنگ است.
گفتم:
ـ بجنبید که دیر شد.
شبنم پشت سرشان درها را محکم بست.
آهسته گفتم:
ـ هر طور که هست تا بعدازظهر که به خانه میرسیم این راز را نگهدار!
شبنم گفت:
ـ بچهها زودتر از ما به خانه میرسند. میترسم خودش را آزاد کرده باشد. اینها که از ترس قالب تهی میکنند.
تمام صحنه را جلو چشمم مجسم کردم. جانور از ترس و وحشت همه چیز را خرد میکند و پنجول به در و دیوار میکشد. وای که سهیلا چه چشمان قشنگی دارد. این ناخنهای تیز. هر دو چشم را از کاسه درمیآورند.
ـ مرخصی میگیرم خودم میآورمشان تا با سرویس نیایند. بعد میآیم دنبال تو.
صبحها برای هیچ کدام سرویس نگرفته بودیم. اما برگشتنها همگی سرویس داشتند و یکی یک کلید!
ساحل تعجب کرد که چرا جلو مدرسه منتظرش ایستاده بودم. در مقابل سؤال او گفتم:
ـ حالم درست سر جا نبود، مرخصی گرفتم.
ـ میخواهی راه به راه برویم درمانگاه؟
درست جملههای شبنم بود. تا کسی آخی میگفت، دکتر را به رخ همه میکشید. اما ساحل در سنی نبود که بتوان چیزی را از او پنهان کرد. بدون مقدمهچینی گفتم:
ـ جانوری در آشپزخانه هست. در کابینت زیر دیوترم. نمیدانیم چیست. دنبال چاره میگردیم. میترسیم در را باز کنیم و برود زیرزمین. دیگر نمیتوان پیدایش کرد. این همه اسباب اثاثیه را بیرون ریختن کار حضرت فیل است.
نمیخواهیم هیچکس بفهمد. شاید موش کوچکی باشد. مضحکه میشویم. دلم نمیخواهد از همسایهها هم کمک بگیریم.
تا به خانه برسیم ده راه علاج برایمان ردیف کردند. سهیلا گریه میکرد و میگفت:
ـ ترو خدا او را نکشید. ترو خدا.
ساحل و سرور مسخره میکردند:
ـ چطوره نازش کنیم؟
ـ تمام درها را باز بگذارید تا برود. تمام درها را
آهسته گفتم:
ـ او تازه دارد از کارش کیف میکند. نمیرود! آمده است که بماند.
کابوس میدیدم. هرجا نظر میکردم یکی از آنها را میدیدم. بیشتر شبیه موش صحرایی بودند. اما صورتی پژمرده ـ محیل و تمسخرآمیز داشتند.
صدا زدم:
ـ شبنم بیداری؟
کسی کنار دستم نبود. چشمانم را خوب باز کردم. معلوم بود چراغهای خانه روشن است. همه در آشپزخانه بودند.
شبنم گفت:
ـ بیا یک استکان چای بخور!
ساحل کنار گوشم گفت:
ـ مامان تنها در تاریکی نشسته بود و به صدای خرت خرت کشیده شدن پنجول به در کابینت گوش میداد. چراغ را که روشن کردم دیدم مامان گریه کرده است.
ـ فردا میروم گندم سمی میخرم؛ مرگ موش.
باز هم راههای گوناگونی پیشنهاد شد. و باز هم سهیلا زار میزد که:
ـ او را نکشید! او را نکشید!
سرور رو به ما کرد و گفت:
ـ دیوانه است.
ساحل دست زیر چانهی سهیلا زد و گفت:
ـ تو میدانی چی هست که میگویی او را نکشیم؟
ـ شاید جری باشد. آمده اینجا میهمانی.
ساحل گفت:
ـ پس چارهای نیست. باید رفت به دنبال تام. اما آمریکا که برای تام ویزا صادر نمیکند.
سرور گفت:
ـ موشی میخواسته خودکشی کند میرود داروخانه میگوید: مرگ من داری؟!
گفتم:
ـ شماها خواب ندارید؟
در میان خنده گفتند:
ـ هر وقت شماها خوابیدید ما هم میخوابیم.
صدای خرت خرت از سحر شروع شد. مذبوحانه. گاه فاصلهدار و گاه تند تند. همانند محبوسی که در نقبی که میکند به سنگی بزرگ برخورد کند و دائم از سر استیصال سرش را به آن بکوبد.
ـ دارم دیوانه میشوم.
صدای شبنم بود. من هم همین احساس را داشتم.
ـ چی کار کنیم؟
ـ فعلاَ امیدمان باید همان مرگ موش باشد.
داروخانهچی طناز بود. دو قوطی پر از دانههای گندم سمی تحویل داد.
گفتم:
ـ زیادیش را چه کار کنم؟
گفت:
ـ با کسی در خانه دشمنی نداری؟
آنقدر درهم بودم که مسیر خنده را گم کرده بودم. شاید بعدها بتوانم، یا تصمیم بگیرم، روی جملهاش فکر کنم.
ـ او را نکشید! او را نکشید!
ـ شبنم! این دختر را ببر! سوهان میکشد روی اعصابم. نگاهش کن چه گریهای میکند.
آماده که شدم هیچکس در آشپزخانه نبود. غرورم نگذاشت صدایشان کنم. کارتن و کاشیها را کنار کشیدم. فقط کمی در کابینت را باز کردم. از شکاف یک مشت گندم سمی به درون ریختم. بلافاصله در را بستم. با تعجب به دستم نگاه کردم تا ببینم تمام انگشتها سر جایش هستند یا نه!
دوباره کاشیها و کارتن را به حال اول برگرداندم.
ـ بیایید! تمام شد.
سرور گفت:
ـ یعنی مرد؟
ـ کاش مردن به همین آسانی بود.
آن شب هیچکس بیدار نشد. صبح روحیهها بازگشته بود. حدسهایی راجع به چگونه مردن او میزدیم. آخرین نفر من بودم که از آشپزخانه بیرون آمدم. باورم نمیشد. چیزی محکم خودش را به در کابینت میکوفت و کف یا بدنهی آن را میخراشاند. حس کردم همه چیز میلرزد. حتی لوستر کوچک سقف آشپزخانه میلرزید. خودم را به بیرون کشاندم. با دستهای لرزان قفل آویز را به در حیاط زدم. نباید بروز میدادم که جانور زنده است. اما در راه حرفهای طنزآمیز بچهها را همانند کسانی که عمیقاً از مسألهای ترسیدهاند باور میکردیم.
همیشه تخیل سرور ۱۰ ساله جلوتر از خودش راه میرفت. گفت:
ـ ساحل! حالا چی کار کنیم؟
ـ چه میدونم. برای چی؟
ـ برادرهاش؛ حتماً میان که انتقام بگیرن. شاید یه گروه همراشون بیان. فکر کن همه به صف ۶ تایی از اینجا تا جایی که صحرا شروع میشود، با زره و کلاهخود و شمشیر؛ روبات هم دارن ـ فیل هم دارن ـ منجنیق که سنگهای آتشی پرتاب میکند.
سهیلا گفت:
ـ من که گفتم نکشینش. هزار بار گفتم، التماس کردم.
ـ خانه را صاف میکنن.
این را ساحل گفت. شبنم با حیرت و ناباوری به حرفهای بچهها گوش میداد. رو به من کرد و گفت:
ـ امروز که بچهها با سرویس برمیگردن؟
خیلی تند جواب دادم:
ـ نه. امروز هم مثل روزهای قبل خودم میارمشون. بچهها! حواستون باشه سوار سرویس نشین، من حتماً میام.
ساحل گفت:
ـ این همه سم! مگر نمرده.
گفتم:
ـ فکر نمیکنم.
سرزندگی از روحیهی بچهها قهر کرد. سکوت بدی افتاد توی ماشین. در این میان فقط سهیلا گفت:
ـ شاید زنده باشه. چقدر خوب!
سرور گفت:
ـ خنگ خدا.
ـ یعنی چی؟
سهیلا گیج به مادر نگاه کرد. شبنم گفت:
ـ یعنی تو نمیدونی چه بلایی داره سرمون میاد؟
باز هم نیمههای شب از خواب پریدم. شبنم در آشپزخانه نشسته بود و مبهوت به در کابینت خیره شده بود. رنگ صورتش سفید شده بود.
ـ خوابش را دیدم. از در کابینت که بیرون آمد یکدفعه مثل یک گوریل درشت و بدمنظر شد. دست و پای بچهها را کند و پرت کرد به جاهای دور.
در اوج بدبختی و پریشانی گفتم:
ـ حالا خوب که گوشتخوار نیست.
مستأصل و حیران نگاهم کرد. گریهاش بیشتر اوج گرفت. باید از تیررسش دور میشدم. شعلهی زیر کتری را روشن کردم. دیر یا زود بچهها میرسیدند. برگشتم دیدم سهیلا در بغل مادرش نشسته است. ساحل و سرور هم آمدند. ساحل گفت:
ـ مگر هنوز نمرده؟!
ـ متأسفانه نه! حقیقتش این که دیروز صبح هم زنده بود.
به ناگهان صدای وحشتناک تاپ تاپی که به در کابینت میخورد بلند شد و صدای خراشیده شدن چیزی مثل چوبسای زبر به کف یا دیوارههای کابینت. دهان همه باز مانده بود.
سرور گفت:
ـ این که خیلی خطرناکه. چی کار کنیم؟
رویش را به سهیلا کرد و گفت:
ـ بکشیم یا نکشیم؟
سهیلا خودش را بیشتر به مادر فشار داد. قطرات اشک از چشمانش روان بودند. شبنم برای همه نبات آورد تا با چائی بخورند:
باید فکر بهتری کرد.
فردا بعدازظهر سم را با آب قاطی کردم و به سختی درون کابینت گذاشتم. این بار ساحل با میلهای پشت سرم ایستاده بود. نگاهش که کردم دلم بیشتر قرص شد. بعد که کار تمام شد نشستم روبهروی کابینت. شبنم آمد کنارم نشست.
ساحل گفت:
ـ مرگ موشها هم بیخاصیت شدهاند.
شبنم گفت:
ـ خانم رقیه میگفت: یک بار در خانهی ما مار پیدا شد. شوهرم بدون اینکه به او نزدیک شود با اشعه آن را کشت.
ـ من دلم نمیخواهد از هیچ همسایهای کمک بگیرم. این جانور در خانهی ماست. باید خودمان راه علاجی پیدا کنیم. همسایه دلش برای آدم نمیسوزد.
عصر و شب صدایی نیامد. همه راحت خوابیدیم. اما شبنم درست سر ساعت ۳ بعد از نیمه شب، مثل هر شب، چراغ آشپزخانه را روشن کرده بود و گویی که سِحر شده باشد به در کابینت خیره شده بود. آمدم کنارش. تارهایی از مویش سپید شده بود. زندگی کارمندی و بعد از سالها این خانه، حالا جانوری میخواهد ما را براند. ما را از خانه بیرون کند.
ـ کاش فقط میدانستم چیه؟ سموره، روباهه، جوجه تیغیاه، موشه!
گفتم:
ـ چه فرق میکند پشت این در لیمویی رنگ چه باشد. دشمن است دیگر.
صدای ساحل را از پشت سرم شنیدم:
ـ دیگر نباید منتظر نشست. بعدازظهر باید زنده یا مردهاش توی باغچه به آتش کشیده شود. اگر موش باشد که کلی بیماری به این خانه آورده است.
شبنم گفت:
ـ همه جا را پاک میشویم و ضدعفونی میکنم. ظرفها را میشکنم و دور میریزم.
گفتم:
ـ پس وعدهی ما امروز بعدازظهر.
سرور گفت:
ـ جدال در آشپزخانه. قاتلی که برای کشتهی خود میگرید!
همانند روز قبل مرخصی گرفتم. مثل روز قبل خوراک سبکی خوردیم. البته بچهها به پیتزا میگویند خوراک سبک و سردستی!
تا در خانه را باز کردیم صدا پیچید در گوشمان. تمام ارکان خانه به لرزه درآمده بود. شیشهها میلرزیدند. ساحل بیل را برداشت. شبنم و سهیلا هم یکی یک ماهیتابه. سهیلا گفت:
ـ هیچ چیز بهتر از ماهیتابه نیست.
در کابینت را باز کردم. این بار ته دلم قرص بود. تمام خانواده با من بودند. همه لزوم نابود کردن جانور را دریافته بودند.
تا قدم در آشپزخانه گذاشتیم صدا قطع شد. در هال را باز گذاشتیم. اگر فرار میکرد در حیاط بهتر میشد او را کشت.
ساحل گفت:
ـ خودم بنزین رویت میریزم! خودم کبریت به دمت میزنم!
سرور گفت:
ـ پس من چی؟
ـ تیر خلاص با تو. آخرین ضربه با تو.
سهیلا گریه میکرد و مرتب ماهیتابه را از این دست به آن دست میداد.
گفتم:
ـ همه آماده هستند؟
ـ بله قربان.
جلو رفتم. شبنم کنار دستم بود. کارتن و کاشیها را کنار زدم. برگشتم تا وضعیت آمادگی خانواده را بسنجم. ساحل گفت:
ـ بابا چقدر عرق کردی!
ـ هرچه هست عرق ترس نیست.
در کابینت را آهسته آهسته باز کردم. بازِ باز. بعد لنگهی دیگر را. صدایی نبود. جنب و جوشی در کار نبود. با چوب ظرفها را عقب و جلو کردم. شبنم هم به کمک آمد. دستکش دستش کرده بود. ظرفها را یکی یکی بیرون گذاشت. همگی مثل ببرهای گرسنه به طعمهای که هر آن قرار بود جلومان آشکار شود زل زده بودیم. اما دیگر کابینت خالی شده بود. دو طبقه که بیشتر نداشت. هیچ کجای آن سوراخ نبود.
سرور گفت:
ـ چیزی که نیست.
همه وا رفتیم و هرجا که بودیم نشستیم. میخواهید باور کنید میخواهید نه، دیگر هیچکس در کابینت را نبست و دو لنگهی در، همانند دهان مردهای که بسیار رنج کشیده باشد، تا هماکنون که این داستان را برایتان میخوانم باز باز است.
در بارهی نویسنده:
----------------------
امین فقیری متولد ۱۳۲۳ شیراز است. برخی از آثار او عبارتند از: «دهکده پر ملال»، «کوچه باغهای اضطراب»، «سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر»، «دو چشم کوچک خندان»، «مویههای منتشر»، «تمام بارانهای دنیا»، «رقصندگان»، «پلنگهای کوهستان» و «زمستان پشت پنجره». امین فقیری برندهی جایزهی ۲۰ سال
منبع: رادیو زمانه