هری پاتر در جمهوری اسلامی (۱) - طنز

هری پاتر در جمهوری اسلامی (1) - طنز

ماشین پرنده ی آقای ویزلی، با سر و صدای عجیبی به طرف زمین می‌رفت. با هر صدای انفجار دود سیاه غلیظی از اگزوز آن بیرون می زد. رون پشت فرمان، سعی داشت مانع از سقوط ماشین شود. هری سعی می کرد با نگاه کردن به اطراف موقعیت شان را تشخیص دهد. هرمیون کتاب های درسی اش را سخت بغل کرده بود و تنها به این مسئله فکر می کرد که اگر در آن‌جا فرود بیایند کلاس درس ِ استاد محبوب اش لاکهارت را از دست خواهد داد. رون با خوشحالی فریادی کشید و با دست به نقطه ای اشاره کرد:Go to fullsize image
-اون‌جا رو نگاه کنید. یه جاده ی آسفالته. جای خوبیه برای فرود اومدن.
بر روی جاده وانتی در حال عبور بود. آن سوتر در کنار جاده، مردی دبه به دست به انتهای جاده چشم دوخته بود. رون فرمان را برگرداند و دور بزرگی در اطراف جاده زد. در دور دست، یک گنبد طلائی بزرگ، با چهار گنبد آبی کوچک به چشم می خورد. مکان عجیبی بود. هری هر چه سعی می کرد، موقعیت شان را تشخیص نمی داد.
هری - هرمیون، تو که کتاب جغرافیای جادویی را ده بار خوندی، می تونی بگی این جا کجاست؟
هرمیون- کار آسونی نیست. ولی اگه فرود بیایم شاید بتونم بگم.

همه جا برِّ بیابان بود. هرمیون ناگهان فریاد کشید:
-هری، یه شهر! یه شهر بزرگ!

هری به قطب‌نمای داخل ماشین نگاه کرد. در سمت شمال، در فضایی سیاه و دودگرفته، شهری بزرگ پیدا بود. پشت شهر، کوهی عظیم به چشم می خورد.
رون- نکنه به شهر جادوی سیاه اومدیم! می گن کسی که وارد اون‌جا بشه، با اولین نفسی که بکشه می میره!
هری- نه. گمون نمی کنم. اگه این طور بود تا حالا باید مرده باشیم. فقط نمی دونم که چرا چشم و دماغم می سوزه.

رون در حال کم کردن ارتفاع، از روی وانت بار گذشت. صدای دست زدن و آواز به گوش می رسید ولی هیچ یک از کلمات قابل فهم نبود:
"گولی گولی تومانی، تومانی، سکینه دای گیزی نای نای..."

از ماشین پرنده، دیگر صدایی به گوش نمی رسید. موتور کاملا از کار افتاده بود. رون به نرمی تمام ماشین را بر روی جاده فرود آورد. رون در حالی که با تمام صورت می خندید به هری و هرمیون نگاهی انداخت. سرعت ماشین در حال کم شدن بود که ناگهان صدای بلندی از زیر لاستیک آمد و ماشین از جاده منحرف شد. ماشین از شیب کم کنار جاده به سمت حاشیه بیابانی رفت و متوقف شد. جز صدای باد و وانتی که به آن ها نزدیک می شد، صدای دیگری به گوش نمی رسید. مرد دبه به دست هم از سمت دیگر جاده دوان دوان به سمت آن ها آمد.

هری و رون و هرمیون از ماشین پیاده شدند. هوا گرم بود و خورشید با قدرت تمام می درخشید. رون نگاهی به چرخ ماشین انداخت. کاملا کج شده بود. به حاشیه جاده رفت. چاله ی بزرگی وسط جاده بود که در آن افتاده بودند. وانت با احتیاط به آن ها نزدیک شد و حدود پنجاه قدمی شان نگه داشت. زن ها و بچه ها از پشت وانت پیاده شدند. دو مرد و راننده ی همراه شان از جلوی ماشین پیاده شدند. همه با تعجب به آن سه نگاه می کردند.

هری نگاهی به رون و هرمیون انداخت و به سمت سرنشینان وانت قدم برداشت. آن‌ها کمی عقب رفتند و با صدای آهسته با هم صحبت کردند. هری متوجه بود که زبان آن ها انگلیسی نیست، ولی نمی دانست که چطور معنی آن را می فهمد:
- اورا باخ! گور نه ماشین ناره بویوک ده! بولار هاردان گلیپ لر؟
هری به راحتی معنی آن را متوجه می شد:
-اون‌جا را نگاه! ببین ماشین شون چه بزرگه! اینا از کجا اومدن؟
هری بی هیچ دلیلی فکر کرد که می تواند به زبان آن ها سخن بگوید. به چشم های یکی شان خیره شد و با صدایی بلند گفت:
-من سیزلره سلام الیرم. کیفیز، احوالیز؟ اولار منه دیه سوز بورا هارادی؟ (من به شما سلام می کنم. احوال شما؟ می تونید به من بگید این‌جا کجاست؟)

سرنشینان وانت، اول دو گام عقب رفتند بعد ایستادند، و ناگهان شروع به خندیدن کردند.
رون و هرمیون با تعجب به هری و سرنشینان وانت نگاه می کردند. از زبانی که هری با آن سخن می گفت چیزی نمی فهمیدند. می دانستند که هری مار-زبان است ولی هرگز فکر نمی کردند بتواند به زبان دیگری غیر از انگلیسی سخن بگوید. در این اثنا مرد دبه به دست هم به ده قدمی شان رسید و با تعجب به آن ها خیره شد.

سرنشینان وانت با احتیاط به هری نزدیک شدند. رون و هرمیون هم با گام های آهسته به سمت هری رفتند.
یکی از سرنشینان وانت- شما بچه ی کجایید؟ به نظر نمی آد اهل تبریز یا اردبیل باشید؟
هری- نه. ما از انگلستان می آییم. داستانش مفصله. توی طوفان گیر کردیم و با جادوی ولدمورت به این سمت رونده شدیم.

در این حال یکی از بچه های سرنشین وانت، گویی با چوب جادو بر سرش کوبیده باشند، در حالی که تته پته می کرد چند قدم به عقب رفت و به زمین خورد! مادرش چادر را به لب گرفت و با دو دست بر سرش کوبید:
-ای وای بالام! نُقُل ده؟ (ای وای بچه ام! چی شد؟)
بچه- نَنَه! بولوسن بو کیم ده! هری پاتر ده! ( نَنِه! می دونی این کیه؟ هری پاتره!)
هری از تعجب دهانش باز مانده بود.
-تو منو از کجا می شناسی؟
مادر بچه- آقای پاتر، من تمام کتاب های شما را برای پسرم می خرم و تمام فیلم های شما را هم دیده است. خیلی خیلی خوش آمدین. قدم تون روی چشم!

جو سنگینی که تا چند لحظه ی قبل بر آن جا حاکم بود، شکسته بود. سرنشینان وانت، با شور و گرمی، هری و رون و هرمیون را در میان گرفتند و با خنده و شادی از آن ها استقبال کردند. یکی از خانم ها از پشت وانت، ساکی برداشت و از داخل آن روسری خوش‌رنگی در آورد و به هرمیون داد.

-گیزیم! بونو باشیوا سال! بو اِشـَک لر اوشاخ بویوک بولمزلر نده. الله اله ممیش بیلوه توتاللار سالالار زیندانا!
هرمیون هاج و واج به زن مهربان که روسری را به سمت او گرفته بود نگاه می کرد. هری به یاد آورد که هرمیون زبان آن ها را نمی فهمد.
هری- بگیرش هرمیون. ازش تشکر کن.
هرمیون- چی گفتش هری؟
هری- گفت: دخترم اینو بگیر بنداز سرت. این الاغ ها کوچیک و بزرگ حالی شون نیست. خدای نکرده می گیرنت می اندازن زندانِ!

هرمیون با نگاه محبت آمیز روسری را از زن مهربان گرفت. نگران حرف های او بود. الاغ ها؟ کوچیک و بزرگ؟ زندان؟ آن‌ها کجا بودند؟ آن‌جا کجا بود؟ الاغ ها چه کسانی بودند؟ چه کسی چه کسی را به زندان می انداخت؟ این‌ها سوال هایی بود که برای شان جوابی نداشت. شاید اگر به کتابخانه ی هاگوارتز دست‌رسی داشت، جواب سوال هایش را می گرفت. شاید خانم پینس کتابی به او می داد که این معما را حل کند.

هری به خاطر آورد که هنوز جواب سوالش را نگرفته است. از مرد مهربان سبیل کلفتی که با محبت دست بر شانه ی هری می زد پرسید:
-می تونید بگید ما کجا هستیم؟
مرد با دست به تابلوی کنار جاده اشاره کرد. روی تابلوی سبز رنگ به خطی که برای هری آشنا نبود چیزی شبیه این به چشم می خورد:
مرقد مطهر امام
۲۵ کیلومتر

هری سری تکان داد و گفت:
-متاسفانه من نمی فهمم این‌جا چی نوشته.
-نوشته مرقد امام، ۲۵ کیلومتر. تا اتوبان تهران قم هم فاصله ای نیست. حالا شما مهمان ما هستید. چه فرق می کند که کجا باشید.
مرقد مطهر؟ تهران؟ قم؟ کلمه ی تهران به نظر هری آشنا می آمد. هری رو به هرمیون کرد و پرسید:
-هرمیون، می دونی تهران کجاست؟
هرمیون به فکر فرو رفت. بعد ناگهان، انگار که چشمش به هیولای حفره ی اسرار افتاده باشد، بر جا خشکش زد.
هری- چی شد هرمیون؟ هرمیون... هرمیون...
هرمیون- هری ما در ایران هستیم!
هری- خب؟
هرمیون- مگه نشنیدی؟
هری- چی رو؟

هرمیون- که این‌جا یک جادوگر بزرگ هست که خودش رو خدا می دونه. به هواداراش هر چی بگه با چشم بسته انجام می دن. بگه بمیر، می میرن. بگه بکش، می کشن. قدرت جادوئیش از آلبوس دامبلدور هم بیشتره. می گن... می گن...
هری- چی می گن؟
هرمیون- می گن یک دخمه ی وحشتناک داره به اسم ۲۰۹ که مخالفاش رو اون تو می اندازه. اون‌جا هیولاهایی هستند به مراتب وحشتناک تر از دیوانه سازهای جادویی. اونا می تونن فکر آدم ها را در عرض یکی دو ماه صد و هشتاد درجه تغییر بدن و روح شان را بمکند.
هری نگاهی به سرنشینان وانت انداخت. رون از داخل اتومبیل پرنده، پاک جاروی هفتش را بیرون آورد و دست یکی از بچه ها را گرفت و ترکش نشاند و پرواز کوتاهی انجام داد. همه می خندیدند و شاد بودند و با شگفتی به آن‌ها نگاه می کردند. خانم ها، کنار جاده سفره ای پهن کردند و انواع و اقسام خوراکی ها و نوشیدنی ها را روی آن چیدند. رون بعد از فرود آمدن، چوب جادویی شکسته اش را به دست گرفت و برای هر کدام از بچه ها، یک هدیه کوچک به وجود آورد. مرد دبه به دست به رون نزدیک شد، و به زبانی که رون نمی فهمید چیزی به او گفت. رون رو به هری کرد و از او برای ترجمه کمک خواست:
هری- می گه، می تونی با این چوبت کارت سهمیه بندی سوخت منو شارژ کنی؟
رون- یعنی چی؟
هری- منم نمی دونم.
هری غرق در افکار دیگری بود. رو به مرد سبیلوی مهربان کرد و پرسید:
-می تونید کمک کنید ماشین مون رو درست کنیم؟
مرد سبیلو- حتما. ولی امروز رو مهمون ما هستید. الان داریم می ریم بهشت زهرا، فاتحه بفرستیم برای اموات مون. بعدشم منزل در خدمت تون هستیم. کلبه ی درویشی داریم که قابل شما رو نداره. بعد هم هر کاری لازم باشه انجام می دیم.

هری نمی دانست که در دو روز آینده چیزهایی خواهد دید که محال بود در قلعه ی هاگوارتز یا جنگل ممنوع بتواند آن ها را ببیند. او هرگز نمی دانست کسی را خواهد دید که هیولای حفره ی اسرار در مقابل او اسباب بازی به نظر می رسد. او نمی دانست با شنل نامرئی کننده اش به جایی قدم خواهد گذاشت که هیچ کس جز اسیران و دربندان جادوگر بزرگ پای‌شان به آن‌جا نرسیده است. این تازه اول ماجرا بود...

وبلاگ ف. م . سخن

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.