خانم اسفندیاری که بعد از فوت آقای اسفندیاری تمام امیدش را به آنها بسته بود، عصرها در ایوان مینشست و به تاب بازی آنها نگاه میکرد و دلش از شوق حضور آنها لبریز میشد. در این حالت خیال میکرد که آینده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند کرد و تشکیل خانواده داده و بچهدار خواهند شد. آرزو میکرد که هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آینده بیمناک بود. چرا که میدانست تقدیر بازیهای عجیب و گاه سختی برای آدمها تدارک میبیند. اما شباهت بین دخترها فقط تا سن 12سالگی برای آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پیدا کردند. دختر بزرگتر (مهشید)، بسیار مستبد و خودرای بود. همیشه از دو خواهر کوچکترش به زور و تحکم میخواست که مطابق میل او رفتار کنند . مثلا میگفت: الان باید بریم پارک... خانم اسفندیاری میگفت : الان ظهره... پارک خلوته و خطرناکه... بذارین عصر که هوا خنکتر شد و مردم هم بیرون آمدند، برین بیرون...
اما مهشید گوش نمیکرد و با لجاجت خاصی که خانم اسفندیاری از آن سر درنمیآورد، دو خواهر کوچک ترش را با خود بیرون میبرد. بعد از یک ربع هرسه به خانه برمیگشتند. چون خواهر وسطی (مانا) زمین خورده بود و در نتیجه آنها مجبور شدند بدون بازی به خانه برگردند. خانم اسفندیاری به مهشید پرخاش میکرد که تقصیر اوست، اما او با خودرایی به هیچوجه زیر بار نمیرفت و با اوقات تلخی به هم خوردن بازیشان را گردن مانا میانداخت که حواسش را جمع نکرده و درنتیجه روز آنها را خراب کرده بود. مانا که دختر نرم و مهربان و منعطفی بود اشکش را پاک میکرد و میگفت: تقصیر خودم بود مامان... باید حواسم را بیشتر جمع میکردم.
مانا همیشه همینطور بود، کسی را مقصر نمیدانست و مسئولیت اتفاقی را که برایش میافتاد خودش به عهده میگرفت و اغلب هم برای آن که مهشید را ناراحت نکند از خواسته خودش میگذشت، اما با این حال دختر دست و پا چلفتی نبود. خیلی قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف مهشید نمرات بالایی میگرفت.
خواهر کوچکتر (مهسا) سکوت میکرد. او کم پیش میآمد که اظهار نظری کند، نه جانب مانا را میگرفت و نه جانب مهشید را، اما خیلی وقتها از دستورات مهشید سر پیچی میکرد. او بیشتر به درس خواندن علاقه داشت و به مدرسه دانشآموزان تیز هوش هم میرفت. درخلوت، مدام کتاب میخواند و انگار رویاهای خاص خودش را داشت که با هیچ کس دربارهشان صحبت نمیکرد.
خانم اسفندیاری هرسال که میگذشت تفاوت بین دخترهایش را هم بیشتر و بیشتر میدید. آنها از کودکی فاصله میگرفتند و با تغییرات شخصیتی زیاد ازهم نیز فاصله میگرفتند. اگر کسی نمیدانست، نمیتوانست باور کند که آنها خواهر و از یک خون باشند. خانم اسفندیاری این واقعیت را میپذیرفت اما دغدغه آنها لحظهای هم راحتش نمیگذاشت. او برای بزرگ کردن آنها دست تنها و بدون اینکه سایه پدر بر سرشان باشد خیلی سختی کشیده بود. برای هرکدام آنها وسایلی را به عنوان جهیزیه میخرید و در زیر زمین میگذاشت تا وقت ازدواجشان برسد. خانم اسفندیاری هم مثل خیلی از مردم، ازدواج را مهمترین واقعه زندگی هر کس میدانست.
دخترهایش بزرگ شدند، دیپلم گرفتند و دانشگاه قبول شدند اما هنوز بخت درخانه هیچ کدامشان را نزده بود.
گاهی میشد که خانم اسفندیاری در مجلس ختم، عروسی و حتی در سوپر مارکت با خانمی برخورد میکرد که مانا را برای پسرش نشان کرده بود، اما مجبور بود به آنها جواب بدهد که هنوز مهشید درخانه است و ازدواج نکرده و در نتیجه آنها باید صبر کنند. یکی دو خواستگاری هم که مهشید داشت به خاطر رفتار تند و خودخواهانهاش بعد از همان جلسه اول، دیگر پشت سرشان راهم نگاه نکرده بودند. خانم اسفندیاری زیاد با او صحبت میکرد و از او میخواست دست از خودراییهایش بردارد: عزیزم در زندگی با خودخواهی نمیتونی حرفت رو پیش ببری... چهار روز دیگه که به سلامتی شوهر کردی، نمیتونی این جوری زندگی رو بگردونی !اما مهشید گوشش به این حرفها بدهکار نبود. میگفت: من همینم که هستم... هرکی هم میخواد با من زندگی کنه باید منو همین طور که هستم بپذیره!
در خانه هم، همچنان نظراتش را به همه تحمیل میکرد: امشب شام باید فسنجان بخوریم... فردا باید بریم پیکنیک... بزرگترین اتاق خانه باید مال من باشد... اما واقعیت این بود که مهشید در درون، از این که میدید بیشتر آدمها مانا را دوست دارند آزارش میداد. این مسئله که ممکن است یک روز مانا زودتر از او ازدواج کند مثل خوره روحش را میخورد، برای همین، بدون اینکه اعتراف کند، دغدغه ازدواج، دغدغه روز و شبش بود. در محیط دانشگاه از خیلی از پسرها خوشش میآمد اما آنها از دخترهای دیگر خواستگاری کرده بودند. او از آیندهاش بیمناک بود. از فشار اینکه مبادا مانا زودتر از او ازدواج کند و به خاطر خود خواهیهایش برای همیشه تنها بماند، تصمیم گرفت اینبار که خواستگاری داشت، کمی کوتاه بیاید و چهره واقعیاش را پنهان کند، خودش را نرم و سازگار نشان دهد و نقشی را بازی کند که تا به حال بازی نکرده بود. بعدکه آبها از آسیاب میافتاد، میتوانست خودش را همانی که بود نشان دهد. فقط کافی بود مثل خیلی از دخترهای دیگر که آرزوی ازدواج داشتند، خودش را مطابق میل همسر آیندهاش نشان دهد.
اما او بدون این که خود بداند با این افکار نادرست، خودش را به چاهی انداخت که درآمدن از آن سخت و دشوار بود.
(محسن)، پسر یکی از همسایه های قدیم آنها (خانم اسدی) بود. خانم اسفندیاری یک روز تصادفی دربازار به او برخورد. دیدارشان برای هر دو پر از تداعی لحظات خوشی بود که پیشتر داشتند. خانم اسدی جویای حال دخترهای او شد. خانم اسفندیاری هم جویای حال پسرهای او. خانم اسدی گفت: بیخود نبود ما امروز توی این شلوغی همدیگه رو دیدیم، بیخود حاشیه هم نرم... من میخوام برای پسر بزرگم محسن زن بگیرم... یکی از دخترهاتو انتخاب کن.
روزی که محسن همراه خانوادهاش به خواستگاری مهشید آمد، مهشید بر خلاف دفعات قبل که ایرادهای بیهوده میگرفت و رفتار توام با خودخواهیاش که حتی سینی چای را هم نمیآورد و در جواب سوالها جوابهای تند و دندانشکن میداد و به خواستگارها برمیخورد، این بار خیلی نرم و متین برخورد کرد. پس از یک جلسه دیدار حضوری در بیرون که محسن و مهشید بیشتر درباره مسائل کلی حرف زدند، مراحل بله برون، خرید، حنابندان و عقد خیلی سریع طی شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند این وصلت زودتر سر بگیرد. شاید چون شناخت قبلی از هم داشتند و بنابراین تاخیر بیشتر را جایز نمیدانستند. اما شروع زندگی جدید مهشید به هیچ وجه خوشایند نبود. چون او خودخواهی را در وجود خودش نکشته بود، تنها آن را برای مدتی کوتاه که تا ازدواجش سر بگیرد، پنهان کرده بود. بعد از ازدواج به خیال این که خرش از پل گذشته، دیگر لزومی به پنهان کاری نمیدید. به هرحال کاری بود که شده بود و محسن دیگر باید با واقعیت کنار میآمد. یعنی چارهای جز این نداشت!
مهشید خیال میکرد در خانه جدید خودش هم میتواند خودبینیهای زمان دختریاش را پیاده کند. برای همین از همان ساعت اول شروع زندگی مشترکش امرو نهیهایش را شروع کرد. به خصوص اینکه سرخرید حلقه هم برای اینکه اختلافی پیش نیاید کوتاه آمده بود. غافل از اینکه محسن هم خودش را همانی که بود نشان نداده بود. محسن هم موجودی به مراتب خودبینتر و خودخواهتر از مهشید بود که خیال میکرد همهچیز باید در جهت ارضای خواستههایش فراهم شده باشد. میگفت: تا حالا تو خانواده، کسی از گل نازکتر به من نگفته... دوست دارم تو زندگی خودم هم همینطور باشه! زندگی دو نفر که میخواهند با خودخواهی و خودبینی حرف خودشان را به کرسی بنشانند قابل حدس زدن است. به خصوص اینکه هر دو نمیتوانستند در آن مدت کوتاه آشنایی متوجه شوند که چه فریبی خوردهاند. نه، آنها همان کسانی که درجلسه معارفه خودشان را نشان داده بودند نبودند. آنها وانمود میکردند اشخاص دیگری هستند و مقدمات ازدواج و شلوغ بودن سرهایشان هم سرپوش روی همهچیز گذاشته بود بنابراین...
زندگی مهشید از همان لحظات اولیه ازدواج با رنج و عذاب و دعوا و اختلاف همراه شد، طوری که خودخواهیهایش هم اجازه نمیداد، درد درونش را برای مادرش بازگو کند، اما خانم اسفندیاری از نگاه دخترش همه چیز را میخواند. روزهای زندگی مهشید و محسن با جر و بحث سر چیزهای کوچک شرو ع میشد که طرفین برای به کرسی نشاندن حرفهایشان حتی با هم لجبازی میکردند. مهشید میگفت: ناهار باید برویم بیرون پیتزا بخوریم... من امروز حوصله آشپزی ندارم!
و محسن مخالفت میکرد: من دوره مجردی به اندازه کافی با دوستام اینطرف و آنطرف پیتزا خوردم... زن گرفتم که برایم آشپزی کند و غذای خانگی بخورم. اگر قرار بود همون پیتزا رو بخورم که دم به تله سر کار خانم نمیدادم!
- مگه زن آشپزه؟...
- مگه غیر این فکر کرده بودی؟
مهشید فریاد میزد: بعدشم من بودم که دم به تله تو دادم! من بودم که گول ظاهر تو رو خوردم!
لج میکرد و به اتاق خواب میرفت و در را میبست. محسن با مشت به درمیکوبید که اینجا خانه اوست و او حق ندارد چنین رفتاری داشته باشد. مهشید میگفت اگر وضع آنطور که میخواهد نباشد، یک لحظه هم دیگر با او زندگی نخواهد کرد. محسن هم درخانه را باز میکرد و میگفت: بفرمایید!
آنها معنی ازدواج را بدجور گم کرده بودند. گرچه گاه از خودشان میپرسیدند:پس ازدواجی که آدمها را به تکامل میرساند واقعا چیست و چه طور میشود به آن رسید؟
اما از آن طرف با رفتن مهشید، برای مانا خواستگاران زیادی آمدند. مانا در درون خودش نیاز غیر قابل کنترلی به ازدواج حس میکرد. این نیاز با گذشت سالها، نه تنها در درونش کمرنگ نشده که شدت هم گرفته بود. نه هوسی آنی بود و نه تحت فشار جامعه یا دیگران یا تقلید از بقیه... او میخواست در تشکیل خانواده، خودش را بیازماید. میدانست که ازدواج مسائل بیشماری برایش خواهد آورد که حل کردن هرکدام انرژی زیادی خواهد برد، اما او با این آگاهی تصمیم گرفته بود تشکیل خانواده دهد. او میخواست تبدیل به زنی پخته شود و ازدواج را مهمترین امر در تحقق این مسئله میدید. در بیشتر همایشهای ازدواج شرکت میکرد. کتابهای زیادی در اینباره میخواند. او ازدواج را آزمونی میدانست که با گذر از آن میتوانست خودش را مهیای هدف والایی که برای آن به دنیا آمده بود، بکند.
مانا همیشه در جمع دوستانش میگفت: فقط وقتی باید ازدواج کرد که بدونی داری چی کار میکنی؟ با چشم باز بدونی داری تو چه راهی قدم میگذاری... دوستانش میپرسیدند: تو خودت واقعا (میدونی ازدواج یعنی چی)؟
جواب میداد: سعی میکنم بفهمم...
بنابراین وقتی (مجید) به خواستگاریاش آمد، مدتی از آنها وقت خواست تا کاملا موضو ع را بررسی کند. برای آشنایی بیشتر تحت نظر خانوادهها چند بار با هم بیرون رفتند. مجید میگفت: من به ازدواج به عنوان مرحلهای برای تکامل آدمها نگاه میکنم... مرحله سختی است اما نمیدانم چرا خیلیها بدون توجه به این اهمیت و دشواری، خیلی راحت تصمیم میگیرند و بعد هم سرگردان میشوند که چی میخواستند و چی شد؟
مانا میپرسید: فکر میکنید تکامل در ازدواج را چه چیزهایی به وجود میآورد... زن و مرد چه کار باید بکنند تا در مسیر درست ازدواج قرار بگیرند؟
زندگی آنها درهمان ماه اول نشان داد که شراکت و یگانگیشان چه قدر روحشان را ارتقاء بخشیده است. آنها نیامده بودند تا فقط زیر یک سقف با هم زندگی کنند. آنها آمده بودند تا همدیگر را بسازند و بهترین صفات را در وجود هم شکوفا کنند. مهشید با دیدن زندگی مانا تازه به عمق فاجعه زندگی خودش پی میبرد. پس ازدواج میتوانست این طور باشد؟ چیزی که در زندگی خودش اصلا نبود. این مسئله او را به فکر فرو برد که چه قدر دیدگاههایش برای ازدواج سطحی بود. به دنبال چه چیزهایی بود و چه چیزهایی به دست آورد!
اما درباره مهسا... او شدیدا به درس خواندن علاقه داشت. او تصمیم داشت پزشک موفقی شود و در مناطق محروم و روستاها به مداوای مردم بپردازد. مهشید از او میپرسید: حالا چرا آن جاها؟ این همه مطب شیک تو تهران است، چرا...
- چون اینجاها تو مطبهای شیک، دکتر زیاده... منم به خاطر مطب شیک نمیخوام دکتر بشم .مردم جاهای دور افتاده بیشتر به کمک احتیاج دارن. مهسا احساس میکرد که این کار میتواند باعث رشد و ترقی روحیاش شود. همینطور هم شد. او با جدیت و پشتکار توانست در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شود. برای همین به مقوله ازدواج خیلی فکر نمیکرد. مهمتر برای او این بود که بتواند پیشرفت و خدمت کند. برای همین مثل مانا احساس نمیکرد که ازدواج میتواند برایش نقطه مهمی در زندگی محسوب شود. اگر به موردی مناسب و فردی هماهنگ با شخصیت و روح و روانش برخورد میکرد، شاید دراینباره فکر میکرد. به خصوص که میدید وجود آن فرد میتواند در راستای هدفش هم باشد. دیده بود که خیلی از همکلاسیهایش با ازدواج با اشخاصی که تناسب در کار و تحصیلات با آنها نداشت از کار بزرگی که میتوانست انجام دهد باز ماندند. یکی از دوستانش حتی ترک تحصیل کرد تا از دو قلوهایش نگهداری کند.
مهسا پیشداوری نمیکرد، شاید برای دوستش بهتر این بود که از دوقلوهایش نگهداری کند و بعد به درس و دانشگاه بپردازد، اما درباره خودش مهم این بود که به رویایی که از کودکی داشت جامه عمل بپوشاند. به بیماران کمک کند و دردهایشان را تسکین دهد، اما بیشتر از این وحشت داشت که مثل مهشید به دام یک ازدواج نامناسب بیفتد و در نتیجه از همانی هم که بود عقبتر بیفتد. پس از فارغالتحصیلی هم روانه یکی از روستاهای دورافتاده کهکیلویه و بویراحمد شد تا به مردمش خدمت کند. خانم اسفندیاری پس از سالها تلاش و مشقت و دغدغههای مادرانه برای بزرگ کردن دخترهایش، حال ثمره زندگی آنها را به چشم میدید. نگرانی عمدهاش اوضاع زندگی مهشید بود که در این سالهای اخیر دیگر از کسی پنهان نبود. خانم اسفندیاری تلاش میکرد تا با صحبت با مهشید، وضعیت زندگی آنها را بهبود ببخشد: مهشیدجان زندگی که جای خودخواهی نیست... جای از خودگذشتگی است... تو کمی فداکاری کن... تو بگذر...
مهشید سکوت میکرد. میدید که یک ازدواج نادرست براساس پندارهای واهی چه به روزش آورده است. نه توانسته بود درسش را تمام کند، نه توانسته بود کاری پیدا کند، از بگو مگوهای بیسروته ضعف اعصاب گرفته بود و در مرداب زناشویی نامناسبش با محسن دست و پایی بیهوده میزد و لحظه به لحظه فروتر میرفت. میدید که این زندگی به بن بست رسیده است.
اما از آن طرف زندگی مانا و مجید، زندگی سعادتمندانهای بود که با دو فرزند هم کاملتر شد. خانم اسفندیاری هر وقت در کنار آن خانواده بود احساس آرامش میکرد. همهچیز سر جای خودش بود. این ازدواجی بود که هر دختری باید برای رسیدن به آن تلاش میکرد.
مهسا هم از محل کارش مدام برای خانم اسفندیاری نامه مینوشت. او از خلال خطوط نامه میفهمید که او احساس رضایت میکند و به آن چه میخواسته رسیده است. شاید سالهای بعد، ازدواج موفقی هم میکرد اما مهمتر حس آرامش او بود که چه بسا با ازدواجی نامناسب کاملا به هم میریخت . خانم اسفندیاری به یاد کودکیهای سه دخترش میافتاد که چه قدر به هم شبیه بودند اما به تدریج مسیر زندگیشان از هم جدا شد و هر یک به راهی افتادند. درست است که برای هر سهشان آرزوی ازدواجی مناسب را داشت، اما فهمید که نمیتواند این آرزو را به آنها تحمیل کند. مهم سعادت آنها بود نه آن چه او گمان میکرد برایشان سعادتمندانه است. هر کدام باید دنبال آن چیزی میرفتند که برایشان بهتر بود. هرکاری که برای یکی خوب بود دلیل نمیشد که برای دیگری هم خوب باشد. ازدواج برای مانا جواب داد اما برای مهشید نتیجه بسیار بد به بار آورد و برای مهسا هم نمیتوانست موثر باشد. نباید آنها را به زور وادار به کاری میکرد که در جامعه به عنوان تنها راه سر و سامان دادن به آدمها در نظر گرفته شده بود. خانم اسفندیاری با خود فکر کرد: نسخهای که برای یکی جواب میدهد، دیگری را ممکن است نابود کند.
_ با الهام از کتاب (یک، یکی) نوشته رکسانا خوشابی