چادرسیاه، طرز لباس پوشیدن او واقعاً هوسانگیز است. او با گردنی کج در کنار در ورودی زیارتگاه حضرت معصومه، جایی که زنان بیچاره و فقیر چمباتمه زده و از زائران تقاضای صدقه میکنند، ایستاده است. زن اندکی غمگین به نظر میرسد و گویا منتظر کسی است. محمود بهتنهایی وارد حیاط زیارتگاه میشود. همسرش هنوز مشغول عبادت است. او قدمزنان خود را به جایی که زن ایستاده است نزدیک میکند. زن سرش را بالا میگیرد و به او نگاه میکند. محمود الان درست در کنار زن قرار گرفته است اما به سوی او برنمیگردد.
زن بدون مقدمه میگوید: "من گدا نیستم اما به خاطر بچههایم به پول نیاز دارم." محمود میپرسد: "چرا ازدواج نمیکنی؟" زن به زمین خیره میشود. محمود دلیل سکوت او را میفهمد اما برای اینکه مطمئن شود میپرسد: اگر کسی پیدا شود حاضری با او ازدواج کنی؟" زن میگوید: " شاید." و با چشمان سیاه درشتاش این حرف را تأیید میکند. محمود میگوید: "شمارهی تلفنات را به من بده. احتمالاً من بتوانم برایت کاری بکنم." زن بدون معطلی شمارهاش را میدهد. میچرخد. و میرود.
چند دقیقه بعد خانوادهی محمود دور او حلقه میزنند. همسرش میگوید به زیارتگاه دیگری در همان نزدیکی بروند اما بچهها میگویند برویم بستنی بخوریم. حواس محمود اما جایی دیگر است. او 41 سال دارد و 17 سال است که ازدواج کرده است اما با این حال یاد چشمان سیاه و صورت شفاف آن ناشناس از ذهنش خارج نمیشود. او پیش از این چیزهایی در مورد زنهایی که بهطور پنهانی در شهر قم دلربایی میکنند شنیده بود. خیلی از زنها در اطراف اماکن مقدس این شهر منتظر مردان هستند تا با آنان عقد ازدواج محدود به زمانی معین مثلاً چند ساعت، چند ماه یا سال را ببندند. چنین ارتباطی یا بهاصطلاح صیغه بر اساس تفاسیر شیعی شریعت مجاز بوده و مادام که به ثبت رسمی برسد و مرد مهریه زن را بپردازد قانونی نیز هست.
آن شب محمود چندین بار شمارهی آن غریبه را میگیرد. کمی قبل از نیمهشب زن گوشی را بر میدارد. محمود میگوید: "من به تو علاقهمندم و میخواهم تو را دوباره ببینم." زن میگوید:"فردا ساعت 2 توی همان زیارتگاه."
فردا محمود کارش را رها میکند و به اتوبان میرود تا راهی قم شود. گوشهای دور از چشم انبوه زائران آن دو با هم حرف میزنند و بهسرعت به توافق میرسند. زن میگوید: "اسم من رجا است." و بعد اضافه میکند: "میخواهم از تو خواهش کنم که هیچ وقت تو به خانهی ما نیایی." محمود میگوید: "قبول. لازم نیست کسی چیزی از این مسأله بفهمد."
رجا او را به یک دفتر ثبت ازدواج در آن سوی خیابان میبرد. آنها فرمهای مربوط را بهسرعت پر میکنند. محمود قبول میکند که ماهانه معادل 35 یورو مهریه، برای کرایه خانه و پول توجیبی به رجا بپردازد. رجا خود این مبلغ را درخواست کرده بود. البته محمود بدون اضافه کار نمیتواند این مبلغ را بپردازد. او راننده تاکسی است و ماهانه حدود 200 یورو درآمد دارد. این پول تنها برای گذران زندگی خانوادهی خودش کافی است.
زمان صیغه چه مدت باشد؟ محمود میگوید: "3 ماه." بعد معادل 17 یورو پول ثبت را میپردازد. هر دو سند ازدواج موقت را امضاء میکنند. عاقد مهر را پای سند میزند و میگوید: مبارکه...
اتاقی که کرایه کردهاند در یکی از زائرسراهای ارزانقیمت در حومهی شهر قرار دارد. در این اتاق یک تخت و یک صندلی هست اما شیر آب در آن وجود ندارد. محمود هیجانزده است و رجا خجل. محمود لباسهایش را در میآورد و رجا شروع میکند به لرزیدن. محمود او را در آغوش میگیرد و میگوید: "نترس، ما که کار خلافی نمیکنیم." رجا حرف او را با تکان سر تأیید میکند. محمود میگوید: "دفعهی اول زیاد طول نمیکشد."
پس از مدت کوتاهی هر دو به یک رستوران میروند و چلوکباب سفارش میدهند. محمود میگوید: "همینجا بمان من زود برمیگردم." و چند لحظه بعد با دو بست تریاک برمیگردد. مواد مخدر را در این خیابانها بهراحتی میتوان پیدا کرد. محمود به عنوان دسر یکی از آن گلولههای کوچک چسبناک قهوهای را میخورد تا در نوبت بعد توان بیشتری داشته باشد. تا مواد مخدر اثر کند آن دو کنار هم در رختخواب دراز میکشند و طنزهای رکیک برای هم میگویند. الان دیگر شرم رجا از بین رفته است. او در حالی که محمود را نوازش میکند از شوهر سابقش میگوید که 9 سال پیش در یک تصادف کشته شده است. آن زمان رجا 20ساله بوده. از آن زمان تا به حال رجا با هیچ مردی نبوده. آنها تا صبح روز بعد با هم هستند. فردا محمود به تهران برمیگردد. زن محمود از او میپرسد: "تا حالا کجا بودی؟" محمود میگوید: "مسافر داشتم." زن میگوید: "چرا زنگ نزدی؟" محمود با بیتفاوتی پاسخ میدهد: "من گاهی موقعها اینجوریم دیگه."
از وقتی که محمود با رجا آشنا شده ضربالمثل قدیمی هم زیارت هم سیاحت برایش معنای تازهای پیدا کرده است. پدر خانواده اکنون هفتهای 2 یا 3 بار مسافت 200کیلومتری تهران تا قم را طی میکند. او و رجا همیشه در همان مکان همیشگی با هم ملاقات میکنند.
رجا قبل از رفتن به رختخواب روسریاش را برمیدارد، موهای سیاهش را شانه میزند، خط لب میکشد و چشماناش را سرمه میکند. رجا از عطر و ادکلن استفاده نمیکند و آن را نشانهی بیبندوباری زن میداند. با هر شب مشترکی که با هم میگذرانند علاقهی محمود به رجا بیشتر میشود. سکس خوب است اما این تنها مسأله نیست. گاهی اوقات محمود رجا را بیش از یک فاسق حس میکند. محمود درست مثل یک شوهر مراقب و نگران رجا است. وقتی بچههای رجا مریضاند محمود پول ویزیت دکتر را به او میدهد. پس از آن که 3ماه مدت صیغه تمام شد آنها دوباره زمان آن را تمدید میکنند. حالا دیگر رجا به محمود اطمینان پیدا کرده و میگوید مردی را یافته که واقعاً دوست دارد با او ازدواج کند.
محمود نیز هرگاه به رجا، اولین زن صیغهایاش فکر میکند احساس میکند که شیفتهی اوست. او میگوید: "رجا خیلی بامحبت است. هرچه از او خواستهام تا به حال نه نگفته است. در مجموع سکس با یک زن صیغهای میتواند بهتر از سکس در خانهی خود آدم باشد. البته من خودم هم از این جهت از خودم خجالت میکشم." محمود اما تازه بر سر ذوق آمده است. او میگوید: "وقتی یک نوع نان به دهان آدم مزه کرد، انسان دوست دارد بقیهی انواع آن را هم امتحان کند."
نفر دوم پس از رجا یک پرستار 26سالهی مطلقه و دوباره اهل قم است. رابطهی او و محمود 6ماه دوام پیدا میکند. بعد از او نوبت خانم صیغهای سوم میرسد: زن مطلقهی همسایهی طبقهی پایین، خانهای در یکی از آپارتمانهای بلندمرتبهی تهران. آنها هر جمعه و هر یکشنبه همدیگر را مخفیانه ملاقات میکنند و بعد هم محمود یکراست به خانهی خود در طبقهی بالا نزد همسرش میرود که فکر میکند او تا این دیروقت مشغول کار بوده است.
محمود گاهوبیگاه میترسد نکند مچش باز شود اما بههیچوجه احساس گناه نمیکند: "من پیش روسپیها نمیروم. آنها مثل قاشقاند که هر کسی آن را به دهان خود میگذارد. سکس با روسپیها گناه است."
اما او که احساس گناه نمیکند چرا از واگو کردن این ماجراهای عشقی نزد همسرش واهمه دارد؟ محمود پاسخ میدهد: "زنهای ایرانی خیلی زود حسادت میکنند. پس بهتر است چیزی ندانند." البته اگر ماجرای این صیغهها هم روزی برملا شود ازدواج محمود در خطر قرار نمیگیرد: هیچ دادگاهی در ایران این روابط عشقی را دلیل طلاق نمیداند. قضیه برای محمود آسان است اما برای دخترانی که بخواهند صیغه شوند کار پیچیدهتر است. اگر آنها بدون موافقت پدر تن به اینگونه روابط بدهند، حیثیت خود و نیز خانوادهشان را به بازی گرفتهاند.
ترجمه شده از : مجله اشترن، چاپ آلمان، سال 2007 ، شمارهی 26، صفحههای 65 تا 86.
مترجم: رضا شوقی