این هفته اما فصل کوتاهی از کتاب «زندگینامۀ بهروز وثوقی» را با عنوان «نخستین عشق» میخوانیم.
شاید اگر نه همه، ولی اکثر ما پدیدۀ «نخستین عشق» را در گذشتۀ نوجوانی و جوانیمان به نوعی تجربه کرده باشیم. عشقی که رد خاطرۀ پاک و معصومش هنوز هم در درگذر یاد و خاطرات ما باقی مانده.
تجربۀ نخستین عشق بهروز وثوقی را بهنقل از کتاب زندگینامۀ او بشنوید!
کلاس نهم است. شانزده سال دارد. هنوز به دبیرستان بابک میرود. کاپیتان تیم بستکبال مدرسه است و پس از تعطیل کلاسها، با بچهها تمرین میکند. دیوار به دیوار مدرسۀ بابک، یک دبیرستان دخترانه است.
عصر یک روز پاییزی، با بچههای تیمشان، تو حیاط مدرسه، سرگرم بازی است. توپ را شوت میکند به طرف تختۀ بستکبال. شوت چنان محکم است که توپ از پنجرۀ باز یکی از کلاسهای مدرسۀ دخترانه میافتد تو. همبازیها به بهروز میگویند حالا که توپ را سوت کرده، خودش باید برود آن را بیاورد.
از مدرسه میرود بیرون. از فراش مدرسۀ دخترانه، با خواهش و تمنا، اجازه میگیرد و میرود تو.
هیچکس در حیاط نیست. از پلهها میدود بالا و در کلاس را باز میکند. دو دختر نشستهاند تو کلاس و دارند درس میخوانند؛ با حیرت، کاپیتان تیم بستکبال مدرسۀ بابک را که لباس ورزشی پوشیده و شورت به پا دارد، نگاه میکنند. بهروز عرق کرده است و نفسنفس میزند. سرش را میاندازد پایین و میرود توپ را بردارد.
یکی از دخترها میخندد.
ـ صدای خندهاش را که شنیدم، سرم را بلند کردم. یک آن نگاهمان درهم گره خورد. دلم لرزید. . .
توپ را برمیدارد و از کلاس میدود بیرون.
[نخستین عشق، برگرفته از کتاب زندگینامۀ بهروز وثوقی]
این بخش را به شکل گفتاری از [اینجا] بشنوید!
|