داستان زن جوانی که کلیه اش را بخاطر تنبلی شوهر معتادش فروخت
داستان زن جوانی که کلیه اش را بخاطر تنبلی شوهر معتادش فروخت
کنار دیوار و روی زمین نشسته بود و با تکه چوب کوچکی، دانه های ریز سنگ های روی آسفالت را تکان می داد. انگار دنبال چیزی می گشت! چند دقیقه ای او را زیر نظر گرفتم. نگاهش را از زمین گرفت و به آجرچین دیوار خیره شد. نمی دانم چه چیزی در این دیوار آجری و بی روح، نظر او را به خود جلب کرده بود. جلو رفتم و از او پرسیدم چرا این جا آمده ای؟ بی مقدمه جواب داد: آمده ام طلاق بگیرم. آقا، مهرم حلال، جانم آزاد. دیگه خسته شده ام، طاقت ندارم خدا کنه امروز حکم طلاق را صادر کنند. ناگهان موج حرف هایش فرونشست و دستش، گوشه چادرش را برای پاک کردن قطرات اشک بالا آورد.
انگار منتظر بود تا بقچه دردهایش را در صندوقچه دل کسی باز کند.
از طرز صحبت کردنش فهمیدم که بی تاب است و آرام و قرار ندارد. تیک عصبی داشت، مدام نوک بینی اش را تکان می داد و با دو انگشتش سربینی اش را می گرفت. به قول خودش به آخر خط رسیده بود و سعی داشت تا خود را از آتشی که بوته زندگی اش را سوزانده است، دور کند.
از او خواستم تا قصه زندگی اش را تعریف کند. گفت: اسمم «صدیقه» است و ٩١ سال سن دارم. وقتی دختری ٣١ ساله بودم و به قول معروف، خودم را شناختم، می خواستم بهترین باشم. دوست داشتم همه به من توجه کنند. اگر جلوی من از کسی تعریف می کردند خرمن حسادت هایم آتش می گرفت. با هیچ کدام از همکلاسی هایم رابطه خوبی نداشتم چون خیلی تندخو و زودرنج بودم. تنها دوستم «آزاده» بود که واقعا دختر فهمیده و باوقاری بود. او با این که خانواده مستضعفی داشت، خیلی صبور بود. همیشه سعی می کرد مثل یک پل من را از رودخانه احساسات تند و غریبم عبور بدهد. در راه مدرسه، مدام به من می گفت چرا این قدر به دور و برت نگاه می کنی؟ سرت را پایین بینداز و با غرور راه برو. آزاده می گفت دختر باید غرور داشته باشد و وقتی روی زمین راه می رود، زمین سنگینی غرور و وقارش را حس کند. اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. در کلاس درس هم توجهی به معلم و حرف هایی که می زد نداشتم و در رویاها و خیال های دور و درازم غرق می شدم. در خانه هم با خواهر و ٢ برادر کوچک تر از خودم همیشه جنگ و دعوا داشتم و هر وقت مادر بیچاره ام می خواست کمی با من صحبت کند، خیلی تند صورتم را برمی گرداندم تا به او بفهمانم که نمی خواهم به حرف هایش گوش بدهم. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم کارگری ساده و زحمتکش بود. اما نمی دانم آن روزها چرا هیچ وقت چشمان خسته و دست های زخمی پدرم را نمی دیدم!
آن روزها تا نگاهم به آینه می افتاد، در آن غرق می شدم. هر وقت می خواستیم جایی برویم پدر و مادرم، از ایستادن من جلوی آینه خسته می شدند. نمی دانم چه چیزی را گم کرده بودم که در آینه آن را جستجو می کردم. باور نمی کنید حتی وقتی می خواستم مدرسه بروم شاید ٥١ دقیقه جلوی آینه فقط مقنعه ام را درست می کردم و ابروهایم را بالا و پایین می انداختم. کم کم به آزاده هم حسادت می کردم چون او همیشه مورد تحسین و تعریف همه بود و شاگرد اول کلاس مان شده بود. کارنامه کلاس سوم راهنمایی را که گرفتم ردیف تجدیدی های من، سرم را به درد آورده بود. همان روز با مادرم داخل حیاط خانه مان نشسته بودیم که پدر خسته و کوفته از سر کار آمد، مادر کارنامه مرا به او نشان داد و او هم که انگار دیگر از دست من خسته شده بود، گفت: من با هزار بدبختی کار می کنم در حد توان هرآنچه خواسته ای برایت مهیا کرده ام ، این نتیجه زحمات من است؟ دیگر حق نداری درس بخوانی! پدرم آن شب آن قدر خسته بود که بدون این که شام بخورد، نمازش را خواند و خوابید. من هم خوابیدم اما صبح که از خواب بیدار شدم، مادرم گفت پدرت رفته است دوچرخه اش را به خاطر جور کردن وجه کلاس های تجدیدی تو بفروشد. بعدازظهر پدرم از سر کار که برگشت، دوچرخه اش را فروخته بود و مقداری پول به مادرم داد تا من را در کلاس های تقویتی ثبت نام کند. در کلاس های تقویتی هم آرام و قرار نداشتم. در خیال های خودم پدر پول دار و خوش تیپی داشتم که با یک خودرو آخرین سیستم جلوی در مدرسه منتظرم ایستاده! آن روز نمی دانستم و نمی فهمیدم ثروتی که پدر من دارد، خیلی از پدرهای پولدار ندارند و نمی توانند داشته باشند.
قطرات اشک در صورت او جاری شد و برای دوسه دقیقه ای، گوشه چادرش پهنای صورتش را پوشاند تا چشمانش عمق دردهای او را در گوشه چادر پنهان کند. زن جوان ادامه داد: بله، پدرم با این که با سختی و رنج خرج خانواده ٦ نفره خود را درمی آورد، اما هر وقت نمازش تمام می شد یک دعا می خواند که هیچ وقت یادم نمی رود.
«خدایا! شکر نعمت، شکر سلامت، شکر دین محمد(ص)»بگذریم. کلاس های تجدیدی و امتحانات شهریور ماه هم کارساز نبود و من مردود شدم. روزی که مادرم خبر مردودی ام را به پدر داد، او در حالی که داخل حیاط نشسته بود و هندوانه ای را با چاقو می برید، گفت: خانم این بچه استعداد درس خواندن ندارد و خیلی هم عصبی شده است. او را از مدرسه بگیریم و به کلاس خیاطی بفرستیم شاید اعصابش کمی راحت شود. بعد از یک هفته، با مادرم به خیاطی رفتیم و من از همان روز در آنجا مشغول کار شدم. علاقه ای به این کار نداشتم بعد از ٣ ماه یک روز صاحب خیاطی که از آشناهای ما بود، با مادرم تماس گرفت و گفت: دخترت اصلا هوش و حواسش به کار جمع نیست. مادرم با من صحبت کرد و به او گفتم که خیاطی را دوست ندارم. او هم نمی دانست چه کار کند تا این که همان شب زن دایی ام به خانه ما آمد و وقتی از موضوع باخبر شد گفت می توانم در آرایشگاه او مشغول به کار شوم. از صبح روز بعد به آرایشگاه رفتم اما بعد از حدود ٢ ماه با این که استعداد خوبی در این کار داشتم، چون مدام از لای پرده آرایشگاه بیرون را نگاه می کردم، زن دایی ام پس از چند بار تذکر، مرا از آرایشگاه بیرون کرد. به خانه برگشتم و موضوع را به مادرم اطلاع دادم؛ مادرم هم که خیلی ناراحت شده بود، گوشی تلفن را برداشت و هرچه به زبانش رسید به دایی ام گفت. نمی دانید همین موضوع چه آتشی در زندگی دایی عباس به پا کرد تا آنجا که زن دایی به خانه مان زنگ زد و از من و مادرم معذرت خواهی کرد. می دانستم که او مقصر نیست اما دلم می خواست خردش کنم.
مادرم، برای این که من سرگرم بشوم، بعضی از کارهای خانه مثل خرید نان و غیره را به من واگذار کرد. یک روز که برای خرید به مغازه رفته بودم در راه برگشت، جوانی را دیدم که دنبال من می آید. به خانه رسیدم در خانه را باز کردم و داخل حیاط رفتم و در را بستم، بعد از یکی دو دقیقه دوباره در را باز کردم دیدم او آن طرف خیابان ایستاده است. دستش را تکان داد و رفت.
فردای آن روز هم آن پسر رادیدم. حتی به خاطر من به صف نانوایی هم آمد وقتی با یک اشتباه بزرگ نگاهم را به چشمانش دوختم، تمام وجودم لرزید و احساس کردم که عاشق شده ام.
من آن موقع ٧١ ساله شده بودم و این اولین باری بود که کسی این قدر به من توجه می کرد. نان که گرفتم او هم از صف بیرون آمد و پشت سرم راه افتاد. داخل یک کوچه باریک تکه کاغذ کوچکی به من داد و خیلی سریع رفت. به خانه آمدم و به داخل اتاق رفتم. کاغذ را باز کردم روی آن نوشته بود: «دوستت دارم»و یک شماره هم زیر آن بود. شب شد و من تا صبح به فکر آن جوان بودم. حتی یک لحظه هم نتوانستم بخوابم تا چشمانم را می بستم دو چشم او با نگاه های عمیقش به یادم می آمد.
ساعت ٩ صبح روز بعد مادرم برای کاری به خانه همسایه رفت. خواهر و برادرهایم نیز به مدرسه رفته بودند و پدرم هم سر کار بود. در خانه تنها بودم، مثل دیوانه ها به این طرف و آن طرف می رفتم تا این که گوشی را برداشتم و با شماره روی آن کاغذ کوچک تماس گرفتم. صدای پشت گوشی که خیلی جذاب و مهربان به نظر می رسید، به من گفت که منتظرم بوده است. او مرا فرشته صدا زد. گفتم اسمم فرشته نیست اما می گفت که من فرشته رویاهای او هستم و برایم کاخ بزرگی روی ابرها خواهد ساخت. او که خودش را «احمد» معرفی می کرد، چند بار پشت گوشی گفت: «دوستت دارم»، بعد از خداحافظی با احمد انگار قایق رویاهای من به یک ساحل قشنگ و سرسبز رسیده بود. خیلی خوشحال بودم تمام کارهای خانه را انجام دادم.
وقتی ظهر مادرم از منزل همسایه برگشت تعجب کرده بود. بعدازظهر همان روز احساس دلتنگی عجیبی داشتم به بهانه خرید از خانه بیرون آمدم. احمد را ندیدم تا فردا صبر کردم و باز به او تلفن کردم. احمد گفت که برای من خیلی ارزش قایل است و نمی خواهد زیاد مزاحم من شود. پس از گذشت چند روز با زیاد شدن ارتباط های تلفنی من و احمد، او از من خواست تا با هم به پارک برویم. من هم قبول کردم. در داخل پارک کمی قدم زدیم او یکی از عکس های من را از داخل کیف پولم برداشت. بعد از گذشت حدود یک ماه از احمد خواستم که با خانواده اش به خواستگاری من بیاید و زودتر تکلیف مرا روشن کند. او گفت: با پدر و مادرم صحبت کرده ام اما آ نها با ازدواج من با تو راضی نیستند. گفتم: پس دیگر تلفن نزن، احمد صدایش را پشت گوشی لرزاند و به حالت گریه گفت: من به خاطر عشق تو هر کاری می کنم واگر جواب منفی بدهی عکست را تکثیر می کنم و به همه نشان خواهم داد. او دلیل این کارش را عشق به من عنوان کرد و گوشی را قطع کرد. احمد چند روز با من تماس نگرفت و من هم هرچه زنگ می زدم، گوشی را بر نمی داشت تا این که بعد از یک هفته او را در خیابان دیدم. دلم برایش تنگ شده بود به گریه افتادم. او هم خودش را ناراحت نشان داد و بدون مقدمه گفت که اگر من را می خواهی، باید با هم فرار کنیم.
وقتی به خانه آمدم می خواستم موضوع را با مادرم در میان بگذارم اما خجالت کشیدم.
آن شب شام نخوردم و در داخل اتاق کوچکم دراز کشیده بودم که مادرم آمد و حالم را پرسید.
گفتم: سرم خیلی درد می کند؛ مرا تنها بگذار! کاش همان لحظه همه چیز را به او گفته بودم.
مادرم از اتاق بیرون رفت، تلویزیون را خاموش کرد و به خواهر و ٢ برادرم گفت که سر و صدا نکنید. من تا صبح نخوابیدم هر چه فکر می کردم نمی توانستم احمد را فراموش کنم. تصمیم گرفتم با او فرار کنم. شناسنامه ام را برداشتم و ساعت ٩ صبح وقتی دوباره مادرم به خانه همسایه رفت، با احمد تلفنی قرار گذاشتیم و فرار کردیم.
ما به یک شهر خیلی دور در غرب کشور رفتیم؛ دو سه روزی در خانه دوست احمد بودیم دلم خیلی برای پدر، مادر، خواهر و برادرهایم تنگ شده بود اما این راه را خودم انتخاب کرده بودم. یک بار در خانه دوست احمد، من با او جر و بحث کردم؛ او مرا کتک زد اما به خاطر عشق زیادی که به احمد داشتم، این حرکتش را نادیده گرفتم. روز چهارم من و احمد در خیابان توسط پلیس دستگیر شدیم. ماموران پس از انجام کارهای قانونی ما را به مشهد برگرداندند.
پدرم برای تحویل گرفتن من آمده بود. او آنقدر مهربان است که حتی آن روز هم به روی من نیاورد به احمد که نگاه کردم دیدم هیچ کس دنبالش نیامده است. دلم برایش سوخت و از طرفی چون دیگر نمی توانستم از او جدا شوم به خاطر این که احمد مرا اغفال کرده و از من سوء استفاده کرده بود، با اصرار، پدرم را متقاعد کردم که ما دو نفر با هم ازدواج کنیم. احمد گفت که بی کس و کار است و تمام زحمت های عروسی من و او به گردن پدرم افتاد.
در عروسی ما از خانواده و اقوام احمد هیچ کس نیامده بود. ما خانه کوچکی اجاره کردیم و زندگی مان با عشق و علاقه شروع شد اما مشکل اینجا بود که احمد سرکار نمی رفت و بعد از یک هفته من متوجه شدم که او اعتیاد هم دارد. دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد اما احمد گفت قول مردانه می دهم که ترک کنم. چند ماه به همین منوال گذشت و اجاره خانه ما هم عقب افتاد پدرم گاهی به ما کمک می کرد و از احمد می خواست که با او سرکار برود اما احمد تنبل تر از این حرف ها بود. تا این که یک روز صاحبخانه به در منزل ما آمد و گفت: چون اجاره را نداده اید، باید منزل را تخلیه کنید. با صاحبخانه که صحبت کردم گفت: اگر مبلغی پول تهیه کنید می توانید خانه را رهن کنید تا از دادن کرایه راحت شوید.
از خانه بیرون آمدم. می خواستم مشکل اجاره خانه و اعتیاد احمد را با پدر و مادرم مطرح کنم اما فکر می کردم شخصیت من خرد می شود و چون این راه را خودم انتخاب کرده ام باید تا آخرش بروم.
همین طور که داشتم در خیابان راه می رفتم یکی از همکلاسی های دوران مدرسه ام را دیدم. خیلی دلم تنگ بود بدون مقدمه خودم را به آغوش او انداختم و شروع به گریه کردم.
او که می خواست به من تبریک بگوید از این حرکت من تعجب کرد. از آزاده سراغ گرفتم گفت که او با جدیت مشغول درس خواندن است و منزلشان را هم عوض کرده اند.
دلم برای آزاده خیلی تنگ شده بود. دوستم « سمانه» از زندگی خودش گفت او هم ازدواج کرده و باردار بود. با هم به خانه سمانه که در همان نزدیکی بود رفتیم.
مشکلاتم را با سمانه مطرح کردم و گفتم چون خودم زندگی ام را انتخاب کرده ام، نمی خواهم پدر و مادرم از این موضوعات باخبر شوند و از طرفی چون وضع مالی پدرم مناسب نیست نمی تواند به ما کمک کند. سمانه یک لحظه به فکر فرو رفت و چیزی به ذهنش رسید او گفت که یکی از اقوامشان بیماری کلیوی دارد و می خواهد یک کلیه بخرد و من اگر کلیه ام را بفروشم، هم ثواب کرده ام وهم پول رهن خانه تهیه می شود. خیلی زود به خانه برگشتم؛ با احمد صحبت کردم او هم خوشحال شد و قول داد که اگر من این کار را انجام دهم و مشکل رهن خانه حل شود، به سرکار خواهد رفت و اعتیادش را هم ترک می کند.
با سمانه تماس گرفتم و روز بعد برای آزمایش آماده شدم. بعد از انجام مراحل اولیه پزشکی من تحت عمل جراحی قرارگرفتم و کلیه ام را فروختم. با پولی که به دست آورده بودیم توانستیم خانه را از صاحبخانه رهن کنیم. اما باز هم احمد به قول خودش وفا نکرد و از سادگی و عشق من سوء استفاده کرد. او که خیالش از خانه راحت شده بود دیگر از منزل هم بیرون نمی رفت. بعد از چند ماه احمد که به شدت معتاد شده بود به جای این که مراعات حال مرا بکند بداخلاقی هایش را بیشتر کرد. با کوچک ترین حرفی مرابه باد کتک می گرفت من با وضعیت جسمی که داشتم، به شدت ضعیف شده بودم.
تا این که یک روز که به خانه آمدم دیدم احمد تقریبا نصف جهیزیه ام را فروخته است تا به قول خودش تا چند وقتی پول موادش تهیه شود. ساک کوچک لباس هایم را برداشتم می خواستم از خانه بیرون بیایم که جلویم را گرفت با هم درگیر شدیم. باز هم مرا کتک زد.
مثل روز اول به چشمانش نگاه کردم اما آتش تنفر تمام وجودم را سوزاند! خودم را از دستش رها کردم در خانه را که باز کردم انگار از جهنم بیرون می رفتم.
به خانه پدرم که رسیدم، خود را به آغوش مادرم انداختم. تپش قلبش به من آرامش می داد. پدرم از سرکار که برگشت گفتم: می خواهم از احمد طلاق بگیرم. سرش را پایین انداخت. گفت: من که از اول به تو گفتم که او مرد زندگی نیست. اما دخترم ناراحت نباش من کنار تو هستم و تو روی چشمانم جا داری به توکمک می کنم تا از این فرد معتاد و بی مسئولیت جدا شوی. خیالم راحت شد. واقعاً آدم ثروت هایی دارد که خیلی وقت ها ممکن است آنها را نبیند. وجود این پدر زحمتکش و مهربان و مادر فداکار و قانع بزرگ ترین ثروتی است که خدا به من داده است.
زن جوان در حالی که اشک امانش را بریده بود، ادامه داد: قصد دارم زندگی ام را دوباره شروع کنم با راهنمایی پدر و مادرم.دخترهای جوان بدانند که عشق های خیابانی زندگی انسان را به بن بست می کشاند.