داستان آدم فروش - نبوی

داستان آدم فروش

توی آینه به خودش نگاه کرد. به صورتش که داشت چروک می خورد. احساس کرد دیگر مثل چند سال پیش که پر از قدرت و توانایی است، نیست. خسته بود. خسته و آشفته. شروع کرد به نوشتن. یک چیزی باید می نوشت که مثل بمب صدا کند. چیزی که دوباره نامش را مطرح کند. باید به یک سفر می رفت تا در آن سفر با آدمهای تازه مواجه شود. آدمهایی که او را نشناسند و به او اطمینان کنند. جایی که دیگران او را ببینند.
adamforoosh.gif
از وقتی از خانه بیرون آمد و در پشت سرش بسته شد، احساس ناامنی می کرد. تمام زندگی اش را توی چمدان کوچکی جا داد و رفت. مامور فرودگاه گفت: شما اجازه ورود ندارید. هر چه دلیل آورد فایده نداشت. درها یکی پشت سر هم به رویش بسته می شد. بسته شده بود. به دخترک چشم آبی ای که به او گفته بود می تواند یک هفته از او پذیرایی کند زنگ زد. دخترک پای اینترنت دلش را برده بود، نه آن طور که حاضر بشود همه چیز را برای او بدهد. جوری که بتواند یک هفته با او خوش بگذراند. یک هفته پر از هیجان و تازگی. تلفن دخترک جواب داد. گفت که وقت ندارد. آقای قرمز برایش توضیح داد که فقط برای دیدن او به لندن آمده است. داشت حرف می زد که تلفن قطع شد. دوباره زنگ زد. دخترک در دسترس نبود. تا ساعت ها در دسترس نبود. جیبش را گشت، پول هایش را شمرد. نمی توانست پول هتل بدهد. همان پنج تا اسکناس برایش مانده بود. با کارت بانکی که می دانست خالی است. یک در بسته.

توی آینه نگاه کرد. باید یک کاری می کرد. تلفن زد به پدر. آقای قرمز به او می گفت پدر. پرسید: هان؟ گفت: پول لازم دارم. پدر گفت: خب؟ گفت: هزار دلار لازم دارم. پدر گفت: حالت خوبه؟ گفت: جدی می گم، پول لازم دارم، هیچی پول ندارم. پدر گفت: تو همه پولت رو گرفتی، تا سنت آخرش رو ریختم به حسابت، مگه نه؟ گفت: شاید، ولی هیچ کس رو ندارم. پولم تموم شده. باید یه پولی برام بفرستی، گرفتارم. پدر گفت: همه مون گرفتاریم، تو اولیش نیستی. گفت: عکس هات پیش منه، عکس خودت و دخترت و همه بچه های شرکت. عکس همه رو دارم. پدر گفت: تهدید می کنی؟ گفت: دختره به من گفت برم لندن، حالا که اومدم به تلفنم جواب نمی ده، کلی پول هواپیما دادم. پول هام ته کشیده، خیلی نامردی کرد. پدر گفت: اگه بهت اطمینان داشتم عکس ها رو ازت می خریدم، ولی می دونم که دیگه نمی شه بهت اطمینان کرد. گفت: ولی شاید خیلی ها پول خوبی برای عکس ها بهم بدن. خیلی ها. فکر نمی کنی؟ پدر گفت: می تونی عکس ها رو به اونها بفروشی، ولی اگه این کار رو کردی دیگه هیچ کس بهت اطمینان نمی کنه. هیچ کس به آدم فروش اطمینان نمی کنه. گفت: من آدم فروش نیستم، من فقط پول می خوام، برام ویزای کار بگیر، وقتی سرپا اومدم پولت رو پس می دم. می خوام نسخه اصلی عکس ها رو به خودت بدم و همه چیز رو از بین ببرم، قول می دم. بهم اطمینان کن. پدر گفت: به کسی که عکس دخترم و زنم رو توی خونه ام گرفته و می خواد منو بفروشه اطمینان کنم؟ به نظرت این قدر احمق می آم؟ گفت: من می آم همونجا، همه عکس ها رو بهت می دم، فقط شیش ماه منو جمع و جور کن، وقتی اوضاع میزون شد، پولت رو پس می دم. قول می دم. پدر گفت: چطوری بهت اطمینان کنم؟ گفت: قول شرف می دم. پدر خندید. آقای قرمز گفت: واسه چی می خندی؟ پدر گفت: داشتم در مورد شرف فکر می کردم، خنده ام گرفت.

مرد از آن ایرلندی هایی بود که سی سالی را در آفریقا گذرانده بود، می گفتند رفیق ماندلاست. نمی گفت ایرلندی است، می گفت من اهل زیمبابوه ام. اگرچه از آنجا هم تبعید شده بود. مرد ایرلندی گفت: من نمی فهمم موضوع چیه، برام دقیقا توضیح بدین. قرمز گردنش را تکان داد و نگاهی به دخترهایی که با دوچرخه از خیابان پشت شیشه رد می شدند، انداخت و گفت: شما یک موسسه غیر دولتی هستید که برای کمک به روزنامه نگاران تلاش می کنید، درسته؟ مرد گفت: بله، همین طوره. قرمز گفت: من یک روزنامه نگار هستم و دوست دارم با شما همکاری کنم. مرد ایرلندی گفت: ولی ما فقط به روزنامه نگارانی کمک می کنیم که در داخل کشورشون کار می کنند و تحت فشارهای غیرقانونی هستند. قرمز گفت: من مهم ترین کمک ها رو به روزنامه نگاران داخل کشورم می کنم، سالهاست و من نیاز به کمک دارم. ایرلندی گفت: شما در کجا زندگی می کنید؟ مرد گفت: من در پاریس زندگی می کنم، ولی زندگی من در همه جاست، من وقتی در اینترنت هستم، یعنی در همه جا هستم، در تهران، تل آویو، بیروت، لس آنجلس، پاریس، همه جا. ایرلندی گفت: ببینید! من نمی دونم چطوری باید توضیح بدم، ما یک موسسه غیردولتی هستیم، ما از موسسات اقتصادی بزرگ بخشی از مالیات شون رو می گیریم و اون رو برای کمک به آزادی اندیشه و حقوق بشر در آفریقا، آسیا، آمریکای لاتین و کارائیب خرج می کنیم، ما فقط به کسانی که در کشور خودشون هستند کمک می کنیم و همه چیزمون هم علنی و قانونی هست، ما سه بار برنده جایزه دفاع از آزادی بیان شدیم. می فهمی؟ ما نمی تونیم به کسی که در اروپا زندگی می کنه پول بدیم. قرمز گفت: ببینید! من برای همه اون روزنامه نگارهای لعنتی کثافت که دارن توی اون مملکت مسخره کار می کنند، کمک کردم و می کنم، شما باید به من کمک کنید، من حتی پول برگشتن به پاریس رو هم ندارم، می فهمی! من گرسنه ام. ایرلندی ساکت ماند. لحظه ای از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت، قرمز سی دی را گذاشت روی میز مرد و گفت: متاسفم که باید بهتون بگم، این فهرست همه کسانی است که در کشور من از شما کمک مالی برای پروژه های مطبوعاتی گرفتند، من تا دو هفته به شما مهلت می دم، اگر ده هزار یورو به من ندین من همه این اسم ها رو منتشر می کنم. ایرلندی انگار که برق گرفته باشدش. گفت: می دونی یعنی چی؟ یعنی فرداش همه شون رو می گیرند. قرمز گفت: کسی که پول خارجی می گیره، همین کار رو باید باهاش کرد، مگه نه؟ ایرلندی گفت: تو خودت هم که از من پول خارجی می خوای، می دونی کاری که تو می کنی یعنی حق السکوت و من می تونم از تو برای همین موضوع شکایت کنم؟ قرمز گفت: تا اون موقع حداقل 35 نفر از اونها توی زندان هستند، من در فرانسه بعد از چند ماه می آم بیرون، ولی معلوم نیست سرنوشت اونها در زندان ایران چی می شه. قرمز از جایش بلند شد و گفت: تا دو هفته بعد من حسابم رو چک می کنم، باید بدون ذکر نام شما پول به حساب من اومده باشه، همین. وگرنه اسم ها رو منتشر می کنم. ایرلندی گفت: نمی دونم چی بگم. قرمز خندید و گفت: اصطلاحا در زبان انگلیسی بهش می گین مادرقحبه، اگر راحت می شی می تونی همین رو بگی. مرد ایرلندی غرید و گفت: خدا لعنتت کنه. قرمز داشت از در بیرون می رفت که ایرلندی صدایش کرد و پاکتی را به او داد. این سیصد یورو هست، برای رفتن به پاریس. لازم نیست جایی رو امضا کنی. قرمز پاکت را گرفت و بیرون رفت.

توی آینه نگاه کرد. موهایش را مرتب کرد. دکمه پیراهنش را بست و از دستشویی بیرون آمد. مرد موخاکستری داشت قهوه اش را می خورد. دلش می خواست دو تا لیوان بزرگ آبجو پشت سرهم بخورد، اما جلوی مرد موخاکستری نمی شد. باید کار را تمام می کرد و بعد خودش می رفت و حسابی مست می کرد، دلش یک فراموشی حسابی می خواست. مرد موخاکستری گفت: سی دی عکس ها رو باید نگاه کنم، اگه چیز بدرد بخوری توش باشه شاید یک فکر درست و حسابی برات بکنم. گفت: مطمئن باشین که چیزهای بدرد بخوری توش هست وگرنه وقت شما رو نمی گرفتم. مرد موخاکستری گفت: مهم نیست که عکس ها به چه دردی می خوره، ما همه چی رو در مورد شما می دونیم، مهم اینه که مطمئن بشیم دوباره نمی خوای نارو بزنی، باید ثابت کنی که می تونیم بهت اطمینان کنیم. دفعه قبل که یادت نرفته؟ یادش نرفته بود. قول داده بود که اگر ولش کنند، با هیچ کس حرف نزند. ولش کرده بودند و او هم همه چیز را نوشته بود و حداقل در چهار کنفرانس مطبوعاتی همه مسائلی را که اتفاق افتاده بود، گفته بود. گفت: مطمئن باشید، اگر می خواستم نارو بزنم، بعد از اون همه کارهایی که کردم، نمی اومدم اینجا. می فهمین که؟ مرد موخاکستری سی دی را گذاشت توی کیفش و توی صورتش خندید و گفت: بهت زنگ می زنم، می دونم قاطی کردی و اوضاعت خرابه. اداره به آدمهایی که قاطی می کنن زیاد نمی تونه اطمینان کنه، بخصوص آدمی که قبلا نارو زده باشه. گفت: مطمئن باشین، حواسم هست. مرد موخاکستری بلند شد و پاکت سفید را دست او داد و رفت. نشست سرجایش. آنقدر که مطمئن شود هیچ کس آن دور و بر نیست. رفت توی توالت و توی پاکت را نگاه کرد. وقتی به سالن برگشت به گارسون گفت یک آبجوی بزرگ. آبجوی گینس. لیوان را یکباره بالا رفت.

توی آینه را نگاه کرد. از قیافه خودش خوشش آمد. چرا خوش عکس نبود؟ در میان صدها عکسی که از خودش داشت، هیچ وقت از هیچ عکسی خوشش نیامده بود. انگار دوربین ها با او دشمن بودند. از دستشویی بیرون آمد و به سالن پذیرایی رفت. پدر توی مبل راحتی فرو رفته بود. گفت: روی پیشنهاد من فکر کردی؟ پدر سرش را تکان داد. گفت: من حاضرم قول بدم که تمام کارها رو براتون راه بندازم، فقط یک هفته وقت می خوام. پدر گفت: اول عکس ها رو تحویل بده، بعد روی ادامه کار فکر می کنیم. یک هفته بعد بهت جواب می دیم. گفت: باشه، ولی من احتیاج به یک حقوق ماهانه دارم، با یک اجازه کار. می خوام بمونم همین جا. پدر گفت: تا زمانی که قضیه عکس ها تموم نشه ما در مورد کار حرف نمی زنیم، می دونی که؟ گفت: باشه. از توی کیفش سی دی عکس ها را درآورد و گفت: این سی دی عکس ها، قسم می خورم که هیچ نسخه دیگری از این ها ندارم. به روح پدرم قسم می خورم. پدر سی دی را کنار گذاشت و به روح پدر آقای قرمز فکر کرد. گفت: تا یک هفته دیگه هزار تا می ریزیم به حسابت، بعدا در مورد بقیه کار با هم حرف می زنیم، یک هفته بعد. گفت: باشه، من هفته دیگه حسابم رو چک می کنم و بهت زنگ می زنم. پدر گفت: خودم بهت زنگ می زنم، این طوری بهتره.

پسر ریشو بود، وقتی لیوان آبجو را می خورد آبجو راه می افتاد لای موهای ریشش، داشت قاه قاه می خندید. وقتی آقای قرمز وارد مهمانی شد، همه دخترها و پسرها با او دست دادند و روبوسی کردند. آرمن گفت: واو! خیلی باحاله که تو رو می بینم. پسر ریشو هم با قرمز روبوسی کرد و به او گفت: خوشحالم می بینمت، خوب کردی اومدی. قرمز گفت: اینجا خیلی شلوغه، قراره همینجا حرف بزنیم؟ ریشو گفت: آره، چرا که نه، اون پشت هم یک اتاق دارم. همیشه آرزو داشتم تو رو ببینم، دلم می خواد با هم یه عکس باحال بگیریم. قرمز گفت: آره، با هم عکس می گیریم، من دوست دارم از همه بچه هایی که اینجا هستند عکس بگیرم، بعدا عکس ها رو برای همه تون می فرستم. همه عکس ها رو. خانه ریشو بزرگ بود و مهمانی حسابی شلوغ بود. قرمز گفت: فکر کنم خوب پولی در می آری، نه؟ ریشو گفت: آره، خوب هم خرج می کنم، ولی برای کارهای خودم احتیاج دارم معروف بشم، نه به اندازه تو، ولی همین قدری که ایرونی ها مشتری گالری بشن. قرمز گفت: توی اینترنت روی من می تونی حساب کنی، من همه چی رو برات راه می اندازم، به اسم تو می نویسم، به اسم تو عکس می گیرم، فقط پولش رو باید بدی. ریشو گفت: پول دارم، زیاد. و آبشار آبجو راه افتاد لای ریشش که بوی توالت بارهای پیگال را گرفته بود. قرمز گفت: پس گفتی من خیلی معروف هستم؟آره، در این مورد یک کمی توضیح بده، برام جالبه. ریشو خندید و در حالی که گوشت های شکمش تکان می خورد، گفت: آره پسر، هر چیزی رو که تو گوگل سرچ می کنی اسم تو می آد، مثل کفران ابلیس می مونی. قرمز گفت: کفر ابلیس. ریشو گفت: آره، ابلیس هم مثل من کافر بود، هم کافر و هم چپ. ولی من الآن عاشق حزب الله لبنان شدم، خیلی توپه، خوار بوش رو سرویس کرد. خوشم اومد. به سلامتی حزب الله.

قرمز، تمام شب حواسش بود که از همه پسرها و دخترها عکس بگیرد. از همه آنها باید عکس می گرفت. او عاشق عکس گرفتن بود.

ابراهیم نبوی

+1
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.