عصیان زده - یک داستان واقعی از یک قتل
عصیان زده - یک داستان واقعی از یک قتل
ستوان یکم «محمدحسن مردانی»، افسر پرونده، برگه پزشکی قانونی را به سرهنگ پاسدار «حسین آزرده» میدهد. پزشکی قانونی، در این برگه که مربوط به «سکینه» است، تایید کرده که آثار انواع زخمهای کهنه و اثرات جسم برنده که جاهای آنها جوش خورده و در بعضی نقاط نیز با آوردن گوشت اضافی همراه بوده، ردههای شلاق، شکستگیهای جوش خورده استخوانی و کبودی در اثر ضربات وارد شده با جسم سخت بر تمام بدن زن مشهود است. آزرده، به زن رنجدیده نگاه میکند؛ زنی که تازه گریهاش بند آمده. برگه از دست سرهنگ دوم «محمد نیازی» رییس پلیس آگاهی و سرگرد «علی شیدایی» معاون او دست به دست میگردد و در آخر ستوان مردانی آن را روی میز میگذارد. روی برگه بازجویی جملاتی مینویسد و جلوی زن میگذارد.
زن مینویسد: 22 ساله بودم که «امید» به خواستگاریام آمد. زنش را مدتها قبل طلاق داده بود. آدم خوشپوش و خوشبرخوردی بود. وضع مالی خوبی هم داشت. میگفت که تاجر است و جنس از اقصی نقاط میخرد و به اقصی نقاط میفروشد. پدر و مادرم قرار شد جواب بدهند. در محلی که زندگی میکرد همه از او، سخاوتش و رفتار خوبش تعریف میکردند. خانوادهاش هم آدمهای بدی نبودند. با همه اینها دلم چرکین بود. ته دلم رضا نبود، اصلا دلم شور میزد ولی مگر اطرافیان رهایم میکردند؟ آنقدر گفتند و گفتند تا سر عقد نشستیم و بالاخره عروسی کردیم. هفته اول بود که متوجه رفتارهای غیرعادی امید شدم. او به بهانه کار از خانه خارج میشد. هر وقت از او میخواستم تا تلفن محل کارش را بدهد طفره میرفت، هر چه میگفتم: «بالاخره برای فروش جنس، دفتر یا مکانی داری؟» طفره میرفت تا اینکه از تلفنهایش و حرفهایش پای تلفن متوجه شدم که او خرید و فروشش، به وسیله تلفن خانه است اما او همیشه هر وقت دلش میخواست به بهانه رفتن به محل کار یا خرید فلان جنس، خانه را ترک میکرد، وقتی هم که در خانه نبود جرات نداشتیم به خط تلفنی که مخصوص او بود جواب دهیم. دو خط تلفن داریم یکی مخصوص امید و یکی هم برای استفاده همه بود. تلفن امید را جرات نداشتم بردارم. بالاخره در ماه چهارم زندگی فهمیدم شوهرم در معامله موادمخدر است. وقتی این موضوع را فهمیدم چه حالی داشتم! خدایا این چه سرنوشتی بود! بالاخره تصمیم خودم را گرفتم؛ تصمیم گرفتم با قضیه کنار بیایم. اصولا از کودکی مغرور بودم به خاطر همین هم تصمیم گرفتم موضوع را به هیچکس حتی خانوادهام نگویم؛ چه فرقی میکرد! اگر میگفتم فقط خودم را پیش آنها خوار کرده بودم.
شاید به طریقی میشد امید را منصرف کرد. خیلی زحمت کشیدم ولی نشد. امید به کارش ادامه میداد، وقتی هم اعتراض میکردم به شدت کتک میخوردم. او وحشیانه مرا میزد؛ با چوب، با زنجیر، با چاقو، کارد آشپزخانه، خلاصه با هر چه که به دستش میآمد. وقتی هم که عاصی میشدم او تهدید میکرد که به خانوادهام آسیب میرساند، میدانستم که او این کار را میکند تا بالاخره پسرم به دنیا آمد. قدمش خوب بود چون امید را گرفتند! اینکه میگویم قدمش خوب بود به خاطر این است که در مدت زندان از دست آزارها و کتکهای امید که به هر بهانه کوچکی مرا میزد، راحت بودم ولی از تهدید او حتی زمانی که در زندان هم بود، میترسیدم. نگذاشتم کسی بفهمد که او در زندان است. به همه گفتم به ژاپن رفته، وقتی هم آمد گوسفند کشتیم و جشن گرفتیم یعنی که به وطن برگشته!!
وقتی برگشت، بدتر شد. حالا دیگر روزهای پنجشنبه مجبور بودم به اسم مهمانی به خانه پدر و مادرم بروم و جمعه عصر برگردم تا او از خانه خالی استفادههایش را بکند! دیگر متوجه شده بودم او برعکس شهرت خوبش در خارج از خانه، مردی هوسباز و زورگو است. پسرم دو سالش بود که دومین فرزندمان به دنیا آمد؛ فرزندی ناخواسته . بداخلاقیها و کجرویهای این فروشنده موادمخدر بیشتر شد. بارها و بارها تصمیم گرفتم او را لو بدهم ولی مثل مرگ از او میترسیدم. بچهها بزرگ میشدند ولی او به هوسبازیها و کجرویها و مهمتر از همه فروش مواد ادامه میداد به حدی که پسر بزرگم میگفت:
- مامان، من رو بذار باشگاه، کنگفو یاد بگیرم تا انتقام تو رو از بابا بگیرم.
او به بچهها هم رحم نمیکرد. با سنگدلی تمام این طفلهای معصوم را با کوچکترین بهانهای به باد کتک میگرفت آن هم واقعا به قصد کشت.
هیچوقت نگذاشتم خانوادهام بفهمند که ما چه میکشیم، چرا که متاسفانه فکر میکردم اگر خانوادهام بفهمند، سرکوفت میزنند و دیگر طاقت این یکی را نداشتم تا...
سکینه برای لحظاتی سکوت میکند و به زمین چشم میدوزد. او میخواهد لحظه به لحظه حادثه را به یاد بیاورد.
وقتی اپراتور 110 اعلام کرد در محله... قتلی اتفاق افتاده و یک مرد 32 ساله کشته شده، سرهنگ پاسدار حسین آزرده، رییس پلیس آگاهی بلافاصله به سرهنگ دوم محمد نیازی دستور داد تا با عوامل آگاهی و تشخیص هویت بر سر صحنه حاضر شوند که او به اتفاق سرگرد علی شیدایی رییس دایره رسیدگی به جرائم جنایی، ستوان یکم محمدحسن مردانی افسر ویژه رسیدگی به قتل و ماموران اداره تشخیص هویت آگاهی، ستوان «فیروزنیا» و کارآگاه «محمد نوروزی» بر سر صحنه قتل حضور یافتند. سرهنگ آزرده و عوامل کلانتری محدوده نیز در محل حضور داشتند، بازپرس ویژه قتل هم رسید. در راهرو بین اتاق خواب و هال، جسد مردی حدود 30 تا 35 ساله افتاده بود. جای شش گلوله بر بدن مرد بود. رد خون تا در اتاق خواب رفته و مشخص بود اولین گلوله در آنجا به مرد اصابت کرده است. روبهروی مرد، دو قبضه کلت کمری که هر دو تازه شلیک کرده و هنوز بوی باروت از لولههایشان میآمد، افتاده بود. در هال، زنی، دو فرزندش را در آغوش گرفته و هر سه گریه میکردند. چند متری جسد مرد، یک چماق افتاده بود. از در اتاق خواب تا راهرو منتهی به هال را خون گرفته بود...زن بالاخره سر برداشت و دوباره شروع به نوشتن کرد:
- امید یک زن دیگر هم گرفته بود. بیشتر وقتش با او میگذشت. دو فرزند من آرزو به دلشان ماند که یکبار، حتی یکبار پدرشان آنها را به پارک ببرد یا اصلا همگی با هم بیرون برویم. او حتی اجازه نمیداد من بچهها را بیرون ببرم. اگر یکبار این اتفاق میافتاد به شدت کتک میخوردیم.
هر سه نفر، آرزوی مرگ امید را داشتیم تا امشب... مهمان داشتیم. وقتی آنها رفتند بهانهجویی امید شروع شد و یکباره با چماق به من حمله کرد. بچهها مثل همیشه شروع به گریه کردند. التماس میکردند که امید مرا نزند ولی او بیرحمانه فقط ضربات چماق را فرود میآورد. دیگر صبر و شکیبایی ده ساله زندگی توام با زجرم تمام شده بود، ناگهان به طرف اتاق خواب دویدم، امید هم به دنبالم آمد. زیر تخت دو قبضه کلت کمری پر و آماده شلیک بود. هر دو را برداشتم، امید را تهدید کردم که جلو نیاید ولی او وحشیانه میخندید و چماق به دست جلو میآمد. فریاد زدم:
- امید جلو نیا.
ولی او با همان خنده وحشیانه، چماق را بلند کرد تا به فرقم بکوبد. ماشه را فشار دادم، دستش روی هوا خشک شد و به زانو در آمد. دومین گلوله را هم شلیک کردم، چماق از دستش افتاد، التماسم کرد که:
- نزن، تورو خدا نزن. قول میدم...
اما میدانستم که اگر فرصت پیدا کند اوست که من و بچهها را میکشد. دیگر دست خودم نبود، ده سال زجر و بدبختی، جلوی چشمهایم آمد. فقط همین را میفهمیدم که دارم شلیک میکنم، به کجا و چگونه نمیدانستم. اسلحهها که خالی شد انگار حرصم نشست. امید جلوی پایم غرقه در خون افتاده بود.
بچهها ساکت شده و مرا بغل کرده بودند. بالاخره به خودم مسلط شدم، زنگ زدم به...110
بازپرس ویژه قتل پس از اتمام کار گروه تشخیص هویت، دستور انتقال جسد را به پزشکی قانونی داده و دستور بازرسی منزل را نیز میدهد. در بازرسی از منزل، تریاک، حشیش و هروئین، به همراه یک قبضه سلاح شکاری و بجز دو قبضه کلت، هفت قبضه دیگر کلت کمری، تفنگ جنگی و مسلسل کشف میشود که در خانه، پشتبام و باغچه، جاسازی شده بود. تشخیص هویت بلافاصله و توسط لپتاب در مییابد که او سوابق متعددی در شرارت، خرید و فروش مواد و ارتباط نامشروع با زنان مختلف داشته است.
زن، حالا کودکانش را در آغوش گرفته و هر سه میگریند. دیگران هم میخواهند با زن همنوا شوند ولی...
افسر پرونده طی تنظیم گزارشی برای مقام قضایی و فرمانده انتظامی استان، سردار «توکلی» و رییس پلیس آگاهی استان، بازپرس پرونده را در جریان امر قرار میدهد.
او با حضور در آگاهی مجددا از زن بازجویی میکند و دستور میدهد او برای بازسازی صحنه و تحقیقات بیشتر با قرار بازداشت موقت در اختیار آگاهی باشد.
چرا جرم؟
سرهنگ پاسدار حسین آزرده در مورد این پرونده عقیده دارد:
جای پای موادمخدر در این پرونده دیده میشود. در یکی از پروندهها فروشندگان موادمخدر بر سر پول مواد به جان هم میافتند؛ سناریویی که بارها و بارها در شهرهای مختلف تکرار شده است پس اینجا به حرف آن مرد بزرگی که گفت:
«آنان که باد میکارند، طوفان درو میکنند» میرسیم. در این پرونده یک مرد است، یک زن است، دو بچه و یک زندگی، ولی متاسفانه این زندگی دستخوش هوسرانیهای مردی که ظاهرا فرد خوبی است و در بین دوستان و آشنایان خوشنام، ولی در حقیقت پروندههای متعدد قبلیاش نشان میدهد که فردی شرور و دارای سوابق متعدد از جمله خرید و فروش موادمخدر است. این فرد شرور در خانه نیز زن و فرزندان خود را آزار میدهد، آنان را شکنجه میکند ولی کاش زن در اوایل ازدواج وقتی که فهمید مرد او چه کاره است و به او زور میگوید، از این منجلات خودش را بیرون میکشید ولی به هر اسم و به هر علت و عنوان، او به زندگی با مرد ادامه داد تا از او دارای فرزند شد و این اشتباه بعدی او بود. فرزند دوم هم در همان ناامنیها و کشمکشها به دنیا میآید، اشتباه مسلم بعدی و زندگی زن پر میشود از اشتباه و شکنجه روحی و جسمی از طرف مرد؛ مردی که باید تکیهگاه زن باشد ولی متاسفانه آزاردهنده اوست. مرد فروشنده مواد است و حتی وقتی در زندان است، زن آبروداری میکند. زن نمیداند که:
ترحم بر پلنگ تیزدندان ستمکاری بود بر گوسفندان
و کاش که زودتر او را تحویل ماموران میداد؛ به جرم فروش مواد، به جرم فساد و فحشا ، به جرم شکنجه خود و فرزندانش و به جرم زیر پا گذاشتن انسانیت. او تا آنجا زن را در تنگنا قرار میدهد که زن بین جان خود و جان مرد میبایست یکی را انتخاب کند و ناچار دست به عملی میزند که امروز به عنوان قاتل گرفتار عدالت شده است و خدا به او رحم کند.
این زندگی باید درس عبرتی باشد برای خانوادهها، برای زنها و برای شوهرها در رفتار با خانواده و فرزندانشان.