یک داستان واقعی تکاندهنده از فیلیپین
یک داستان واقعی تکاندهنده از فیلیپین
فلیسیداد داوریی یکی از این زنان بود. او متولد 22 نوامبر 1928 در ماسباته فیلیپین است. یکی از روزهای بهار سال 1943 میلادی 3 کامیون مملو از سربازان ژاپنی از پادگانی نزدیک شهر کوچک محل اقامت او به مدرسه ای آمدند که فلیسیداد در آن مشغول تحصیل بود.
معلمهای ژاپنی مدرسه ، دانش آموزان را برای اجرای سرود در برابر سربازان ژاپنی آموزش داده بودند. ژاپنی ها هر منطقه ای را که اشغال می کردند با اخراج معلمان بومی مدارس ، معلمان ژاپنی را به جای آنها به کار می گماردند. فلیسیداد در آن زمان 15 ساله بود. او یکی از اعضای گروه کر بود. روز بعد معلم ژاپنی به فلیسیداد گفت: سربازان ژاپنی آنقدر از نحوه اجرای سرود او خوششان آمده که می خواهند به او جایزه بدهند، شرط دریافت جایزه این بود که به کسی درباره آن چیزی نگوید و برای گرفتنش به پادگان ارتش ژاپن در حومه شهر برود.
فلیسیداد آنقدر به وجد آمده بود که روز بعد به جای آن که به مدرسه برود، راهی پادگان شد. او آنجا به جای آن که با دانش آموزان برگزیده دیگر برای دریافت جایزه شان مواجه شود، زنانی سرخورده و بیمار را دید که در محوطه ای محصور مشغول شستشوی لباس های سربازان ژاپنی و طبخ غذا برای آنان بودند. او کم کم نگران شده ، می خواست از پادگان خارج شود که دژبان ها او را به اتاقی در گوشه ای از پادگان بردند و از او خواستند منتظر بماند تا جایزه اش را دریافت کند. ساعتی بعد، 5 سرباز ژاپنی وارد اتاق شدند و پس از آن که بشدت او را مورد ضرب و جرح قرار دادند، به او تعرض کردند. این وضعیت 3 روز ادامه داشت تا این که فلیسیداد دچار تبی شدید شد.
سربازان ژاپنی مترجمی بومی را بر بالین او آوردند. فلیسیداد در حالی که به دست و پای مترجم بومی افتاده بود، از او خواست او را بکشد یا شرایط خروجش را از پادگان فراهم آورد. بخت با او یار بود، چون مترجم بومی رزمنده پادگان را متقاعد کرد که فلیسیداد در آستانه مرگ است و باید هر چه سریعتر از پادگان خارج شود.
وقتی با مشقات زیاد خود را به خانه رساند، 24 ساعت از هوش رفت.
والدینش پس از آن که دریافتند در پادگان ژاپنی ها چه اتفاقی برای او افتاده ، ساعتها گریستند. یک سال قبل خواهر بزرگتر فلیسیداد هم مفقود شده بود. بی آن که هیچ گاه بتوانند خبری از سرنوشت او کسب کنند.
پدرش از ترس این که سربازان ژاپنی بار دیگر درصدد بازگرداندن فیلسیداد به پادگان برآیند، او را به روستایی در همان حوالی برد تا دخترش نزد دایی و خانواده اش بماند. او تا وقتی سربازان امریکایی در حدود یک سال بعد فیلیپین را اشغال کردند، نزد دایی اش ماند. او پس از آن ماجرا همیشه روحش در عذاب بود و با پایان جنگ احساس کرد دیگر نمی تواند در شهر کوچک محل اسکان والدینش باقی بماند. او از بازگو کردن ماجرا برای دیگران وحشت داشت ؛ چون نمی دانست آنها در صورت آگاهی از این مساله چه احساسی نسبت به او خواهند داشت و به همین دلیل تا همین اواخر این خاطره تلخ و وحشت آور را در سینه حبس کرده بود.