وانت آبی رنگ، خانه ای برای راضیه و مرضیه

وانت آبی رنگ، خانه ای برای راضیه و مرضیه

خیابان نیاوران، روبه روی کلانتری، در کنار پارک ، وانتی آبی رنگ، دو ماهی است که پارک کرده؛ وانتی که زندگی خانواده یی در آن جریان دارد؛ تنها مامن و سرپناه چهار انسان.

نزدیک وانت می شوم. قدم هایم را کندتر می کنم تا تصویری که از محل زندگی شان در ذهنم در حال شکل گرفتن است واضح ترسیم شود.

مرد پشتش به من است و در گوشه یی تاریک صورت دخترکی پیداست که مرا می بیند و دیگران را از حضورم مطلع می کند. علی اکبر پدر این خانواده از ماشین پیاده می شود. نگاهم داخل آن مکعب کوچک را جست وجو می کند. زنی در حالی که شانه هایش تکان می خورد پشت به من در کنار دو دختر کوچک که سر به زیر مرا نگاه می کنند، نشسته و گاهی می خندند.

پنج ماه است که دیوارهای خانه شان پلاستیک های کشیده شده دور وانت است و فرش زیر پای شان موکتی سبزرنگ که شب ها یک تکه پرده می شود برای در و پنجره خانه کوچک شان، تا شاید بتوانند حداقل هنگام خوابیدن چیزی شبیه به امنیت در خانه بودن را حس کنند. علی اکبر 49 ساله است، هر چند که سن واقعی او بسیار بیشتر به نظر می آید. او و خانواده اش روزگار سختی را می گذرانند.

زمانی نه چندان دور خانه یی در رباط کریم اسلام شهر داشتند. خانه کوچک و محقری که سرپناه شان بود. شغل جوشکاری علی اکبر درآمد ثابتی برایش نداشت. به همین خاطر خانه شان را فروخت. با 7 میلیونی که از فروش خانه به دست آورد یک پیکان خرید تا به وسیله مسافر کشی درآمد ثابتی داشته باشد و کمی هم پس انداز کند.

چند وقتی نگذشت که متوجه سختی کار جدید شد. پیکان را در قبال یک چک چهار میلیونی و یک زمین فروخت. اما بخت با علی اکبر و خانواده اش یار نبود چرا که خریدار یک کلاهبردار حرفه یی و فراری از آب درآمد. «تا فهمیدم چه خبر است من ماندم و یک چک چهار میلیون تومانی از حسابی بسته شده و یک زمین با دو صاحب دیگر.»

مدتی را در جست وجوی کار به ده عباس آباد در ساوه رفت. با پول باقی مانده، خانه خرابه پدری خود را تعمیر کرد و در شرکت خاکسر شروع به کار کرد. با تمام شدن کار و پایان قرارداد با پیمانکار باز هم علی اکبر بیکار شد. «در عباس آباد باید زمین کشاورزی داشته باشی تا بتوانی روزگارت را بگذرانی. ما که هیچی نداشتیم. مجبور شدیم اثاث مان را جمع کنیم و بگذاریم داخل انباری همان خانه قدیمی. چند وقت بعد فهمیدیم که همان خرت و پرت ها را لات و لوت های آنجا دزدیده اند. آنجا اصلاً امنیت نداشت.

 نمی توانستم زن و بچه هایم را شب ها تنها بگذارم. برای همین به اجبار با خودم آوردم شان تهران.» علی اکبر و پسر 25 ساله اش می توانند کاری در تهران پیدا کنند. آنها هم به جرگه هزاران افرادی درآمده اند که از طریق جمع آوری ضایعات (پلاستیک و مواد قابل بازیافت) زندگی شان تامین می شود. حدود 10 ساعت در روز هر دو کار می کنند تا در آخر هفته بین 30 تا 35 هزار تومان درآمد داشته باشند. مدتی است پسرش شب ها در انبار می خوابد تا از ضایعاتی که جمع آوری می کنند مراقبت کند و خواهرانش فضای بیشتر برای خوابیدن داشته باشند.

در میان صحبت های من و علی اکبر، زن رویش را به سمت ما برمی گرداند تا صاحب صدایی را که از زندگی شان می پرسد، ببیند. با گوشه روسری اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند با لبخند جواب سلامم را بدهد. اولین جمله یی که می گوید برایم جالب است «نمی دانم چرا گریه ام گرفته. من حالم خوب است و خدا را شکر می کنم. فقط نمی دانم چرا امروز یاد خانواده ام افتاده بودم.»

دختر ها مادرشان را نگاه می کنند و بعد باز هم هر کدام مشغول کار خود می شوند و من تعجب می کنم که او چگونه در این شرایط برای گریه کردن ، دنبال دلیل است. مرضیه 12 سالش است؛ دختری دوست داشتنی با چشمان درشت مشکی در حالی که موهای سیاهش را روسری سیاه و سفیدی پوشانده است. از آبان دیگر نتوانسته به مدرسه برود و این روزها همدمش مجله جدولی است که سعی می کند خود را با حل آن مشغول کند. وقتی با لبخند نگاهم می کند سوال کلیشه یی وقتی که بزرگ شدی دوست داری چه شغلی داشته باشی را می پرسم. می خندد و سرش را پایین نگه می دارد.

در مقابل اصرار مادرش آرام می گوید «اول دوست داشتم بازیگر بشوم ولی الان می خواهم وکیل بشوم تا بتونم از کسایی که حق شان خورده شده دفاع کنم.» راضیه دختر کوچک 8 ساله خانواده با تی شرت آستین کوتاه در گوشه یی نشسته و با دو عروسک کوچک پلاستیکی که پدر دیروز براش خریده بازی می کند؛ عروسک هایی که لحظه یی از خودش جدا نمی کند.

او هم مانند مرضیه فرصت خداحافظی از دوستانش را نداشته است. دفترچه کوچک مشقش را نشانم می دهد و می گوید؛ «منم دوست دارم یک روز معلم مهدکودک بشوم.» رقیه از ماموران شهرداری می گوید که هر روز مهمان ناخوانده شان هستند و از انتخاب این مکان برایم می گوید؛ «بالای این پارک حمام و دستشویی است.

یک روز صبح مرضیه و راضیه به دستشویی می روند. بیرون در یک مرد میانسالی ایستاده بوده که به بچه ها می گوید بیاین برویم اون بالا تا بهتون پول بدم. بچه ها حسابی می ترسند و سریع برمی گردند. بعد از چند دفعه دیگر که آن مرد را در همین اطراف دیدند جریان را گفتند. از آن روز به بعد یک ثانیه هم تنهاشان نمی گذارم. روبه روی مان کلانتری است. ما برای اینکه امنیتش از جاهای دیگر بیشتر است ماندگار شدیم تا مواقعی که همسرم نیست امنیت داشته باشیم اما شهرداری می گوید بروید در کوچه پس کوچه. مگر می شود رفت جلوی در خانه مردم زندگی کرد.»

رقیه 29 سالش است اما او هم مانند همسرش بسیار شکسته شده است. وقتی از خانواده و بستگانش می پرسم باز هم اشک هایش سرازیر می شود. از خواهرهایش ناراحت نیست چون به قول خودش«در خانه مردی غریبه هستند و کاری نمی توانند بکنند.» اما او هرگز نمی تواند فراموش کند که چگونه پدر و دو برادرش آنها را تنها گذاشته اند.

در حالی که سرش را بالا می گیرد و خدا را شکر می کند می گوید؛ «مردم اینجا خیلی مهربان هستند. برای مان غذا می آورند و بعضی وقت ها هم پولی می دهند. مرد رستوران داری است که هر شب به ما سر می زند و کمی کمک مان می کند اما همین که به ما سر می زنند و دلداری مان می دهند برای مان کافی است.

حتماً که نباید پدر و مادر باشند. این آدم ها از برادرهایم برادرتر هستند.» رقیه تمام اتفاقات اخیر را امتحان الهی می داند و خدا را شکر می کند و می گوید؛ «این شرایط باعث شد تا خانواده ام را بشناسم. آنها زمانی که وضع مان خوب بود ما را تنها نمی گذاشتند اما الان که به کمک شان نیازمندیم از ما فراری هستند. دلم روشن است که به زودی این وضع تمام می شود و شرایط مثل سابق خواهد شد. آن وقت من هم دیگر با هیچ کدام شان کاری ندارم اما محبت این خواهر و برادر های رهگذر را که هر روز به ما سر می زنند فراموش نخواهم کرد.»

مردی به ما نزدیک می شود و کیسه یی از حبوبات را به رقیه می دهد اما او می خندد و به خاطر نداشتن گازی که بشود روی آن چیزی پخت همراه با تشکر فراوان حبوبات را پس می دهد. علی اکبر در پشت وانت را باز می کند و پتویی رویش می اندازد تا بنشینم و آن وقت است که سختی نشستن روی کفه آهنی را بهتر درک می کنم. وقتی می نشینم بهتر می توانم داخل وانت را ببینم. حسابی تاریک است. روبه رویم تلویزیون 14 اینچ قدیمی قرمز رنگی روی چند پتو قرار دارد و بالای سرم چراغی آویزان است و یک فلاکس چای که به دیوار پلاستیکی آویزان است.

 تقریباً تمام اثاث شان همین است. از بچه ها می پرسم که چرا برنامه کودک را نمی بینید. رقیه می خندد و برایم می گوید که دیشب یک نفر برای مان این تلویزیون را آورد. همسرم از تیر چراغ برق نزدیک مان برق گرفته است. برای همین فقط شب ها است که برق داریم و بچه ها می توانند تلویزیون ببینند.

 به رقیه می گویم که همسرت خیلی پیر شده اما قبل از اینکه او چیزی بگوید مرضیه سرش را بالا می آورد و می گوید؛ «خیلی سخت است برای کسی که دو سال ژاپن بوده است حالا ضایعات جمع کند» و بعد سرش را دوباره در کتاب حل جدول فرو می برد. وقتی علی اکبر بعد از دو سال کار در ژاپن به ایران برمی گردد متوجه می شود که همسر اولش او را ترک کرده است و رقیه می شود همسر دوم و مادر دختر و پسرش.

 دختر علی اکبر که از رقیه سه سال کوچک تر است از پیش آنها رفته تا با مادرش زندگی کند. رقیه می گوید در زمستان که هوا سرد بود پسرش رفت تا برای مرضیه و راضیه جایی در خانه آنها برای مدت کوتاهی پیدا کند که آنها هم در را به روی شان بستند.

مرضیه آرزویش داشتن یک خانه همانند همه است و می گوید؛ «اگه یک عالمه پول داشتم برای مامانم یک ماشین می خریدم تا مثل خانومای اینجا پشت ماشین بشینه. برای بابام هم یک ماشین بهتر می گرفتم.» ساعت هفت است و علی اکبر با وانت جمع آوری پسماندهای پلاستیکی به سر کار می رود تا بتواند 30 تا 40 کیلو پلاستیک برای دو تا سه هزار تومان جمع آوری کند. موقع حرف زدن با رقیه متوجه تیک های عصبی اش می شوم.

 او بیماری کم خونی و سرگیجه دارد و از 5 ماه پیش نتوانسته داروهایش را تهیه کند. اما همچنان امیدوار است که به زودی وضع زندگی شان تغییر می کند.

از هوای خنک پارک سردم شده است در حالی که راضیه یک تی شرت آستین کوتاه پوشیده و با عروسک هایش مشغول بازی است. حتماً بعد از پنج ماه زندگی درون وانت در سرمای زمستان هوای این روزها برایش گرم است.

مرضیه و راضیه به پارک می روند تا تاب بازی کنند و لحظاتی گریه های مادرشان و شانه خم شده پدرشان را در زیر خنده های کودکانه شان از یاد ببرند. وقت رفتن است. وقتی بلند می شوم پشتم از سفتی آهن درد گرفته است. آنها هم از ماشین پیاده می شوند و مرا بدرقه می کنند. هر سه می خندند در حالی که چشمان شان را بغضی عمیق فرا گرفته است.

 پشت دیوارهای بلند خانه های نیاوران وانت آبی رنگی خانه این روزهای مرضیه و راضیه است؛ خانه یی متفاوت با آنچه که ما در آن زندگی می کنیم.

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.