داستان«یلدای فاحشه» اثر پیام یزدانجو

داستان«یلدای فاحشه»

روزى که شیطان تصمیم گرفت یلداى فاحشه را بفریبد بى‏شک نخستین روزى نبود که ساعت‏هاى متمادى پشت درهاى خانه‏ى او انتظار مى‏کشید.
یلدا یک هفته بود که از خانه‏اش بیرون نیامده بود. دل‏اش مى‏خواست چند روزى دیگر را هم همین‏طورى سر کند. صبح‏ها توى رخت‏خواب بیدار بماند، هى غلت بخورد، خودش را به خواب بزند و احیاناً بخوابد. بعد روى ملافه‏هاى کتان رها شده، دست‏هاى‏اش را به شکل صلیب باز کند، و حریصانه با سایه‏روشن آفتاب روى پوست‏اش بازى کند. اگر هم حوصله‏اش را داشته باشد بلند شود، یک لیوان شیر سرد سر بکشد. موسیقى گوش کند. جلو آینه بنشیند. آرایش کند. سیگار بکشد. حتا کتاب بخواند. و بخندد. خیلى کارهاى دیگر را هم مطمئناً مى‏توانست بکند. تنها کارى که از دست‏اش برنمى‏آمد این بود که سرى به خیابان‏هاى اطراف بزند، احیاناً سرى هم به آن‏بالاترها، و بعد فاتحانه به خانه برگردد.

یلدا را همه نمى‏شناختند. حتا آن‏ها که ساعتى را، شبى را، با او بودند اسم‏اش را درست نمى‏دانستند. یلدا هم اصرارى نداشت خودش را معرفى کند. اما هرچه بود حرص مى‏زد، و مى‏دانست که بالأخره یک روز همین حرص او را از کار و زندگى خواهد انداخت. پس چندان هم بى‏دلیل نبود که یک‏شب بعد از خواندنِ چند ورقى از یک کتاب روسى به هوس افتاد که هرطور شده یکى از آن موجودات خیالى، مثلاً فرشته‏ى نرینه یا جن‏زاده‏ى خوش آب‏ورنگى، را به دام بیندارد. حتا براى همین مجبور شد یک هفته‏ى تمام خود را در خانه حبس کند و شب‏ها وقت خواب با ناله و نفرین بخواهد که شیطان آرزوى‏اش را برآورده کند.

این بود که شیطان، هر روز بى‏ملاحظه ساعت‏ها پشت در مى‏ایستاد و انتظار مى‏کشید. یلدا که بى‏شک زیبایى سحرانگیزش دل فرشتگان را هم به درد مى‏آورد، صبح روز هشتم در خانه را باز کرد، لبخندى زد، و به شیطان خوش‏آمد گفت.

شیطان بى کم‏ترین وجدى وارد خانه شد. بارانى‏اش را درآورد، کلاه بلند براق‏اش را به جالباسى آویخت. آن‏وقت وارد اتاق شد و روى تخت‏خواب یلدا نشست. دکمه‏هاى بالایى پیراهن سفیدش را باز کرد، از جیب پیراهن سیگارى بیرون کشید و به لب گذاشت. سیگار با نخستین پک آرام خود به خود آتش گرفت. در تمام این مدت یلدا رو به روى آینه نشسته بود و با وسواس به سر و وضع خود مى‏رسید. بعد به سمت تخت‏خواب برگشت. مطابق معمول خنده‏یى سر داد و سعى کرد آرام‏آرام گوشه‏ى دامن‏اش را کنار بزند، که ناگهان خود را در برابر شیطان سر تا پا برهنه یافت. اندکى شرمگین شد، اما شیطان لبخندى زد، لباس‏هاى‏اش را پوشید، و بیرون رفت.

صبح روز بعد، شیطان در هیأت یکى از فرزندان خود ظاهر شد و به دیدار یلدا رفت. یلدا دوباره در آن لحظه‏ى پیش‏بینى‏ناپذیر خود را سر تا پا برهنه یافت، و شیطان دوباره از خانه بیرون آمد. به‏این منوال، شیطان تا دوازده روز در هیأت فرزندان خود یک به یک بر یلدا ظاهر شد و یلدا هربار بى‏اختیار خود را برهنه یافت.

صبح روز سیزدهم شیطان تصمیم گرفت تا این‏بار در قیافه‏ى خریدارى متشخص و لایق به خانه‏ى او برود. یلدا هم که از چندین روز پریشانى و جن‏زدگى حوصله‏اش سر رفته بود، او را بى‏سؤال و جوابى به خانه راه داد. حتا درست به قیافه‏ى او نگاه نکرد. جلوى آینه هم ننشست. رفت کنار تخت، و با خستگى خود را روى تخت انداخت. بعد شیطان در آغوش‏اش کشید و بوسیدش. لحظه به لحظه بر التهاب شیطان افزوده مى‏شد و یلدا لحظه به لحظه گیج‏تر؛ تا این‏که یلدا به خواب رفت. شیطان که ناکام مانده بود از فرط عصبیت سیگار دیگرى به لب گذاشت و پنجره‏ها را باز کرد. لیوان آبى به صورت یلدا پاشید و بعد او را کشان‏کشان کنار پنجره برد، و چندبار به صورت‏اش سیلى زد. یلدا هربار لحظاتى به هوش مى‏آمد و دوباره از هوش مى‏رفت. و شیطان آن‏قدر به سیلى زدن ادامه داد که سرانجام خون از گونه‏هاى‏اش گل کرد و به هوش آمد. بلند شد و صورت‏اش را در آینه نگاه کرد. بعد به طرف شیطان رفت. گریه‏اش گرفته بود و با مشت به سر و صورت او مى‏کوبید. اما شیطان حرکتى نمى‏کرد، تا این‏ که یلدا خسته شد و دوباره به خواب رفت. و خود را تنها یافت. و گریست، و زار زد چون سرزمین ناآشنا را دید. و در آن شب شیطان به دوازده صورت بر بنده‏ى خود ظاهر شد. و هربار همان بود که بود؛ و هربار دیگرى بود، و آن دیگرى همان بود که بود. پس او به کرنش درآمده، خداوند را تسبیح گفت. و نالید و فریاد زد: اکنون مرا دریاب! زیرا که بندگان تو همگى گم‏راه شده‏اند. و شیطان، شوریده، وى را گفت: اى شب فاحشه! برخیز تا زمین را ویران کنیم. و او را گفت برخیز که امشب قدیسان و فاجران، هردو را به آتشى سوزنده بخواهیم سوخت.

یلدا بیدار شد، شیطان حرفى نزد. یلدا هم چیزى نگفت. برخاست، شولاى بلندى به تن کرد، و در برابر شیطان زانو زد. دست‏هاى شیطان را بوسید، و همراه او به راه افتاد. ساعتى نگذشته بود که آن دو به درگاه کنیسه‏یى رسیدند و بى‏تأمل درها را کوبیدند. و در آن کنیسه قدیسى بود که برسیسا نام داشت. برسیسا در را گشود، و جز چهره‏ى درهم‏شکسته اما هراسناک مردى سالخورده هیچ ندید. شیطان بى‏درنگ ناله‏یى سرداد و خود را به آغوش برسیسا انداخت. برسیسا صورت وى را بوسه داده، گفت: اگر تو بى‏نواى راه گم کرده یا گنه‏کار نادمى هستى داخل شو؛ اما اگر به سوداى مال یا طعامى آمده‏اى، برادر در این‏جا هیچ نیست. و شیطان قهقهه‏یى سرداد و به ضجه گریست و گفت: من از تو چیزى نمى‏خواهم مگر مصاحبت‏ات را، وگرنه آسمان سرپناه من، و زمین بستر من است. برسیسا گفت: پس پروا نکن. و شیطان برسیسا را سپاس گفته، به کنیسه داخل شد. و عابد به سروقت عبادت رفت. و در آن‏شب زمین را بارانى گرفت عظیم؛ و آن هر سه در کنیسه، هرآینه بیدار بودند.

نیمه‏هاى شب که شد شیطان دیگر نتوانست صبر کند. پیش یلدا رفت که تن‏اش گر گرفته، هوس کرده بود زیر باران برود و آواز بخواند. ساعتى گذشت و شیطان که از غلت دادن اندام خیس یلدا برسطح مواج علف‏ها و خاربوته‏ها خسته شد به داخل کنیسه برگشت. و شیطان نزد برسیسا آمده، او را گفت: من امشب در این باغ آوازى مى‏شنوم، مگر تو به باغ شوى تا مکاشفه‏یى به ما موهبت شود. پس برسیسا از جاى برخاست و بیرون شد. و بالاى سردر کنیسه فرشته‏یى آتش‏گرفته دید، با زخم‏هاى خون‏چکان، که سر به آسمان داشت. پس برسیسا چشمان خود فرو گرفت، و شیطان از وى متابعت کرد. و باران صورت ایشان را مى‏نواخت. و برسیسا همراه خود را گفت: اى برادر! تا به این مقامات که رسیدم چنین مکاشفه‏یى عظیم هرگز مرا نبوده بود. قسم‏ات مى‏دهم! بگو که کیستى و این‏جا چه مى‏کنى؟ و شیطان گفت: مرا واگذار، که من نیز تو را واگذاردم، تو خود این مکاشفه را دریاب.

و بعد شیطان در چشم‏به‏هم‏زدنى پشت پنجره‏هاى بلند عبادت‏گاه جاى گرفت، و به سیگار کشیدن وقت گذراند. ساعتى که گذشت برسیسا با حال پریشان و پیراهنى چاک‏چاک به عبادت‏گاه خود بازگشت. همین ‏که مى‏خواست از فرط بى‏حالى به زمین بیفتد، شیطان جستى زده او را گرفت. برسیسا بریده‏بریده گفت: اى مرد مقرب! قسم‏ات مى‏دهم بگو کیستى و حقیقت این مکاشفه چه بود؟ شیطان او را پس زد. دوباره به پشت پنجره برگشت. نگاهى به بیرون انداخت، لبخندى زد، و بعد قهقهه‏یى طولانى سرداد. شیطان گفت: «در این مکاشفه چندان حقیقتى هم نیست. من فرشته‏یى زمینى براى شما آوردم و شما فقط در ازاى دو سکه‏ى ناقابل به همه‏ى حقیقت‏اش پى بردید.» بعد با متانت تمام به زیر بستر عابد دست برده، دو سکه‏ى طلا بیرون کشید و در جیب گذاشت. پس برسیسا از نفرت و خشم به خود لرزید. چون مجنونى به شیطان هجوم آورده او را گرفته مضروب ساخت. و بر عصمت بر باد داده حسرت خورد. و شیطان هیچ نگفت و راه خود گرفته، با آن زانیه از کنیسه بیرون شد.

از آن پس یلدا، سوار بر جاروى پرنده‏ى شیطان، از شهرى به شهر دیگر، و از دیرى به دیرى مى‏رفت، و هرکه را که مى‏شد به مکاشفه مى‏رساند. بعدها که دیگر هیچ کنیسه و دیرى از مکاشفه خالى نماند، شیطان به سرش زد که حساب خود را با حاکمان و غاصبان حق خویش نیز تصفیه کند. آن‏وقت به برکت نبوغ اهریمنى‏اش، آمیزه‏یى از عطرهاى بغدادى، چشم‏هاى روشن نرماندى، لطافت پوست گل‏ها، موهاى سوخته‏ى مصرى، فریبایى رمى‏ها، و خنده‏هاى اغواگر الیزابتى را به یلدا هبه کرد؛ و این‏ها علاوه بر درندگى تازى، حماقت آریایى، و کسالت یونانى بود که یلدا به‏نفسه در خود داشت. از آن‏جا که حاکمان اشتیاق شدیدى در نایل شدن به درک مکاشفه از خود نشان دادند طبیعى بود که شیطان یک‏شبه ثروتى افسانه‏یى به هم زده باشد. البته، برخى حکام خواهان مکاشفات مجدد شدند تا بل‏که بیش‏تر بر جبروت خود بیفزایند، اما شیطان به‏سادگى تسلیم نمى‏شد. بعدها شیطان سرگرمى تازه‏ترى ابداع کرد. ثروت حاکمان را به صومعه‏نشینان بخشید، و حاکمان را متقاعد کرد که در صورت اعتکاف در صومعه‏ها ممکن است به مکاشفه‏یى دیگر برسند. این شد که در عرض یک ماه عابدان جاى حاکمان را گرفته و حاکمان در صومعه‏ها معتکف شدند.

بالأخره شیطان از این‏همه خسته شد؛ اما یلدا خسته نمى‏شد. این‏بار یلدا بود که به سراغ شیطان رفته وسوسه‏اش کرد تا سرگرمى تازه‏یى براى‏اش ابداع کند. یلدا اصرار کرد، اما شیطان نپذیرفت. یلدا داد و بى‏داد مى‏کرد، و شیطان ساکت مانده بود. سکوت شیطان دیوانه‏اش مى‏کرد. دوباره مثل فاحشه‏ها به سر و صورت شیطان چنگ انداخت، صورت‏اش را خراشید و فحش‏اش داد، بى‏ناموس و بى‏غیرت‏اش خواند، و گفت که قبل از آمدن او وضع‏اش خیلى بهتر بوده، لااقل مى‏دانسته که با چه جور آدمى‏زاده‏یى سر و کار دارد؛ نه با این‏همه خواب و خیال. گفت که بعد از این با هیچ‏کس نخواهد خوابید، دیگر با هیچ شیطانى نخواهد خوابید، حتا اگر ابلیس ِ عاشق باشد. شیطان لبخندى زد و بى‏خیال گفت: «اگر فکر مى‏کنى که با پاانداز حقیرى رو به رو هستى باید بگویم اشتباه مى‏کنى؛ همین.» و بعد از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت.

صبح روز یک‏شنبه‏یى که شیطان در پارک قدم مى‏زد، هیچ‏کس گمان نمى‏کرد که تسلیم شده باشد. اما شیطان سرانجام تسلیم شد و نام‏اش را به عنوان شهروند عادى و با سابقه‏ى سیاسى نامعلوم به ثبت رساند. شب که به خانه برمى‏گشت، سر راه دسته‏یى گل خرید و به خانه برد. یلدا در اتاق‏اش نشسته بود و آرایش مى‏کرد. شیطان پنجره‏ها را بست. خودش را روى صندلى رها کرد. دسته‏ى گل و شناس‏نامه را روى میز انداخت. بعد آهى کشید و با حسرت گفت که دیگر هیچ فضیحتى نمانده، هیچ رؤیایى.
یلدا خوابیده بود.

از مجموعه‌ی «شب به‌خیر یوحنا»

+1
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.