بروید به اسپارت‌ها بگویید

فیلم «۳00» چگونه ایرانی‌ها را در تاریخ بد معرفی می‌کند

بروید به اسپارت‌ها بگویید

وقتی تمام «وصله‌های ناجور»ی را که در نهادِ‌جمعی تشکیلات آمریکایی‌های سفیدپوست را بردارید و به شکل یک سپاه کارتونی مهاجم از شرق کنار هم بگذارید که آمده‌اند تا آزادی شما را بربایند به چه چیزی می‌رسید؟ حالا خیلی از آدم‌های سیاه‌پوست را به این جمع اضافه کنید که دقیقاً نقطه‌ی مقابل تصاویر مجله‌های مد هستند؛ یک عده آدم که سرشان را با حوله پوشانده‌اند و آدم را یاد شورشی‌های عراقی می‌اندازند، یک عده جنجگوی نینجا مانند که شبیه کارآموزان طالبان هستند. مردان و زنانی را تصور کنید که به تن و بدن‌ سوراخ شده‌شان اشیایی آویزان است و آدم‌هایی هستند یا عصبانی،‌ غیر منطقی یا از لحاظ جنسی منحرف. همه‌ی این آدم‌ها به رهبری یک شاه همجنس‌گرا (خشایارشا) که پرچمدار این گروه رنگارنگ اما بزرگ «بردگان» در نظر بگیرید که به نام سپاه ایران می‌شناسندش و در برابر ۳00 نفر آدم خوش بدن اسپارتی می‌جنگند که انگار مرتب به باشگاه‌های ورزشی لس آنجلس (یا مونترال) می‌رفته‌اند و دارند برای آزادی یا حفظ شیوه‌ی زندگی‌شان می‌جنگند و گاهی اوقات شبیه تفنگداران دریایی در آگهی‌های تلویزیونی هستند. به چه می‌رسید؟ به فیلم «۳00».

این اشاره‌ها در این فیلم هستند که برای من به عنوان یک ایرانی مهاجر در آمریکا نه به عنوان مورخ تاریخ قدیم آزاردهنده است. بالاخره، هالیوود سعی می‌کند فیلم بفروشد و برای‌اش مهم نیست که این فیلم‌ها دقت تاریخی داشته باشد. اما فلیم‌ها پیامی ظریف را نیز منتقل می‌کنند که پیامدهای بسیار مؤثر و امروزی دارند. در سراسر متن عباراتی از قول اشیلوس، دیودوروس، هرودوت و پلوتارک نقل می‌شوند تا حال و هوایی واقعی به آن بدهند. وقتی که نبرد با «خیل وحشی» ایرانی‌ها در فیلم روایت می‌شود، اشیلوس تبدیل به مرجع اصلی می‌شود. تعابیر دیودوروس درباره‌ی شهامت و از جان‌گذشتگی یوناییان برای حفظ آزادی‌شان در فیلم گنجانده می‌شود، اما ذکر شهامت ایرانی‌ها از فیلم حذف می‌شود. ارقام و اعداد خیالی هرودوت برای ذکر نفرات سپاه ایرانی به کار می‌رود و در میان گفت‌وگوی سفیر «زن‌ستیز» ایرانی و شاه اسپارتی سخنان پلوتارک درباره‌ی زنان یونانی، به ویژه زنان اسپارتی، خیلی بی‌‌مورد در خلال این گفت‌وگو گنجانده می‌شود. بدون شک از منابع کلاسیک استفاده می‌شود اما دقیقاً در بی‌ربط‌ترین جاها یا بسیار ساده‌لوحانه. اما پاسخ من آن اندازه که به محصول نهایی فیلم و استفاده‌ی احتمالی از آن در مسأله‌ی جاری جنگ علیه تروریسم است، به بی‌دقتی‌های فیلم نیست.

آغاز فیلم در دنیایی آرمانی اسپارت است. زنان آزادانه رفت و آمد می‌کنند. بچه‌ها با امنیت بازی می‌کنند. مدرسه می‌روند و مردانی واقعی می‌شوند، درست مانند قهرمان فیلم شاه لئونیداس. از دور دست‌ها مردی آفریقایی مانند ظاهر می‌شود که تمام بدن‌اش پر است از آویز و سرش سر شاه مقاوم و جسور ایرانی خشایارشا ست. بین شاه لئونیداس و سفیر ایران چند جلمه‌ی پراکنده رد و بدل می‌شود. سفیر ایران شبیه یکی از موجودات مهیب فیلم‌های علمی تخیلی است که خیل همراهان القاعده پشت سر او ردیف هستند. همسر شاه جسارت می‌کند و سخن می‌گوید. متنی را از پلوتارک درباره‌ی زنان در اسپارت نقل می‌‌کند «ما مادران مردها هستیم . . . ». این‌ها را برای قلدر مهیبی نقل می‌‌کند که چیزی از شکم‌اش آویزان است. این آدم سفیر ایران است. عباراتی که گفته می‌شود شعارهایی هستند درباره‌ی آزادی، ایمان و غیره که انگار از شبکه‌ی فاکس نیوز یا دولت بودش صادر شده باشند ولی از دهان شاه لئونیداس بیرون می‌آیند.

این جمله‌ی «ما مادران مردها هستیم» در واقع هرگز در تاریخ خطاب به ایرانی‌ها گفته نشده است. این جمله بخشی از یک مناظره‌ی کاملاً یونانی است درباره‌ی جایگاه زنان با توجه به این‌که زنان آتنی مجبور به ماندن در آندرون (حریم داخلی خانه) شده بودند تا آبروی‌شان خدشه‌دار نشود. زن‌های اسپاتی با زن‌های آتنی فرق داشتند. اما زنانِ ایرانی این دوره آزادی‌شان از زن اسپارتی یا آتنی بیشتر بود و نه تنها در مسایل سیاسی دخالت می‌کردند بلکه به عضویت سپاه در می‌آمدند، صاحب اموال بودند و کار می‌کردند. تنها جایی که در این فیلم زن‌های ایرانی نمایش داده می‌شوند، طبق معمول همان زن شرقی اُدالیسکیک است که هیچ کاری نمی‌کند جز سینه‌خیز رفتن روی زمین، انجام کارهای آکروباتیک جنسی برای تحمیق مردِ غربی، یا چرخیدن شادمانه دور لوله‌ی آب.

پس شاه لئونیداس شاهی بی‌پروا و شجاع را نشان می‌دهد که می‌خواهد اسپارت را «آزاد» نگه دارد و «شیوه‌ی زندگی‌شان» و «دموکراسی» را حفظ کند. این وردها در سراسر فیلم تکرار می‌شوند. با وجود این‌که گروسیای اسپارت (کنگره) نمی‌خواهد اعلام جنگ کگند، تنها شاه لئونیداس می‌داند که چه کاری لازم است و یک نفره تصمیم می‌گیرد که خودش و ۳00 مرد اسپارتی باید به خاطر حقیقت، آزادی و شیوه‌ی زندگی اسپارتی به جنگ بروند.

فکر نکنم من تنها کسی بودم که آخر فیلم فکر می‌کرد شاه لئونیداس کمی شبیه جورج بوش است و گروسیا کمی شبیه کنگره‌ی آمریکای خودمان بود. اما مطئمن‌ام که این تصادفی بیش نیست چون جورج بوش خودش هرگز در جنگی شرکت نکرده است و به زودی بازنشسته می‌شود و یک فرودگاه یا کتابخانه را به اسم او می‌کنند. اما از آن سو، زندگی‌اش را بر سر وردهایی می‌گذارد که کورکورانه از منبر رسمی جورج بوش (فاکس نیوز) و سایر مجاری رسانه‌های بعد از ۱۱ سپتامبر ۲00۱ صادر می‌شوند. پس شاید غلط نباشد اگر ایرانی‌های «۳00» را با بعضی از دشمنان امروزمان، ایرانی‌ها، یکی بدانیم و شاه لئونیداس را با قهرمان جنگ‌های‌مان، یعنی پرزیدنت بوش یکی بگیریم.

یک جنبه‌ی دیگر این نبرد یکی گرفتن آشکار سپاه شرقی ایرانی با مسلمانان است که گویی از تصویر مغربیان قرون وسطایی گرفته شده است که به اروپا حمله کردند. مغربیان پوست‌شان تیره است، سرشان پوشیده است و بسیار خشم‌گین و بی‌نظم هستند. از آن طرف سردار بزرگِ سپاه لئونیداس که دایم پادشاه ستایش‌اش می‌کند شباهت غریبی به مسیح در فیلم برجسته‌ی «مسیح ناصری»‌اش دارد و حتی رنج‌هایی از جنس مصایب مسیح را از سر می‌گذراند. بدین‌سان، بوش که مسیح در کنار اوست از تمدن غربی در برابر سپاه شبه‌ شرقی اسلامی‌ای دفاع می‌کند که قصدشان حمله به غرب و ربودنِ آزادی‌های ماست

سفیر ایران/عامل القاعده در اسپارت کشته می‌شود و در نتیجه جنگ سر می‌گیرد و ایرانی‌ها برای ربودن زنان، کودکان و آزادی‌ اسپارتی‌ها برنامه‌ریزی می‌کنند. شاه لئونیداس نمی‌گذارد این اتفاق بیفتد و در نتیجه نیروهای جنگی نخبه‌اش را بر می‌دارد تا به تنگه‌ی ترموپیل برود و در برابر سپاه بردگان میلیونی پادشاهی ایران ایستادگی کند. مردان جنگی اسپارتی شباهت زیادی به تفنگداران دریایی آمریکا دارند آ آن شعارها و غرغرهاشان. این البته فقط تصادفی است. بعد شاه قدرت‌مند و هوس‌بازِ همجنس‌گرا خشایارشا ظاهر می‌شود که اول سعی می‌کند به شیوه‌ای پیش‌پاافتاده مرد چاق و سیه‌چرده‌ی خشمگینی را بفرستد تا تازیه‌اش را به رخ اسپارتی‌ها بکشد و ادب‌شان کند. این‌جاست که لشکر ایرانی‌های شبیه میمون از راه می‌رسند که هیولاهایی هستند که حرف زدن نمی‌دانند (یک راه دیگر برای وحشی نشان دادنِ ایرانی‌ها؛ یعنی همان اسم یونانی برای کسانی که زبان‌شان غیر قابل فهم است). این‌ها اگرچه شبیه شورشی‌های عراقی هستند، وقایع سینمایی فیلم با رخدادهایی که در عراق پرزیدنت بوش پیش می‌آیند فرق دارد: ۳00 اسپارتی هزاران نفر از دشمنان آزادی را بدون این‌که خراشی بردارند، می‌کشند.

نبرد میان اسپارتی‌های کم تعداد و دشمنانِ ایرانی‌شان در تنگه‌ی ترموپیل در سال ۴۸0 قبل از میلادِ مسیح رخ داد. در روایت‌ِ فیلم، جنگجویان اسپارتی سربازان ایرانی را بدون هیچ تلفاتی می‌کشند تا وقتی که ناگهان موجی از نیروهای ایرانی شروع به پرتاب مواد منفجره‌ی عجیبی می‌کنند که ترکش‌هایی را به سوی پیکر تراش‌خورده‌ی «قهرمانان» یونانی می‌اندازد. یعنی باید باور کنیم که ابزارهای انفجاری ابداعی که سربازان ما را در عراق می‌کشند و دولت بوش/لئونیداس مدعی هستند توسط ایرانی‌ها/پارسی‌ها تولید شده‌اند ناگهان می‌توانند در میدان نبردی پنج قرن قبل از میلاد ظاهر شوند؟

در کنار این مواد منفجره‌ی ابداعی، هلاکِ قهرمانان یونانی ما متأثر از عمل یک نیمه‌اسپارتی زشت‌رو نیز هست که خائن از آب در می‌آید و راهی پنهانی و مخفی را به ایرانی‌ها نشان می‌دهد. در نتیجه یونانی‌ها به دام می‌افتند. اگر چه خشایارشا برای آخرین بار می‌آید که لئونیداسِ عاشقِ آزادی را متقاعد کند که تسلیم شود و حتی او را با پیشنهاد حاکمیت بر کل یونان در ازای اطاعت از خود وسوسه می‌کند، قهرمانِ ما تن به این‌ها نمی‌دهد.

خشایارشا با ژستی تقریباً جنسی لئونیداس را از پشت می‌گیرد و از او می‌خواهد تسلیم شود و در برابر حاکم ایرانی خم شود. شاه وارد رؤیایی می‌شود (برگرفته از فیلم گلادیاتور راسل کرو) و زن، فرزند و شهرش را می‌بیند. بانگ نبرد سر می‌دهد و بعد در کنار کل سپاهیان‌اش می‌میرد. در همان حال کنگره‌ی اسپارتی‌ها که به خاطر رشوه و خیانت‌ به زانو در آمده است، هنوز دارد بحث می‌‌کند که کمک بفرستد یا نه.

یکی از سپاهیان اسپارتی از نبرد جان به در می‌برد. باز می‌گردد و قصه را تعریف می‌کند. در نتیجه دلاوری ۳00 اسپارتی را که نومیدانه در برابر کل ارتش عظیم بردگان ایرانی جنگیدند نسلی بعد نسلی در یادها می‌ماند. این اتفاق باعث آب‌دیده شدنِ یونان می‌شود و نیرویی متحد می‌سازند که در برابر ایرانی‌ها مقاومت کند (اگر چه این اتحاد به زودی با جنگ داخلی یونان مشهور به جنگ‌های پله‌پونزی از میان می‌رود) و آن‌ها را در نبرد سالامیس شکست دهد (اگر چه آتن به خاک یکسان شد و به آتش کشیده شد). نکته‌ی اخلاقی داستان این است که ۳00 مرد جان‌شان را فدا می‌کنند برای آزادی، برای شیوه‌ی زندگی‌شان و برای دموکراسی که طنین آن در اخبار به روز شده‌ی امروز درباره‌ی جنگ علیه به اصطلاح تروریسم اسلامی شنیده می‌شود. باز هم، تصادفی دیگر

ولی بگذارید به تاریخیت فیلم نگاه کنیم و نحوه‌ی استفاده‌ی آن از تاریخ برای طرح دفاع از «تمدن غربی» در برابر «دیگران» مهاجم. دلیل حمله‌ی خشایارشا به قاره‌ی اروپا هرگز در فیلم بحث نمی‌شود و به ندرت در غرب مطرح می‌شود. دلیل‌اش این است که دقت فدا می‌شود تا تاریخ کهن را برای پشتیبانی از تلقی عرب از جهان دست‌کاری کنند. مرزها امپراتوری ایران از رود‌های ایندوس تا جیحون در شرق، تا دریای مدیترانه در غرب بود که آناتولی (ترکیه‌ی امروزی) و مصر را نیز شامل می‌شد. به این ترتیب رودخانه‌ها و دریاها سپرهای دفاعی طبیعی ایران بودند.

اما یکی از شهرهای ساحل آناتولی، ملطیه، که زیر فرمان حاکم یونانی ستمکاری به نام آریستاگوراس بود در سال ۴۹۹ قبل از میلاد شورشی رخ داد و از آتنی‌ها تقاضای کمک کردند. تا آن زمان، ایرانی‌ها هیچ برنامه یا تمایلی برای رفتن به اروپا نداشتند. جزیره‌ی کوچک دریای اژه‌ی یونان احتمالاً فروتر از آن بود که توجه شاه ایرانی را به خود جلب کند. اما حمله‌ی آتنی‌ها به یک استان مهم ایران که نقطه‌ی اوج‌اش ویران ساختن و سوختن شهر سارد بود، طبیعتاً زنگ خطری برای ایرانی‌ها بود. این اتفاق ویرانگر بود که آغازگر جنگ‌‌های مشهور یونان-ایران شد

حمله‌ی ایران به یونان حمله‌ای یک‌جانبه و خودسرانه نبود. آریستاگوراس هم این دردسر را به خاطر «آزادی» یا «دموکراسی» درست نکرده بود، بلکه مرحله‌ای از توطئه‌ی او برای به دست گرفتن یک شهر یونانی دیگر (ناکسوس) بر کرانه‌ی آناتولی بود. آتنی‌ها برای سارد هم آزادی و دموکراسی نیاوردند. سارد سوزانده و غارت شد. این از مسبب جنگ. در سال ۴۹۴ قبل از میلاد، ایرانی‌ها نیروهای یونان را در نبرد لِید به آسانی شکست دادند و ساحل آناتولی یک بار دیگر روی صلح و آرامش را دید. البته بیشتر این اتفاقات مقدماتی امروز برای غرب اهمیتی ندارد و نبرد بعدی خشایارشا و یونانیان از بستر خودش خارج می‌شود، دست‌کاری می‌شود و یونانی‌های عاشقِ آزادی و دموکرات در برابر امپراتوری بردگانِ ایران هخامنشی قرار می‌گیرد. این دید منصفانه و متوازنی از تاریخ است؟

نتیجه‌ی این اتفاقات این بود که ایرانی‌ها جلوی شورش آریستاگوراس را گرفتند، نیروهای آتنی عقب‌نشینی کردند و سپس اسپارتی‌ها و دیگران در ترموپیل شکست خوردند. در نبرد بعدی در سالامیس بخت با یونانی‌ها یار بود که دست بالا را داشتند. اما، آتن به خاطر بی‌تدبیری‌اش در سال ۴۸0 قبل از میلاد در سارد با خاک یکسان شده و طعمه‌ی آتش شد. اما اگر در غرب کتاب تاریخ بخوانید، هیگ کدام از این وقایع واقعاً برجسته نمی‌شوند و تنها شکست‌های ایرانی‌هاست که مورد تأیید قرار می‌گیرد و وردهای مدرنی از قبیل «آزادی» و «دموکراسی» در نبردهای باستانی فرافکنی می‌شوند

زبانِ خاص مربوط به «آزادی» و «دموکراسی» که در فیلم «۳00» به کار می‌رود کاملاً غیرواقعی و دقیقاً خلافِ آن چیزی است که منابع تاریخی به ما می‌گویند. این ایرانی‌ها نبودند که ملت بردگان بودند. در واقع ایرانی‌ها به مردمان مختلفی که تحت امپراتوری‌شان بودند اجازه می‌دادند که زندگی‌شان را بکنند و سنت‌های خودشان را داشته باشند. بدین‌ ترتیب، شهر باستانی بابل، و مکان‌های یونانی زبان کرانه‌ی آناتولی کماکان به استفاده از برده استفاده می‌کردند، اما به طور کلی مردم را صرف‌نظر از جنس یا قومیت‌شان به خدمت می‌گرفتند و به آن‌ها حقوق می‌دادند.

کتیبه‌های خط میخی تخت جمشید، پایتخت هخامنشیان، این نکته را به خوبی روشن می‌کند.در قرن‌های شش و هفت قبل از میلاد، زنانی ایرانی بودند که سمت نظارت بر فعالیت‌های مختلف اقتصادی داشتند. این زنان برای تأمین کودکان‌شان مستمری دریافت می‌کردند و حتی در زمان مادر شدن از مرخصی ویژه استفاده می‌کردند. هیچ کدام از این‌ها را در یونان نمی‌بینیم. اما در «۳00» این جمله را می‌شنویم: «ما مادران مردان هستیم»، خارج از بستر خودش، انگار خطاب به ایرانی‌هاست و آن‌ها عقایدی درباره‌ی مقام فرودست زنان داشتند.

در اسپارت «عاشق آزادی» و «دموکراتیک»، برده‌ها که «هلوت» نامیده می‌شدند، ملکِ عمومی بودند و جشنی سالانه برگزار می‌شد که در آن مردان جوان اسپارتی اجازه داشتند جمعیت بردگان را بترسانند و حتی بعضی از آن‌ها را بکشند تا به بقیه جایگاه‌شان را بفهمانند. و اسپارت دموکراسی نبود. اسپارت یک پادشاهی نظامی بود با شورایی از بزرگان که درباره‌ی مسایل سیاسی تصمیم می‌گرفتند، اما دموکراسی نبود.اسپارت همیشه در حال جنگ بود و مرتب تلاش می‌کرد شهر-دولت‌های یونانی همسایه را تحت اختیار خویش در آورد و به بردگی بکشد

به طریق مشابه، آتن «دموکراتیک» پس از این‌که در قرن پنجم قبل از میلاد تبدیل به قدرت برتر شد رفتار بهتری نداشت و شروع به برده ساختن همسایگان‌اش کرد، زمین‌های آن‌ها را می‌گرفت و شیوه‌ی زندگی آن‌ها را نابود می‌کرد. دموکراسی (لفظاً یعنی حکومت مردم، از دموس یونانی) در تاریخ یونان تجربه‌ای کوتاه بود. بعضی از تخمین‌ها نشان می‌دهد که حتی دموکراسی یونانی در سال ۴۳۱ قبل از میلاد در اوج خود بود، کمتر از ۱۴ درصد از اعضای این جامعه حق شرکت در این «دولتِ مردم» را داشتند. نه تنها اکثریت جمعیت، از جمله زنان، از سیاست‌گذاری محروم بودند، بلکه ۳۷ درصد مردم در بردگی واقعی زندگی می‌کردند [بنگرید به «استعمارزدایی از تاریخ ایران»]. در مقایسه، آن‌ها که به سپاه ایرانی‌ها پیوستند، که شامل بسیاری از یونانی‌های غیرگوژپشت بود، در ازای خدمت‌شان پول می‌گرفتند!

در فیلم «۳00» این نکته مرتب تکرار می‌شود که تنها ۳00 نفر در برابر دو میلیون جنگیدند که احتمالاً یک میلیون از آن‌ها در جریان فیلم می‌میرند. در واقع اسپارتی‌های عاشق «آزادی» در کنار «سرباز-شهروندان» از برده‌ها هم استفاده می‌کردند در حالی که ایرانی‌ها از نیروهای حقوق‌بگیر استفاده می‌کردند نه از بردگان. نبرد ترموپیل (۴۸0 قبل از میلاد) به عنوان آخرین مقاومت ۳00 اسپارتی ثتب شده است که تا آخرین نفر جنگیدند تا از یونان آزاد محافظت کنند. و غرب مدرن شادمانه این اسطوره را به عنوان نشانه‌ای از مقاومت در برابر شرق نگه داشته است.

در واقع، هر یک از اسپارتی‌ها در نبرد هفت برده داشتند (همان هلوت‌هایی که بالا ذکرشان رفت، که آن‌ها هم تا سرحد مرگ جنگیدند) و در مجموع ۲۴00 نفر بودند به اضافه‌ی ۲00 یونانی غیراسپارتی دیگر (تسپیان‌ها و لاسدِمونیایی‌ها) که آن‌ها نیز مردند. بعضی از تخمین‌ها تعداد نیروهای یونانی در تروموپیل را تا هفت هزار نفر گزارش می‌کنند. نیروهای ایرانی به حد میلیون نفر نمی‌رسید. یک سپاه باستانی هرگز نمی‌توانست این تعداد آدم را جمع کند، حتی اگر ایرانی‌ها به برده گرفتن متوسل می‌شدند. اما البته که ۳00 نفر در برابر میلیون‌ها نفر خیلی بهتر به نظر می‌رسد تا هزاران اسپارتی در برابر هزاران ایرانی.

سرانجام، آزاردهنده‌ترین بخش ماجرا زمان نمایش نخستِ فیلم است. نبرد میان یونانی‌ها و ایرانی‌ها، که دو تمدن نماینده‌ی غرب و شرق هستند، در بسیاری از سینماها درست وقتی نمایش داده می‌شود که ایران و آمریکا شدیداً درگیری یک نبرد لفظی و ایدئولوژیک هستند. این دو کشوری که مدعی هستند از تبار آن دو ملت باستانی هستند. از یک سو در این فیلم ایرانی‌ها نماینده‌ی هر چیزی نشان داده می‌شوند که برای زندگی غربِ سفید بیگانه و نامطبوع است. آن‌گاه عناصر اضافی مردم سیاه، هم‌جنس‌گرایان، آدم‌هایی که تن‌شان را سوراخ و خال‌کوبی کرده‌اند که به طرق بسیاری نشان دهنده‌ی تصویرهای سرنمونی در تخیل جمعی مردم آمریکای میانی هستند. و از سوی دیگر این مردان خوش‌تراش را داریم که اخلاقی و پارسا هستند و حاضرند در کنار هم برای آزادی و دموکراسی بمیرند. معلوم است که این‌ها نماینده‌ی ارزش‌های غربی هستند.

در زمانی که صدای آژیرهای جنگ را بر سر ایران می‌شنویم، انتشار فیلمی مثل «۳00» برای مصرف توده‌ای و گسترده بسیار بدیُمن است. تصویر ایرانی‌ها/پارسی‌ها به صورت هیولاهایی نافرهیخته که از غرب خشمگین‌ هستند و تلاش دارند ارز‌ش‌های بنیادین ملت‌اش را برباید، جمعیت ایران را تحقیر کرده و جمعیت آمریکایی را نسبت به جنگ در خاورمیانه بی‌حس می‌کند.

به این ترتیب، بوش، چنی و سایر محافظه‌کاران «مشفق» ساده‌تر می‌تواند موشک‌های هدایت‌شده‌ی دقیق‌شان را بر سر پدر و مادر، اعضای خانواده‌ی من و سایر ایرانی فرو بریزند، مراکز بازداشت ابو غریب بر پا کنند و شاید انتقام مرگ ۳00 اسپارتی را در عهد عتیق بگیرند و سرانجام دموکراسی، صلح و شیوه‌ی بهتری از زندگی را به شرق بیاورند. عراق چنان توفیقی بود که حالا تفنگداران دریایی اسپارتی نیاز دارند سراغ ایران بروند و برای حفظ آزادی‌ آمریکایی ما ایران را ویران کنند. خیال‌پردازی فیلم «۳00» فقط یکی دیگر از ابزارهای تبلیغاتی آن برای تکرار این باور نامعقول است تا مردم آمریکا، بچه‌ها و بزرگسالان را برای تأیید یک عملیات دیگر شوک و حیرت آماده کنند. من عمیقاً متأسفم که انگار ما هیچ وقت از تاریخ درس نمی‌گیریم.

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.