لطیفه های کهن۱

هارون را که اعلم و افضل خلفاى عباسى بود، دو خواهر بود، یکى را عباسه در مجلس شراب با خود حاضر مى‏کرد، و ندماى خود را در مجلس انس از دخول منع نمى‏کرد تا جعفر برمکى که یکى از مقیمان مجلس او بود با خواهر او فساد کرد... و خواهر دیگر محسنه نام خردتر و در حسن و جمال به کمال. هارون او را به خود نزدیک کرد. میان ایشان فساد واقع شد و لطیفه‏اى مشهور است که پس از وفات هارون، امین که پسر این هارون بود، با این محسنه که عمه او بود، فساد کرد. و گمان امین آن بود که محسنه بکر باشد، نبود! امین پرسید که: یا عمّه بِکر نبودى، چه حالتست؟ محسنه در جواب امین گفت: پدرت در بغداد که را بِکر گذاشت که مرا بگذاشتن؟!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هرگز از دور ننالیده بودم و روى از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتى که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پاپوشى نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکى را دیدم که پاى نداشت، سپاسِ نعمت به جاى آوردم و بر بى‏کفشى صبر کردم.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شخصى با دوستى گفت: مرا چشم درد مى‏کند، تدبیر چه باشد؟ گفت: پارسال مرا دندان درد مى‏کرد، برکندم.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

گویند روزى موسى در آن وقت که هنوز پیش شعیب شبانى مى‏کرد و وحى به وى نیامده بود گوسفندان مى‏چرانید، قضا را میشى از گله جدا افتاد، و موسى خواست که او را به گله برد، میش برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان را نمى‏دید و از بددلى همى ترسید. موسى در پى او مى‏دوید تا مقدار دو فرسنگ، چندانى که میش خسته شد از ماندگى بیفتاد، موسى در وى نگه کرد و رحمش آمد و گفت: اى بیچاره، به چه مى‏دویدى؟ و برگرفتش و بر دوش نهادش و دو فرسنگ او را آورد تا به رمه رسانید، چون میش رمه را دید بطپید وبه رمه آمد، ایزد... فرشتگان را ندا کرد که: دیدى آن بنده من با آن میشک دهن بسته چه خوشخویى کرد و بدان رنج که کشید او را نیازرد و بر وى ببخشود، گفت: به عزت خود که او را برکشم و کلیم و همسخن خود گردانم و پیامبریش دهم و بدو کتاب فرستم و تا جهان باشد از وى گویند؛ و به سبب مهربانى این همه کرامت‏ها بدو ارزانى داشت.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دو خراسانى با هم لاف گزاف مى‏زدند و از مرده ریگ پدر و مادر سخن مى‏راندند. اولى گفت: مادر من به اندازه‏اى ثروت داشت که حساب نداشت؛ براى نمونه طویله‏اى داشت که وقتى یک جفت اسب نر و ماده را از سر طویله رها مى‏کردند، وقتى به آخر طویله مى‏رسیدند صد جفت مى‏شدند. چه طویله سخت بزرگ بود و اسب‏ها میان راه با هم جفت مى‏شدند و کره پدید مى‏آوردند.

    دومى فکرى کرد و گفت: پدر مرحوم من چیزى نداشت و گازرى مى‏کرد و رخت‏هاى مردم را در رودخانه مى‏شست و در آفتاب خشک مى‏کرد و تیرى چوبین داشت که روزهاى ابرى آن را به کار مى‏برد، یعنى وقتى که ابرها جلوى آفتاب را مى‏گرفتند، او با تیر چوبى‏اش ابرها را کنار مى‏زد و آفتاب ظاهر مى‏شد! اولى با ریشخند گفت: نیک مى‏گویى، شب‏ها وقتى بابایت مى‏خوابید، این تیر چوبین را کجا مى‏نهاد؟ دومى با خونسردى و آرامى جواب داد: توى طویله مادرت، و «بیله تیر را بیله طویله مى‏باید!»

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

روزى شیخ شبلى در بازار بغداد بر دکان قصابى بگذشت. بر گوشت نگاه کرد، گوشتِ فربه نیکو بود. قصاب آواز داد که «گوشت ببر». شیخ گفت که درهم نیست. قصاب گفت: مهلت مى‏دهم. شیخ تأملى کرد و گریان شد. گفت: اى نفس... بیگانه مهلت مى‏دهد و تو نمى‏دهى؟! تو دهى اولى‏تر؛ نفس را قهر کردن چنین باشد.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

آورده‏اند که زاغى و گرگى و شغالى در خدمت شیرى بودند و مسکن ایشان نزدیک شارعى عامر. اشتر بازارگانى در آن حوالى بماند و به طلب چرا خور در بیشه آمد. چون نزدیک شیر رسید از تواضع و خدمت چاره ندید. شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشاف کرد و پرسید: عزیمت در مقام و حرکت چیست؟ جواب داد که: آنچه ملک فرماید. شیر گفت: اگر رغبت نمایى در صحبت من مرفه و ایمن بباش. اشتر شاد شد، و در آن بیشه ببود. و مدتى بر آن گذشت. روزى شیر در طلب شکارى مى‏گشت، پیلى مست با او دوچار شد، و میان ایشان جنگ عظیم افتاد و از هر دو جانب مقاومت رفت، و شیر مجروح و نالان باز آمد و روزها از شکار بماند. و گرگ و زاغ و شغال بى‏برگ مى‏بودند. شیر اثر آن بدید و گفت: مى‏بینید در این نزدیکى صیدى تا من بیرون روم و کار شما ساخته گردانم؟

    ایشان در گوشه‏اى رفتند و با یکدیگر گفتند: در مقام این اشتر میان ما چه فایده؟ نه ما را با او الفى و نه ملک را ازو فراغى. شیر را بر آن باید داشت تا او بشکند، تا حالى طعمه او فرو نماند و چیزى به نوک ما رسد. شغال گفت: این نتوان کرد، که شیر او را امان داده است و در خدمت خویش آورده. و هر که ملک را به عذر تحریص نماید و نقض عهد را در دل او سبک گرداند یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد و آفت را به کمند سوى خود کشیده. زاغ گفت: آن وثیقت را رخصتى توان اندیشید و شیر را از عهده آن بیرون توان آورد، شما جاى نگاه دارید تا من باز آیم.

    پیش شیر رفت و بیستاد. شیر پرسید که: هیچ به دست شد؟ زاغ گفت: کس را چشم از گرسنگى کار نمى‏کند، لکن وجه دیگر هست، اگر امضاى ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. شیر گفت: بگو، زاغ گفت: این اشتر میان ما اجنبى است، و در مقام او ملک را فایده‏اى صورت نمى‏توان کرد. شیر در خشم شد و گفت: این اشارت از وفا و حریت دور است و با کرم و مروت نزدیکى و مناسبت ندارد. اشتر را امان داده‏ام، به چه تأویل جفا جایز شمرم؟ زاغ گفت: بدین مقدمه وقوف دارم، لکن حکما گویند که «یک نفس را فداى اهل‏بیتى باید کرد و اهل‏بیتى را فداى قبیله‏اى و قبیله‏اى را فداى اهل شهرى و اهل شهرى را فداى ذات ملک اگر در خطرى باشد». و عهد را هم مخرجى توان یافت چنانکه جانب ملک از وصمت غدر منزه ماند، و حالى ذات او از مشقت فاقه و مخافت هلاک مسلم ماند. شیر سر در پیش افگند.

    زاغ باز رفت و یاران را گفت: لختى تندى و سرکشى کرد، آخر رام شد و به دست آمد. اکنون تدبیر آن است که ما همه بر اشتر فراهم آییم، و ذکر شیر و رنجى که او را رسیده است تازه گردانیم، و گوییم «ما در سایه دولت و پناه حشمت این ملک روزگار خُرَّم گذرانیده‏ایم. امروز که او را رنج افتاده اگر به همه نوع خویشتن بر وى عرضه نکنیم و جان و نفس فداى ذات و فراغ او نگردانیم به کفران نعمت منسوب شویم، و به نزدیک اهل مروت بى‏قدر و قیمت گردیم. و صواب آنست که جمله پیش او رویم و شکر أیادى او باز رانیم، هریک از ما گوید: امروز چاشت ملک از من سازند. و دیگران آن را دفعى کنند و عذرى نهند. بدین تودد حقى گزارده شود و ما را زیانى ندارد».

    این فصول با اشتر دراز گردن کشیده بالا بگفتند، و بیچاره را به دمدمه در کوزه فقاع کردند، و با او قرار داده پیش شیر رفتند. و چون از تقریر ثنا و نشر شکر بپرداختند، زاغ گفت: راحت ما به صحت ذات مَلِک متعلق است. و اکنون ضرورتى پیش آمده است، و امروز ملک از گوشت من سد رمقى حاصل تواند بود، مرا بشکند. دیگران گفتند: در خوردن تو چه فایده و از گوشت تو چه سیرى؟ شغال هم بر آن نمط فصلى آغاز نهاد. جواب دادند که: گوشت تو خناق آرد و قایم مقام زهر هلاهل باشد.

    اشتر این دم چون شکر بخورد و ملاطفتى نمود. همگان یک کلمه شدند و گفتند: راست مى‏گویى و از سر صدق عقیدت و فرط شَفَقَت عبارت مى‏کنى. یکبارگى در وى افتادند و پاره پاره کردند.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گویند که مردى از پیش شتر مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهى انداخت و دست در دو شاخ زد که بر بالاى آن روییده بود و پاى‏هاش بر جایى قرار گرفت. در این میان بهتر نگریست، هر دو پاى بر سر چهار مار بود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افگند اژدهایى سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار مى‏کرد. به سر چاه التفات نمود موشان سیاه و سپید بیخ آن شاخ‏ها دائم و بى‏فتور مى‏بریدند. و او در اثناى این محنت، تدبیرى مى‏اندیشید و خلاص خود را طریقى مى‏جست. پیش خویش زنبور خانه‏اى و قدرى شهد یافت، چیزى از آن به لب برد، از نوعى در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نیندیشید که پاى او به سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند، و موشان در بریدن شاخه‏ها جد بلیغ مى‏نمایند و البته بدان راه نمى‏یافت، و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد. و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتى راه داد و حجاب تاریک برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخه‏ها بپرداختند و بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

در اخبار مى‏آید که یکى از زندیقان بگذشت به یکى که مى‏خواند: «بگو چه کنید اگر آب شما خشک شود و کیست که براى شام آب گوارا آرد؟» گفت: «مردانى قوى و کلنگ‏هاى تیز!» به شب بخفت و آب سیاه در چشم او آمد. هاتفى آواز داد که: «بیار آن مردان سخت و آن کلنگ‏هاى تیز را تا این آب بگشایند».

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ابومسلم خراسانى سردار ایران (کُشته 137 ه .ق) که خلافت عباسى را روى کار آورد، «جبارى از جباران» بود، و عدد مردمى که به دست او کشته شدند، جز آنانکه در میدان جنگ به قتل رسیدند، به سیصد هزار بالغ گشت. گویند که در وقت وى درویشى بى‏گناه را به تهمت دزدیدى بگرفتند... و در مرو باز داشتند. چون شب اندر آمد ابومسلم پیامبر(ص) را به خواب دید که وى را گفت: یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستى از دوستان من بى‏جرمى اندر زندان تست، برخیز و وى را بیرون آر. بومسلم از خواب بجست و سر و پاى برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وى عذر خواست و گفت: اکنون از من حاجتى بخواه، درویش گفت: ایهاالامیر، کسى که او خداوندى دارد که چنین به نیم شبان بومسلم را سرو پا برهنه از بستر نرم بر انگیزد و بفرستد تا او را از بلا برهاند روا باشد که او از دیگرى سؤال کند و حاجت خواهد؟ بومسلم گریان گشت و درویش برفت.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

روزى سلمانى ریش ابوحنیفه را اصلاح مى‏کرد. چون موى ریش او سیاه و سفید به هم آمیخته بود به شوخى به سلمانى گفت: تتبع مواضع البیاض تا مى‏توانى موهاى سفید را با قیچى بگیر. سلمانى گفت: این کار را مکن! بوحنیفه گفت: چرا؟ سلمانى پاسخ داد: زیرا بیشتر مى‏شود. برفور ابوحنیفه قیاس خود پیش کشید و گفت: اذن تَتَّبع مواضع السود حتى یکثر! پس موهاى سیاه را بگیر تا زیاد شود.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

سرتیپى از سرباز مؤاخذه مى‏کرد که چرا هنگام نزدیک شدن به دشمن، توپ نینداخته است؟ سرباز گفت: به هزار دلیل. سرتیپ گفت: دلایل خود را بشمار. گفت: اولش اینکه باروت نداشتم. گفت: أدله دیگر ضرور نیست.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شاهزاده امیراعظم پسر وجیه‏اللَّه میرزاى سپهسالار غلامى سیاه داشت. روزى او را گریان دید، سبب پرسید. سیاه از بیان آن سرباز زد. پس از اصرار زیاد، گفت: عاشقم! امیر گفت: به که؟ سیاه پس از اندیشه طویل گفت: «به هر کس که شما صلاح بدانید».

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى را گفتند: شورباى گرم را به عربى چه مى‏گویند؟ گفت: سَخون، گفتند، شورباى سرد را چه مى‏گویند؟ گفت: ما هرگز نمى‏گذاریم سرد شود تا آن را نامى باید نهاد.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

 

زمخشرى صاحب کشّاف در خانه کعبه نشسته بود و در فروبسته و به تألیف کشّاف مشغول شده، شیخ نجم‏الدین عمر نسفى که صاحب تفسیر تیسیر است به در خانه کعبه آمد و در بزد، زمخشرى گفت: کیست بر در؟ نسفى گفت: عمر، زمخشرى گفت: اِنصَرِف، یعنى برگرد، نسفى گفت: عُمَرُ لا یَنصَرِف، زمخشرى گفت: «اذا نِکَر صُرفَ» یعنى کلمه غیر منصرف چون نکره واقع شود منصرف گردد به قاعده نحویان.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ابوالعیناء که از فصحاء و بلغاى عربست وقتى در لباس مجهول به اصفهان درآمد، اطفال اصفهان با هم جنگِ سنگ مى‏کردند، سنگى بر سرش آمد و بشکست و جامه‏اش خون‏آلود شد و ملول گشت، در آن شهر دوستى داشت، همه روز مى‏گشت و او را مى‏جست، تا بعد از نماز خفتن یافت و به غایت گرسنه به وى درآمد، اتفاقاً آنشب در خانه دوست او هیچ خوردنى نبود و دکان‏هاى بازار نیز بسته بود و او گرسنه بود تا روز شد. على‏الصباح بر مهذب وزیر درآمد، مهذب ازو پرسید که به این شهر کدام روز درآمدى؟ گفت: «فى یوم نحسٍ مستمر»  گفت: در کدام ساعت؟ گفت: «فى ساعة العسرة» گفت: کجا نزول کرده بودى؟ گفت: «بواد غیر ذى زرع» مهذب بخندید و او را به احسان وافر ممنون ساخت.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گدایى بر در خانه‏اى بدریوزه چیزى خواست بانو بر بام بود، گفت: اگر به زیر بودم تو را کف نانى مى‏دادم، نوبتى دیگر سائل بیامد، زن به زیر بود، گفت اگر بالا بودم تو را ته نانى مى‏افکندم. درویش گفت: اى خاتون بالاى بامت را دیدم، پائین بامت را هم دیدم.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

میرزا محمدخان سپهسالار گذشته از اینکه از فضایل علمى حظّى نداشت، خطش نیز به غایت بد بود، بدان حد که جز یک دو تن از منشیان خاص او دیگرى نمى‏توانست بخواند. بامداد عیدى که مجلس خان به طبقات مردم انباشته بود، پسر یغما به سابقه سوء معاملتى از صف نعال برپا خاست و به آواز بلند اجازت طلبید تا خوابى را که دیده به عرض برساند.

    محمدخان رخصت داد، پسر یغما گفت:  دیشب پدرم را به واقعه دیده از عسرت و پریشانى خویش به وى نالیدم. پدرم فرمود دیگر امروز که اریکه عزَّ و جلال به وجود حضرت خان آراسته است، شکایت تو از تنگدستى بیجاست، مدیحه‏اى بساز، به خدمت ایشان رو و عرض حاجت کن، از تو کفایت فرمایند. گفتم فضایل خان بیشمار است کدام یک را مدح گویم، پدرم مدتى به فکر فرو رفت، سپس سر برداشت و گفت: اى پسر، باز هم خطّش!!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دبیر یکى از وزراء ناصرالدین شاه براى وزیر قصه مى‏کرد که دیروز در خانه فلان‏الدوله بودیم، سفره بزرگ گستردند... وزیر با سابقه عداوتى که با آن کس داشت سخن دبیر را بریده گفت: مرده‏شوى او را ببرد با سفره‏اش...

    دبیر شتابان گفت: بلى قربان! همین را خواستم عرض کنم، سفره بدان بزرگى گستردند، تنها دو کاسه اِشکنه!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

مردى عامى سوره توحید را در نماز بدینگونه مى‏خوانده است: «قل هو اللَّه احد با با خُرد و مُردش کفواً احد» و این مثلى شد براى کسى که نماز یا کار دیگرى را به سرعت و تنها براى اداى تکلیف بجاى آورد.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

در زمان‏هاى سابق در ایران معمول بود، افرادى که سبیل‏هاى پرپشت و تابیده داشتند از طرف حاکم حقوقى براى آنها مقرر بود، گویند یکى از این افراد از کوچه مى‏گذشت، طفلى را دید که چاقویى از نوع چاقوهاى معروف آن روز در دست دارد، اندیشید که چاقو را به چه نوع از طفل برباید، بادى بر سبیل خود انداخت و چشمها را برافروخت و به صورت طفل خیره شد و خروشید که بدین وسیله طفل بترسد و چاقو را انداخته فرار کند، طفل فوراً به او گفت: نترس گوشت را نمى‏بُرم و از او گذشت.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى بدوى، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبى رسید دید که عربى دیگر انبان پر از گوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون مى‏آورد و مى‏خورد، بدوى آمد و در برابر وى بنشست. عرب در اثناى چیز خوردن سر برآورد و عربى را در برابر خود نشسته دید، گفت: یا اخى از کجا مى‏رسى؟ گفت: از قبیله تو، گفت: بر منازل من گذر کردى؟ گفت: بلى بسى معمور و آبادان دیدم، عرب متهیج شد و گفت: سگ مرا که بقاع نام دارد دیدى؟ گفت: رمه تو را عجب پاسبانى مى‏کند که از یک میل راه گرگ را مجال آن نیست که پیرامن آن رمه گردد. گفت: پسرم خالد را دیدى؟ گفت: در مکتب پهلوى معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن مى‏خواند، گفت: مادر خالد را دیدى؟ گفت: بَّخٍ بَّخٍ مثل او در تمام حى زنى نیست به کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و خدارت. گفت: شتر آبکش مرا دیدى؟ گفت: به غایت فربه و تازه بود چنانکه پشتش به کوهان، برابر شده بود، گفت: قصر مرا دیدى؟ گفت: ایوان او سر به کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالى‏تر از آن بنائى ندیده‏ام. عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست هیچ مکروهى نیست، به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوى را هیچ نداد و بعد از آنکه سیر بخورد، سر انبان محکم ببست، بدوى دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشیده ملول شد، درین هنگام سگى آنجا رسید، صاحب انبان استخوانى که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت برکشد و برود، بدوى بى‏طاقت شد و گفت: اگر سگ تو بقاع زنده مى‏بود راستى به این سگ مى‏مانست، عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟ گفت: بلى در پیش من مُرد بقاى عمر تو باد، پرسید که سبب مردن او چه بود؟ گفت: از بسکه شش شتر آبکش تو بخورد کور شد و بعد از آن بمُرد، گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمُرد؟ گفت: او را در تعزیت مادر خالد کشتند، گفت: مگر مادر خالد بمرد؟ گفت: بلى، گفت: سبب مردن او چه بود؟ گفت: از بسکه نوحه مى‏کرد و سر بر گور خالد مى‏کوفت مغزش خلل یافت. گفت: مگر خالد بمرد؟ گفت: بلى، گفت: سبب مردن او چه بود؟ گفت: قصر و ایوانى که ساخته بودى به زلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند، عرب که این اخبار موحشه استماع کرد، انبان نان و گوشت به صحرإ؛ع‏ع‏ل افکند و با واویلاه و اثبو راه وامصیبتاه راه بادیه گرفت، بدوى انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه‏اى رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد و به جاى دعاى طعام گفت: «لا ارغم اللَّه الا انف اللئام» یعنى خاک آلوده مگر دانا خداى، مگر بینى لئیمان را.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى مهمان حافظ قرآنى شد، حافظ سه روز او را به نان و آبگامه مهمان کرد، صبح روز چهارم در محراب قرائت مى‏کرد به این آیه رسید که: «حرّمت علیکم المیتة و الدم و لحم الخنزیر» یعنى حرام گردیده است بر شما گوشت مرده و خون و گوشت خوک. عرب گفت: «والکامخ فلاتنسها: آبگامه را نیز مثل مردار و گوشت خوک حرام است، پس فراموش نکن.»

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى در عقب قارى نماز مى‏گذارد و قارى این آیه را خواند که: «الاعراب اشدّ کفراً و نفاقاً»، عرب در قهر شد و قطع نماز کرد و عصائى چند بر پهلوى قارى زد و برفت، اتفاقاً روز دیگر در عقب همان قارى نماز گذارد، قارى بعد از فاتحه خواند که: «ومن الاعراب من یؤمن باللَّه» عرب خوشدل شد و گفت: «ایها القارى نفعک العصا» یعنى آن ضربه که دیروز خوردى تو را نافع بود.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شخصى غلامى کسل داشت روزى او را فرستاد که انگور و انجیر خرد، غلام برفت و بعد از مدتى انگور تنها بیاورد، پس او را مى‏زد و مى‏گفت: هر گاه تو را به یک کار فرستادم باید دو کار بسازى. اتفاقاً او را بیمارى عارض شد، غلام را فرستاد تا طبیب بیاورد، غلام برفت و طبیب را با مرده‏شوى و قبرکن بیاورد، آقا به او گفت: عمله موت را چرا آورده‏اى؟

    گفت: شما مرا گفتید هرگاه یک امر به تو گفتم باید دو امر بجا آورى، اکنون طبیب آوردم که معالجه بکند و اگر مداواى او اثر نکند و اجل برسد عمله حاضر باشند.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

استادى در مکتبخانه براى کودکان از حوادث قیامت کبرى سخن مى‏گفت که ناگاه کودکى برخاست و پرسید: اى استاد بزرگوار با اینهمه توصیفات آیا روز قیامت، مکتب‏خانه ما هم تعطیل خواهد شد؟!

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دو نفر با هم مرافعه مى‏کردند، به خدمت قاضى آمدند، یکى از ایشان قدرى روغن و دیگرى گوسفند براى قاضى فرستاده بودند، قاضى روغن را مى‏دانست اما گوسفند را نفهیمده بود، چون با هم گفتگو نمودند، قاضى حق را به جانب صاحب روغن قرار داد، صاحب گوسفند عرض کرد که یکى از کنیزکان سرکار مى‏گوید گوسفند روغن را ریخته است، قاضى را معلوم شد، این شخص گوسفندى به اندرون خانه فرستاده است پس حق را به طرف صاحب گوسفند قرار داد و گفت: با این حساب معلوم مى‏شود که حق به جانب شماست!

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

آقا محمدخان قاجار در خسّت طبع نظیر نداشته است. گویند روزى مجرمى را فرمان داد تا گوشش را ببرند و چون پنهانى بر اجراى حکم نظارت داشت، مشاهده نمود که مجرم سعى دارد با دادن پنج عباسى به مأمور وى، او را از کارش باز دارد، فلذا خودش نزد مجرم رفت و گفت: پنج عباسى را به خودم بده تا از تو بگذرم!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

فرمانده‏اى به سرباز نهیب مى‏زد که چرا در جنگ همه‏اش در حال گریز بودى؟

    سرباز پاسخ داد: چون دستم پُر بود، یک دستم اسلحه بود و در دست دیگرم سرنیزه!

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

باقل مردى بود از ثعلبه، آهویى به یازده درهم خریده بود و به سوى خانه مى‏آورد که شخصى از او پرسید: آهو را به چند خریدى؟

    باقل انگشتان هر دو دست را گشود و زبان را نیز بیرون آورد، یعنى یازده درهم!

    پس آهو از دست او به زمین افتاد و گریخت! و اکنون ضرب‏المثل حماقت و جهالت است.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى بر سر خوان خلیفه حاضر شد، هریسه آوردند، خلیفه او را همکاسه خود کرد و پیش خلیفه روغن بسیار بود و پیش عرب خشک بود، بِسر انگشت جورى ساخت تا روغن به طرف او روان شد، خلیفه این آیه خواند که: «اَخَرقتها لَتغرق اهلها»، آیا سوراخ مى‏گردانى کشتى را تا غرقه گردانى اهل آن را؟ عرب این آیه خواند که: «فسقناد الى بلدمیت» یعنى پس ما براندیم ابر پر آب را به زمین مرده افسرده تا به آن آب، زمین مرده را زنده گردانیم.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

یکى از اهل عراق عرب که خود را با عصا و وِرد تسبیح، به لباس زهّاد نشان مى‏داد وارد قریه جام وطن مولانا جامى گردید و به چرب‏زبانى مردم را به خود فریفته ساخت، مردم هم اعتقادى تمام به او به هم رسانیدند رفته رفته امامت جمعه و جماعت را که شغل جامى بود، صاحب شد. عوامِ کالانعام، مولانا جامى را با آنهمه فضل و کمال گوشه‏نشین کرده عرب بى‏معرفت را بر پشتوایى اختیار نمودند. جامى از این جهت ناراحت بود و مى‏گفت: این عرب که جاهل و از مراتب فضیلت عاریست، چرا به او اقتدا مى‏کنید؟ گفتند: باید تو و او در یک مجلس مباحثه علمى بکنید تا بر ما معلوم شود که کدام یک از شما فاضل‏ترید او را با خود اختیار کنیم.

    روزى همه مردم، جمعیت نموده، مرد عرب از جامى پرسید: لا ادرى یعنى چه؟ جامى گفت: یعنى نمى‏دانم. مردم که کلمه نمى‏دانم را شنیدند، غلغله‏اى در میانشان افتاد و از جا برخاستند و مى‏گفتند که جامى جواب شیخ را ندانست و گفت نمى‏دانم. بر جامى معلوم شد که غرض شیخ از این سؤال مکر و حیله بوده است، بعد از چند روز جامى اراده کرد که از قریه بیرون برود، جمعى از خواص به مشایعت او بیرون آمدند، جامى به ایشان گفت: یکى از شماها باید خدمت او برود و بگوید که چون ما به سفر مى‏رویم، التماس آن است که تارى از ریش مبارک بدهید تا براى تبرّک و حِرز با خود برداریم، یکى از همراهان برگشت و تارى  از ریش شیخ گرفته نزد جامى برد. این نقل مشهور شد و هر یک از مردم قریه به خدمت شیخ مى‏رفتند و تارى از لحیه او مى‏گرفتند تا اندک زمانى ریش از صورت شیخ برخاست و از آن هیأت و شکل که داشت برگردید که گویا مسخ شده بود، مردم از او سلب اعتقاد گردیده و به او اعتنا نمى‏کردند و چون بازار خود کساد دید بگریخت و مولانا بدان شغل بازگشت

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

مردى کوتاه قد نزد کسرى آمده از کسى شکایت مى‏کرد. پادشاه گفت: تو مرد کوتاه قامتى و در علم فراست مقرّر است که کوتاه قد ظالم است و کسى به او ستم نمى‏کند. آن مرد گفت: کسى که به من ظلم نموده از من کوتاه‏تر است.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

عربى با معاویه طعام مى‏خورد و گوسفند بریانى را که بر سر غذا بود به شدت پاره مى‏کرد و به تعجیل مى‏خورد، معاویه به او گفت: تو را به این گوسفند دشمن مى‏بینم گویا مادر او تو را شاخ زده باشد، عرب گفت: تو را نسبت به آن مهربان مى‏بینم، ظاهراً مادر او تو را شیر داده است.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

مردى فقیر به در خانه‏ها مى‏گردید و سؤال مى‏کرد و طفل کوچکى با او بود، روزى به میان کوچه راه مى‏رفتند ناگاه جنازه‏اى از راه مى‏بردند، زنى در عقب جنازه فریاد مى‏کرد و مى‏گریست و مى‏گفت: اى آقاى من: ترا به جایى مى‏برند که نه ناشتا و نه شام و نه فرش و نه اسباب و نه پرده‏اى در آنجاست، آن طفل به پدر گفت: مگر این جنازه را به خانه ما مى‏برند؟

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شترى از اعرابى مفقود شده بود به عنوان نذر بر خود قرار داد که اگر آن را بیابد به دو درهم بفروشد، پس آن را یافت و دل او راضى نمى‏شد که به این وجه بفروشد. گربه‏اى گرفت و به گردن شتر معلق نموده به بازار آورد، ندا مى‏کرد که شتر به دو درهم و گربه به پانصد درهم و آنها را جدا از هم نمى‏فروشم.

    اعرابیى به او گفت: «ما ارخص الجَمَل لولاالقلاّدة» چه بسیار ارزان بود شتر اگر گردن‏بند او نمى‏بود.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

اعرابیى نزد خلیفه بغداد آمد که مردى فقیر و غریبم. گفت: مى‏تواند بود و همه مردمان فقیر و غریبند به حکم خدا و رسول، چه خدایتعالى فرمود «یا ایها الناس انتم الفقراء الى اللَّه» و رسول صلى‏اللَّه علیه و آله فرمود که: «کن فى الدنیا کانک غریب» اعرابى گفت: داعیه حج دارم، خلیفه گفت: مبارک باد، نیتى نیکو کرده‏اى که اداى فریضه‏اى کنى از فرایض حقتعالى که مى‏فرماید: «وللَّه على الناس حج البیت»، اینک راه روشنست قدم در راه نه. اعرابى گفت: استطاعت ندارم و زاد و راحله‏ام نیست. خلیفه گفت: حج از تو ساقط شد که فرضیست به شرط استطاعت، چنانکه فرمود: «من استطاع الیه سبیلا» اکنون به فراغت باش که از سفر خلاص شدى. اعرابى به تنگ آمد، گفت: اى خلیفه من به نزد تو به چیزى طلبیدن آمده‏ام نه به فتوى جستن و وعظ شنیدن، خلیفه بخندید و هزار درمش داد.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

منصور خلیفه، عربى شامى را گفت: چرا شکر حق سبحانه را بجاى نمى‏آورى که تا من بر شما حاکم شده‏ام طاعون از میان شما دفع شدست؟

    عرب گفت: حق سبحانه از آن عادلتر است که دو بلا بر ما گمارد.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

یهودیى مسلمانى را دید که در ماه رمضان گوشت بریان کرده است و مى‏خورد و یهودى بیامد و با او بخورد. مسلمان گفت: ذبیحه ما مسلمانان بر شما حرام است. یهودى گفت: من در مراتب فسق و عصیان در میان یهود مانند توام در میان مسلمانان.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

سایلى به در خانه یکى از اغنیا آمده چیزى طلبید، صاحب‏خانه به غلام خود گفت: اى مبارک بگو به قنبر که بگوید به یاقوت که بگوید به سایل که چیزى حاضر نیست.

    سائل گفت: خداوندا! بگو به جبرئیل که بگوید به میکائیل که بگوید به اسرافیل که بگوید به عزرائیل که روح صاحب خانه را قبض کند.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شخصى به رفیق خود گفت: بیا تا به خانه برویم و نان و نمکى با هم بخوریم. آن مرد به خیال اینکه نان و نمک کنایه است از طعامى لذیذ به خانه او رفت بعد از لحظه‏اى صاحب خانه قدرى نمک با چند قرص نان آورده پیش او گذاشت، آن مرد خواهى، نخواهى مشغول شد، ناگاه فقیرى به در خانه آمده سؤال نمود، صاحب خانه به او گفت: چیزى حاضر نیست برو واِلاّ ترا مجروح مى‏سازم، مرد میهمان زیاده تاب نیاورده به فقیر گفت: این شخص آنچه بگوید خواهد کرد و تخلّف از گفته خود را جایز نمى‏داند، برو و جان خود را حفظ کن!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دهقانى ریش دراز داشت و از ولایت غور پیش میرزا بابر آمد و دادخواهى کرد که حزّاران دیوان تو ده خروار غله مرا صد خروار گرفته‏اند، بداد من برس. میرزا گفت: اى غورى ابله، ده من ریش برداشته پیش من آمده‏اى؟ چرا گزاف مى‏گویى هرگز کسى ده را صد گرفته؟ دهقان گفت: اى میرزا تو یک سیر موى مرا ده من مى‏کنى من حزر تو را چه گویم؟

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

 

شریک از علماى بزرگ تابعین است و به حسب ظاهر جمالى چندان نداشت، روزى پیش معاویه خواست تا او را انفعالى دهد، گفت: اى شریک تو قبیحى و ملیح به از قبیح و تو شریکى و خداى را شریک نیست و پدر تو «اعور» بود و یک چشم و بیناى دو چشم به از اعور و تو با اینهمه قبایح نشاید که بزرگ عصر باشى!

    شریک گفت: تو معاویه‏اى و معاویه مشتق از «عَو» است که بانگ سگ است و پسر حربى و سِلم یعنى صلح به از حرب و ابن صخرى یعنى سنگ سخت و سهل یعنى زمین نرم به از صخر و تو با اینهمه قبایح و معایب نشاید که حاکم شام باشى.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

روزى عقیل بن ابیطالب در دمشق پیش معاویه نشسته بود، وقتى که معاویه حاکم شام بود و همه اعیان شام و حجاز و عراق حاضر بودند معاویه بر سبیل ظرافت گفت: اى اهل شام و حجاز و عراق آیا به شما رسیده است این آیه: « تبت یدا ابى لهبٍ و تب» گفتند: بلى گفت: این ابى‏لهب عمّ عقیل است. عقیل گفت: اى اهل شام و حجاز و عراق آیا به شما رسیده است این آیه: «وامراته حمالة الحطب فى جیدها حبلٌ من مسد» گفتند: بلى، گفت: این حمالة الحطب عمه معاویه است، معاویه از ظرافت خود پشیمان گشت و از آن جواب خجل شد.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

یکى از سادات به ابوالعنیاء گفت: چگونه مرا دشمن مى‏دارى و حال آنکه نماز تو بدون صلوات بر محمد و آل محمد علیه و علیهم‏السلام صحیح نیست و من از آل محمدم، ابوالعنیاء گفت: هرگاه بگویم: «اللهم صلى على محمد و آل محمد الطّیبین الطاهرین» تو از آل‏محمد علیهم‏السلام بیرون مى‏روى!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

یکى از صوفیّه قدرى گندم به آسیا برده بود که آرد نماید، آسیابان به او گفت: مرا فرصت نیست، صوفى گفت: اگر گندم مرا آرد ننمودى، بر تو و الاغ تو نفرین خواهم کرد. آسیابان گفت: هرگاه دعاى تو مستجاب است دعایى بکن که خداى تعالى گندم ترا آرد نماید!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

روزى اشعب طمّاع از راهى مى‏گذشت، اطفال با او شوخى کرده و سنگ به او مى‏زدند، رو به ایشان کرده و گفت: سالم بن عبداللَّه اطفال را خرما مى‏دهد. اطفال او را رها کرده و به طرف خانه سالم مى‏دویدند. اشعب نیز به دنبال ایشان مى‏دوید، به او گفتند: غرض تو این بود که اطفال را از خود دور کنى، چرا به دنبال ایشان مى‏روى؟ گفت: مى‏دوم شاید این سخن که به ایشان گفته‏ام راست باشد.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شخصى از دیگرى پرسید: آیا شما اهل مطالعه‏اید؟ آن شخص پاسخ داد: خیر قربان، بنده اهل همدانم

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دو دیوانه با هم سخن مى‏گفتند، اولى مى‏گفت: قصد دارم همه جواهرات و الماسهاى روى زمین را بخرم!

    دیگرى گفت: قصد بیجایى کرده‏اى، چون من اصلاً قصد فروش آنها را ندارم!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

سلمانیى سرِ بینوایى را اصلاح مى‏کرد و مرتباً با قیچى موى او را مى‏کشید، بعد از چندى، از مشترى پرسید: شما چند برادر مى‏باشید؟ آن بیچاره پاسخ داد: اگر از دست شما جان سالم بدر برم دو تا برادر مى‏باشیم!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.