دیوید لینچ در نمازجمعه اصفهان

«دیوید جی لینچ» گزارشگر روزنامه یو.اس.ای تودی در گزارشی شش قسمتی که در این روزنامه آمریکایی چاپ شد، خاطرات سفر خود به ایران را منتشر کرد. خاطراتی پرخواننده که در بسیاری از سایت ها هم نقل شده. چندی پیش ماهنامه «نسیم هراز» چاپ تهران، متن کامل این خاطرات را چاپ کرد که در ادامه آن را می خوانید.

 

 روز اول

برای توریست‌هایی که اولین سفرشان به ایران را تجربه می‌‌کنند، هیچ چیز مثل رسیدن به مقصد نیست؛ لحظه‌ای قبل از فرود هواپیما در فرودگاه مهرآباد، که تمامی ‌زنان مسافر شروع به مرتب کردن روسری‌ها و مانتوها برای رعایت قوانین پوشش اسلامی ‌می‌کنند!

پس از فرود، من که هنوز با  موضوع قبلی کلنجار می‌رفتم، چند دقیقه در صف کنترل پاسپورت معطل شدم تا اینکه یکی از ماموران پاسپورت آمریکایی‌ام را دید و مرا به صف دیگری راهنمایی کرد. در آنجا تابلویی برای راهنمایی مسافران آمریکایی وجود نداشت ولی به نظر می‌‌رسید شکایت از این مساله بی‌مورد باشد. مامور حاضر در باجه دوم، پاسپورت مرا گرفت به اتاق بغلی رفت. چند دقیقه گذشت و حالا من تنها مسافر از بین صدها مسافر پرواز بودم که هنوز در مرحله کنترل پاسپورت بودم. من در کشورهای جهان سومی ‌زیادی بوده‌ام و به دردسرهای سفر عادت دارم ولی پس از گذشت 45 دقیقه نگران شدم که شاید راننده‌ای که بیرون منتظر من است، خسته شده و برود. از این رو تلاش می‌‌کردم تا آرامشم را حفظ کنم. از طرف دیگر 21 ساعت از بیدار شدنم در ساعت 20/4 صبح برای رسیدن به اولین پرواز در Dulles می‌‌گذشت و به شدت احساس کمبود خواب می‌‌کردم. اما صدای مامور دیگری  مرا از افکارم بیرون آورد: «آقا،‌ آقا!» او مرا راهنمایی کرد تا دنبال او پشت یک میز چوبی بزرگ بروم و انگشت‌نگاری کنم. او به قدری انگشت مرا محکم فشار داد که گفتم اگر کمی ‌بیشتر آن را فشار دهی شاید بشکند! خوشبختانه یا متاسفانه او انگلیسی نمی‌‌دانست ولی منظورم را متوجه شد. یکی از همکارانم قبلا راجع این برخورد به من هشدار داده بود ولی حتی دانستن این مساله که چرا چنین کار عبثی انجام می‌‌شود، آن را لذت‌بخش‌ نمی‌‌کرد. ناگهان یکی دیگر از ماموران با اشاره به مردی که انگشت‌نگاری را انجام می‌‌داد، انگشت جوهری من را به پشت آن مامور مالید و لبخند زد! برای من غیرممکن بود که عکس‌العملی مثل او نشان ندهم. حالا خوشحال بودم که در ایران هستم.

 

 روز دوم

راننده‌ام، «کامران» دائم ناخن می‌‌جوید و به خاطر تداوم این کار، انگشت شست دست راست او مثل یک تکه گوشت سخت شده بود. ولی من ترافیک تهران را مقصر این قضیه می‌‌دانستم چون کامران و چند میلیون راننده نگون‌بخت تهرانی شب و روز بایستی جنگ از پیش باخته‌ای را در خیابان‌های پرازدحام شهر انجام می‌‌دادند. رفت و آمد به هر کجا در تهران مشکل است و رفتن از شمال شهر به مرکز شهر طاقت‌فرسا بود و گرچه بزرگراه‌ها عمدتا سه لاین دارد ولی گاهی چهار، پنج و حتی شش اتومبیل را می‌‌بینیم که در کنار هم به سمت مرکز شهر می‌‌خزند و به هم تنه می‌‌زنند!

به لطف سوبسید دولتی، بنزین در ایران ارزان است (کمتر از لیتری 40 سنت) و همه در همه جا رانندگی می‌‌کنند، از جمله روحانیون عمامه به سر، جوانان با تی‌شرت آستین کوتاه و زنان با چادر مشکی. اما دولت در تلاشی ناکام بر سر ممانعت از قفل شدن کامل خیابان‌های مرکز شهر، محدودیتی برای اتومبیل‌ها در قسمت‌هایی از شهر به وجود آورده است.

کامران امروز مجوز ندارد و امیدوار است که پلیس متوجه این قضیه نشود. پلیس‌ها در کنار خیابان ایستاده‌اند و با ماسک‌های بهداشتی سفید برای جبران آلودگی هوا متخلفان را جریمه می‌‌کنند و این بار نوبت کامران است. او کنار می‌‌زند. پلیس به گفته‌های کامران توجه نمی‌‌کند و او را جریمه می‌‌کند. مبلغ جریمه حدود 15 دلار است که تقریبا معادل هزینه ناهار سه نفر بود. این جریمه سنگین باعث شد تا چهره کامران حسابی در هم رود و من از اینکه باید به خاطر من جریمه شود ناراحت شدم و تصمیم گرفتم تا فردا 15 دلار به او بدهم (یادداشتی برای بخش مالی: بعید است که رسیدی از او بگیرم. شما فقط باید به من اعتماد کنید!)

فردا تعطیل عمومی‌است. مناسبت آن مبعث محمدپیامبر است. من قصد دارم از بهشت زهرا دیدن کنم، آنجا مکان خوبی برای دیدن بهایی است که ایرانیان در طول تاریخ و دیکتاتوری، جنگ و انقلاب پرداختند و کامران هم حتما در طول راه، باقی ناخن‌های باقی‌مانده را خواهد جوید!

 

 روز سوم

در بهشت زهرا به «حسن محبی» برخوردم که با همسر و دو پسر کوچکش ایستاده. او به بهشت زهرا آمده تا بر سر مزار «حسین میرزایی»، بهترین دوستش که در سن 17 سالگی در جنگ 8 ساله ایران و عراق کشته شده، حاضر شود. از حسن می‌‌پرسم: دوستت چه جور آدمی‌بود؟ او پس از مکث فراوان می‌‌گوید: «بچه خیلی خوبی بود.» ولی اگر شما هم چهره‌اش را دیده بودید در صداقت این اظهارنظر شک نمی‌‌کردید، بهشت زهرا در جنوب تهران مکان بزرگی است و مزار افراد بر اساس وقایع ملی که باعث کشته شدن آن ها شده طبقه‌بندی شده‌اند؛ قربانیان سرکوب شاه، افرادی که در جریان ترورهای انقلابی کشته شدند و قربانیان بی‌شمار جنگ 8 ساله عراق.

حسن می‌‌گوید که گاهی خواب دوستش را می‌‌بیند و در آن ها از او عکس می‌‌گیرد. پس از گذشت چند دقیقه از صحبت ما، حسن موضوع را عوض می‌‌کند و چند سوال درباره معلومات آمریکایی‌ها پیرامون جنگ و ایران مطرح می‌‌کند و بعد از من می‌‌پرسد که ‌آیا موافقم بهترین انسان‌ها کسانی بودند که در جریان جنگ کشته شدند؟ من به او گفتم که معتقدم همه کشورها به افرادی که جان می‌‌سپارند تا بقیه در آرامش از زندگی لذت ببرند، احترام می‌‌گذارند.

حسن درباره ایمان مذهبی که باعث شد نسل او برای جنگ بی‌رحم داوطلب شود، صحبت کرد. او در 15 سالگی به جبهه رفته بود و خطرات یک درگیری تازه برایش مهم نبود. او در این باره گفت: «مهم نبود که بمیریم.» ولی وقتی از آنجا می‌‌رفتم حس می‌کردم که باید درس‌های جنگ ایران و عراق را همچنان به خاطر داشته باشم. حسن نمی‌‌خواهد خاطرات جنگ را فراموش کند و به همین خاطر پسرانش عباس 16 ساله و علی 11 ساله را بر سر مزار دوستش آورده است تا آن ها درس ایمان و شجاعت بیاموزند.

 

 روز چهارم

وقتی «پژمان» مترجم من پیشنهاد داد که با «مهناز صادق‌نوبری» ملاقاتی داشته باشیم، جا خوردم. چون او به من گفت که او کارگزار بورس است. در آمریکا کارگزار بورس زن چیز عجیبی نیست ولی در ایران؟!! باید با این زن ملاقات می‌‌کردم.

ما به دفتر کار او که چند بلوک با ساختمان بورس سهام تهران فاصله داشت رفتیم که یک سوئیت مدرن بود. صادق‌نوبری 54 ساله، گفت که در سال 1990 مشغول تماشای تلویزیون بود و خبر راه‌اندازی مجدد بازار بورس را از تلویزیون شنیده و به خودش گفته که این می‌‌تواند حرفه خوبی باشد. روز بعد به بازار بورس رفته و از اینکه می‌‌تواند به عنوان کارگزار فعالیت کند،‌ ابراز اطمینان کرد و پس از ضوابط قانونی به عنوان اولین کارگزار بورس زن، کارش را شروع کرده است.

من به سختی می‌‌توانستم با قضیه حضور یک مشاور مالی زن در این بخش از دنیا که تحت کنترل مردان بود، کنار بیایم ولی او گفت که 60 درصد موکل‌های او مرد هستند و محدودیت‌هایی که غربی‌ها برای زنان شاغل متصور می‌‌شوند وجود ندارد و شاید به نظرم او یک فمینیست باشد ولی واقعا اینطور نیست. ایران همچون افغانستان سرزمین «برقع» نیست. بلکه در شمال تهران در عوض چادرهای عزاداری، زنان مانتو می‌‌پوشند و روسری‌های رنگی به سر دارند. مانتوها از نظر بلندی متفاوت هستند و برخی بلندتر و گشادتر و برخی تنگ‌تر و کوتاه‌تر هستند. دوست کارگزار من روسری بر سر دارد و لاک صورتی زده و یک مانتو کوتاه بر تن کرده. او ادامه می‌‌دهد: «مهم نیست که من چه می‌‌پوشم بلکه مهم این است که به چه چیزی فکر می‌‌کنم و می‌‌توانم برای کشورم انجام دهم.»

با خودم فکر می‌کنم شاید هم یک کارگزار بورس زن چندان سوژه خوبی برای یک خارجی نباشد!

 

 روز پنجم

سرانجام با یک روحانی ملاقات کردم و تصور می‌‌کنم هیچ سفری به ایران بدون ملاقات با یک روحانی، کامل نیست. نام او «مهدی آتشکار» بود و مشغول بازدید از تخت جمشید، پایتخت امپراتوری باستانی ایران، بود. در سال 518 قبل از میلاد داریوش پادشاه ایران مجموعه‌ای از کاخ‌ها را با استفاده از طراحی‌های ایالت‌های مختلف امپراتوری‌اش از هند تا اتیوپی، ساخت. جزئیات کنده‌کاری‌ها بر روی دیواره‌ها و ستون‌های ساختمان به قدری رعایت شده که شما می‌‌توانید چهره‌های متفاوت فنیقیه‌ای را از هندی تشخیص دهید و صادقانه بگویم که مشکل است کلمات مناسبی برای توصیف این محل یافت. آتشکار با عمامه و ریش کوتاه مشکی‌اش تحت تاثیر قرار گرفته اما با دیدگاه یک مرد مذهبی این مکان را بازدید می‌‌کند و می‌‌گوید: «کسانی که این محل را ساختند کجا هستند؟ به ‌‌رغم زیبایی معماری اینجا، هیچکدام از آن ها زنده نیستند و دنیا را دست‌خالی ترک کردند...»

وقتی در تخت جمشید ایستاده بودم، همان احساسی را داشتم که در زمان تماشای گنجینه‌های جهانی داشتم. مردمی ‌که مدت‌ها قبل از ما زندگی می‌‌کردند به این موفقیت‌هایشان افتخار می‌‌کردند، همانگونه که ما امروزه هستیم. ده هزار محافظی که داریوش را در همه جا همراهی می‌‌کردند، ‌«گارد جاویدان» نام داشتند. ولی در نهایت آن ها جاویدان نبودند و روزهای بد برای امپراتوری ایران - همچون شاه- فرا رسید؛ «اسکندر مقدونی» در 330 قبل از میلاد، از مقدونیه آمد و همه چیز را سوزاند و غارت کرد. من مدتی هم با روحانی جوان درباره اسلام، برنامه اتمی ‌ایران و مسیحیت صحبت ‌‌کردم. وقتی می‌‌خواستم بروم، آتشکار گفت: می‌‌خواهم به آمریکایی‌ها بگویی که فرقی بین مسیحی واقعی و مسلمان واقعی نیست.

 

 روز ششم

همه از دیدن من در مسجد خوشحال بودند و این مساله جای تعجب داشت، اما پس از مدتی فهمیدم که آن ها تصور کرده‌اند «دیوید لینچ» فیلمساز معروف، به نماز جمعه اصفهان آمده است ولی به هر حال من همه جا از یک استقبال گرم استقبال می‌‌کنم! وقتی در کالیفرنیا بودم چندین بار مرا به جای دیوید لینچ اشتباه گرفته بودند ولی آنجا کالیفرنیا بود و اینجا اصفهان!

من به این موضوع اشاره می‌‌کنم چون تصور می‌‌کنم آشنایی یک نمازگزار در مرکز ایران، با کارگردان آوانگاردی چون لینچ نشان می‌‌دهد که فرهنگ ‌آمریکا تا چه حد در جهان شناخته شده است، اما آمریکا در سال‌های اخیر اقدامات متعددی برای بدنام کردن خود در این منطقه انجام داده است؛ حمایت ما از اسرائیل از سوی ایران و همسایگان عرب آن یک اقدام علیه مسلمان‌ها تلقی شد و تحریم‌ها باعث محدودیت مشارکت اقتصادی آمریکا در کشور 68 میلیونی ایران شده است.

این هفته من با ایرانیانی از اقشار مختلف جامعه صحبت کردم؛ از فارغ‌التحصیلان دانشگاه در شمال تهران و تجار حومه شیراز تا طرفداران دوآتشه احمدی‌نژاد در اصفهان، ولی از هیچکدام از آن ها حتی یک جمله در تایید سیاست‌های آمریکا در خاورمیانه نشنیدم. اما حتی تندروترین منتقد بوش و یا رایس از سبک زندگی آمریکایی‌ها به خوبی یاد می‌‌کردند. یک جواهرفروش جوان به نام «مهرداد سلامی» ‌در یک کافی‌شاپ به من گفت: «ما سیاست‌های دولت آمریکا را دوست نداریم ولی مردم آمریکا را دوست داریم و به نظرم آن ها خونگرم هستند.» با این حال معلوم نیست تا چه زمانی مسلمانان چنین دیدگاهی را نسبت به دولت آمریکا خواهند داشت ولی خوشبختانه بسیاری از ایرانیان از جمله مقامات دولت فعلی در آمریکا تحصیل کرده‌اند و خاطرات خوبی از لس‌آنجلس و نیویورک دارند. به عنوان یک میهمان آمریکایی برایم خوشایند بود که بین من و دولت آمریکا تفاوت قائل شدند. اما چون مهرداد کنترلی بر اقدامات دولتش ندارد، تصور می‌کرد که من هم احتمالا بر اقدامات دولتم نظارتی ندارم. البته او تا حدی حق دارد چون کاندولیزا رایس هرگز با من تماس نمی‌‌گیرد ولی به هر حال در آمریکا دموکراسی برقرار است و زمانی که دولت آمریکا اقدامی ‌انجام می‌‌دهد من تا حدی مسوول عواقب آن هستم، آیا اینطور نیست؟

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.