شرمنده کسی نیستم گفتوگو با رسول ملاقلیپور
پیش پرده: وارد اتاق که شدم ایستاده بود روبه پنجرهای که اگر بازش میکردی صدای خیابان ملایریپور همراه بوی باران میریخت توی اتاق، ایستاده بود روبهروی پنجرهای که پردههایش را چند ساعت پیش کنار کشیده بودیم تا در این هوای ابری پاییزی نور برای دیدن تیترهایی باشد که مثل میم آن روزها شبیه مادر و ملاقلیپور میشدند، تیترهایی که باید جدایشان میکردیم از کلماتی که بوی تند سیاست میدادند. ایستاده بود روبروی پنجره، وارد اتاق که شدم، میدانست که سراغ مصاحبه را میگیرم، مصاحبهای که قرارش را گذاشته بودیم و مدام عقب میافتاد، در فاصله رفت و آمد آدمها به این ساختمان قدیمی، آدمهایی که میآمدند و میرفتند تا از راز میمی بشنوند که گاه شبیه مادر میشد و گاه مثل ملاقلیپور.
یادم نمیآید پنجره را باز کرده باشیم اما بوی باران را حس میکردیم که میآمد توی اتاقی که مدام تاریکتر میشد. بوی بارانی که خیلی چیزها را از ذهن پاک میکرد مثل لذت یک مصاحبه، یک گفتوگو با کسی که هیوایش ریتم تمام خاطرات عاشقانهام را با ضربان قلبش تنظیم میکرد، بوی بارانی که خیلی چیزها را طلب میکرد مثل پک زدن به یک سیگار تازه روشن شده در فاصله نوشیدن جرعه جرعه چای. آنقدر محو باران بود که بخار چای را نمیدید، چند سرامیک آنطرفتر روی میزی که زیر شیشهاش گلشیفته فراهانی و علی شادمان یک ویلن را گرفته بودند تا نت می درست تلفظ شود می مثل... تا سیگارها روشن شود استکان چای بالا رفته بود جرعه جرعه پایین آمده بود و بخارش انگار ابر شده بود و توی اتاق میبارید.
- این وقتها که روبهروی پنجره میایستی به چه چیزهایی فکر میکنی؟
- خیلی چیزها گاهی منظم گاهی پشت سر هم روی دورتند.
- شده هیوا را ببینی شوهرش را مثلا آنطرف خیابان زیر آن چنار شرقی نمیدانم دستش لرزیده بود یا من فکر کردم لرزیده اما مطمئنم که به سیگار محکم پک زد، خیلی محکم، همراهش راه افتاده بودم، کمکم صدای سوت خمپارهها هم شنیده میشد و خیابان ملایریپور شبیه همه چیز بود جز خیابان ملایریپور، چزابه، کانال، سنگر، گلوله، برانکارد و خونی که موج میخورد و از پایههای پل فلزی اهواز میریخت توی کارون تا کوسهها را حسابی جری کند. وسط دنیایش به اندازه یک سیگار جا برای برگشتن بود،پگ زدیم و برگشتیم، از پرواز در شب رسیدیم به خیابان ملایریپور، هیوا آنطرف خیابان زیر چنار شرقی بود خودش میگفت. قرار هفته بعد را گذاشتیم این بار چندین و چند خیابان آن طرفتر از خیابان ملایریپور یک شب خلوت پاییزی قبل از یک مراسم تقدیر کوچک در روزهای پایانی اکران میم مثل مادر و بازهم مصاحبه نیمه تمام ماند آنجایی که میخواستیم برسیم به فیلمهای خودش. بیرون که آمدیم میخندید، خوشحال بود، تا برسیم به سینما فلسطین، بارها از لذت این روزهایش گفته بود از میمی که این بار شبیه موفقیت شده بود، از کار کردن بیدغدغه با منوچهر محمدی گفته بود و به شوخی دستهایش را بالا گرفته بود و گفته بود خدایا منوچهر محمدی را زیاد کن. خندیده بود و به عصر روز دهم فکر کرده بود به سکانسی که باید در بینالحرمین شکل میگرفت. اما این میم چه بازیهایی که نمیکند، شبیه خیلی چیزهای دیگر هم میتواند بشود. خیلی چیزهایی که آدم فکرش را هم نمیتواند بکند، اصلا آدم باور نمیکند این میمی که اینقدر شبیه موفقیت شده بتواند یا بخواهد مثل مرگ شود، اما میشود، این را صدای زنگ تلفن میگوید و لحن صدایی که گر میگیرد و گر میزند، هیوا هنوز آنطرف خیابان است یا نه، نمیدانم، اما میدانم که او همان بالا پشت همان پنجره ایستاده و پنجره را اگر باز کند، بوی باران همراه صدای خیابان ملایریپور میریزد توی اتاق، راهم را کج میکنم میروم آنطرف خیابان زیر آن چنار شرقی تا خوب تماشایش کنم. سیر که نمیشوم داد میزنم: <آقا رسول این میم عجب نامرد است.>
جنگ رو دوست داری؟
چرا این سوال رو میپرسی؟ چرا فکر میکنی من جنگ رو دوست دارم.
شاید به این خاطر که بخش عمدهای از فیلمهات با موضوع جنگ ساخته شده و حتی در آخرین فیلمت هم شخصیت اصلی یعنی مادر فیلم میم مثل مادر یکی از بازماندگان این جنگ است که با زخمهاش زندگی میکند.یا فیلم بعدی که میخواهید بسازید آن هم باز به نوعی به آدمهایی میپردازه که جنگ روی سرنوشتشان تاثیر گذاشته.
به نظر تو یعنی اینها نشان میدهد که من جنگ رو دوست دارم یا مثلا جنگطلب هستم.
من نگفتم شما جنگطلب هستید من در مورد یکی از موضوعات همیشگی سینمای شما یعنی جنگ پرسیدم و اینکه شما جنگ را دوست دارید یا نه؟ ببینید آقای ملاقلیپور تا کسی چیزی را دوست نداشته باشد که به آن توجه خاصی نمیکند.
پس به نظرتو چون من در مورد جنگ فیلم ساختهام، حتما باید جنگ را دوست داشته باشم.
این را باید شما جواب بدید. این سوالی هست که برای من وجود دارد و میپرسم تا به جوابش برسم.
من بیش از خود جنگ آدمهایی که در جبههها آن رشادتها و جان بازیها را انجام دادند دوست داشتم و دارم،چند بار هم گفتهام شاید تقدیر این بوده که مثلا من در آن روزها به جبهه بروم و از نزدیک خیلی از آن اتفاقاتی را که هنوز سینمای ما نتوانسته به تصویر بکشد، ببینم.
فکر میکنی چرا سینمای ما نتوانسته آن اتفاقات را به تصویر بکشد؟
چرا فکر میکنی جواب این سوال را باید من بدهم؟
به هر حال شما یکی از پایهگذاران سینمای جنگ هستید، با همه مسائل این حوزه هم طبیعتا باید آشنا باشید...
شاید، اما مسوول که نیستم، سیاستگذار که نبودهام. این را باید از آنهایی بپرسید که مسوول بودهاند و برای سینما یا مسائل فرهنگی ما سیاستگذاری کردهاند. من فقط میتوانم در مورد کارهایی که کردهام پاسخگو باشم، در مورد فیلمهایی که ساختهام و بعضیهایشان با موضوع جنگ تحمیلی بوده و بعضیها هم با موضوعهای اجتماعی.
یعنی شما نمیدانید چرا سینمای ما نتوانسته جنگ را آنطور که بوده به تصویر بکشد؟
کسی نیست که نداند، مثل خیلی چیزهای دیگر که حالا در جامعه ما وجود دارند و همه هم میدانیم که چرا به وجود آمدهاند، اما طبیعتا من نمیتوانم پاسخگو باشم. چرا که نه سیاستمدارم و نه یک سیاستگذار، من یک فیلمسازم که دارم کارم را انجام میدهم، خوب یا بد، قوی یا ضعیف. مهم این است که من با خودم و با مخاطبم صادق باشم، ریاکاری نکنم و به خاطر اینکه یک عده خوششان میآید یا نمیآید کاری را انجام ندهم و فیلمی را نسازم.
من در مورد این بخش پاسخگو هستم، اما در مورد سیاستهایی که باعث شده نسل جوان ما با سینمای دفاع مقدس ارتباط برقرار نکند، نمیتوانم پاسخگو باشم، من خط قرمزی نکشیدهام که بخواهم جواب آن را بدهم، تو که خبرنگاری باید این سوالها را از آنهایی که عملکردشان باعث شده چنین وضعیتی به وجود بیاید بپرسی.
یعنی رسول ملاقلیپور تا به حال در زمینه کاریاش با مشکلی مواجه نشده و در کمال آرامش توانسته هر چیزی که دلش میخواهد را بسازد.
خودت میدانی که اینجوری نبوده. من برای اینکه فیلم بسازم و حرفم را بزنم خیلی سختی کشیدهام، خیلی چوب توی سرم زده شده که چرا این را اینجوری ساختی، چرا اینجوری به آدمها نگاه کردی و...، اما من کارم را کردهام. یعنی به آن چیزی که اعتقاد داشتهام آن را انجام دادهام، حالا خوب یا بد نمیدانم اما میدانم که تا آن جایی که از دستم بر میآمده کوتاهی نکردهام و حداقل شرمنده خودم نیستم. یک فیلم سفارشی نمیتوانی در پرونده کاری من پیدا کنی، من تا به چیزی اعتقاد نداشته باشم سراغش نمیروم، به همین خاطر هم خیلی وقتها تاوان دادهام، اما هیچوقت از خودم و آن چیزی که به آن اعتقاد دارم، به خاطر دیگران کوتاه نیامدهام. گفتم من به آدمهایی که آنطور جلو دشمن ایستادند و آن حماسهها را خلق کردند، اعتقاد داشتم و دارم. خیلی وقتها فکر میکنم دارم برای آنها فیلم میسازم، کسانی که حالا دیگر نیستند اما من حضورشان را حس میکنم، میبینمشان.
هر آدم عاقلی معلوم است که از جنگ و خونریزی و کشتار خوشش نمیآید، اصلا مگر میشود آدم، آدم باشد و جنگ و کشتار را دوست داشته باشد. اما وقتی به تو حمله میکنند یا قرار است یک نفر به حریم آدم یا خانوادهاش تجاوز کند، معلوم است که آدم به فکر دفاع میافتد و از خانه و خانوادهاش دفاع میکند. یک زمانی یک ارتش کاملا مجهز با همه توان به کشور ما حمله کرد، این یک واقعیت تاریخی است که من یا تو یا هرکس دیگر نمیتوانیم آن را انکار کنیم، این ارتش به کمتر از فتح تهران فکر نمیکرد یا راضی نمیشد، آن وقت همین مردم همین آدمهایی که دیدیم رفتند جلو، ایستادند، خیلی وقتها با دست خالی جنگیدند، از جانشان مایه گذاشتند، انصافا کارهایی کردند که همینطور راحت نمیشود از کنارش گذشت یا نمیشود نسبت به آن بیتفاوت ماند. یا اگر میشود من نمیتوانم یا حداقل من تا امروز نتوانستهام به آنها فکر نکنم یا نسبت به آنها بیتفاوت باشم، بعضیهایشان هنوز زندهاند.خیلیهایشان هم شهید شدهاند اما برای من زندهاند و من خیلی وقتها فیلمهایم را برای همینها ساختهام. به همین خاطر هم دوست نداشتهام یا نمیتوانستهام ریاکاری کنم و طور دیگری نشانشان بدهم، آنها برای من زندهاند، بهترین آدمهای دور و برم هستند و وقتی آدم دارد، برای عزیزانش یک کاری را انجام میدهد، نمیتواند و نباید کمفروشی کند. به همین خاطر بوده که من با نظر دیگران کاری نداشتهام، کار خودم را کردهام، گاهی اوقات دوربینم روی جبههها زوم کرده و گاهی اوقات هم برگشته سمت جامعه.
من توی جبهه اگر ایثار آدمها را دیدهام خشونت جنگ را هم دیدهام، به همین خاطر گاهی اوقات به این هم متهم شدهام که خشونت را دوست دارم چون دارم آن را نشان میدهم.
پس شما با خط قرمز مواجه نشدهاید و کارهایی را که میخواستهاید، ساختهاید.
خیلی وقتها خط قرمزها را کسانی میسازند که هنوز هم نگران هستند که دیگران به آنها بگویند ضد انقلاب. در برخی از این شبهای خاطرهها که برگزار میشود رزمندههای آن موقع خاطراتی را نقل میکنند که شاید الان از دید خیلیها گذشتن از خط قرمز باشد اما این خاطرات گفته میشود، مثل خیلی چیزهای دیگر که گفته میشود. در بعد رسمی کار خط قرمز وجود دارد اما در بعد غیررسمی و محفلیاش من که تا به حال در بین خود بچههای جبهه و جنگ خط قرمزی ندیدهام.
این یک بخش، بخش دیگر هم این است که شما اگر به فیلم <پرواز در شب> و زمان ساختش دقت کنید، میفهمید که در آن زمان خیلی ازحرفهایی را که الان هم نمیشود گفت، گفتهایم. شاید به این دلیل که آن موقع جوان بودیم و جرات و جسارت مان از حالا بیشتر بود.
مسوولان ما هم خیلیهایشان جوان بودند و جرات پذیرش داشتند. نتیجهاش هم شد همانی که میبینی اما الان قضیه فرق کرده و من فکر میکنم حالا باید نسل جوان با جرات و جسارتی که دارد دنبال کار را بگیرد و روایت خودش را از جنگ تصویر کند.
در حرف شاید اما در عمل فکر نمیکنید، به همین راحتی نمیشود مثلا یک فیلمساز جوان بیاید ونگاه متفاوت به جنگ داشته باشد و فیلمش را هم بسازد.
همینطوری است اما به هر حال باید جسارت داشت و کار کرد وگرنه هر چقدر بنشینی و منتظر باشی که با دسته گل سراغ تو بیایند و از تو خواهش کنند که بیایی فیلمی در مورد جنگ بسازی آن هم با نگاهی که میخواهد بخشی از واقعیتها را بیان کند، این اتفاق محال است که رخ دهد. ما هم اگر میخواستیم به امید چنین روزی بنشینیم الان همین فیلمها هم ساخته نشده بود.
فکر میکنی چرا باید اینجوری باشد؟
من فکر زیادی در اینباره نمیکنم چرا که اصلا وظیفه من نیست که در باره این شرایط فکر کنم و تصمیم بگیرم، تازه اگر فکر کنم و تصمیم هم بگیرم کسی گوش نمیکند، کسانی که مسوول هستند باید در مورد این چیزها فکر کنند و تصمیم بگیرند. من الان 50 سال سن دارم و فرصت زیادی ندارم پس شاید اگر به همین کارهایی که میخواهم بکنم، فکر کنم و به دنبال عملی کردن طرحها و ایدههایی که به ذهنم میرسد، باشم نتیجه بهتری بگیرم.
با این حال آقای ملاقلیپور فکر نمیکنید همین خط قرمزها باعث شد تا سینمای جنگ ما مثلا از ادبیات جنگ عقبتر بماند، همین خط قرمزها و نگاههای خاص به جنگ نبود که باعث شد مخاطبان جوان سینما با سینمای دفاع مقدس رابطه برقرار نکنند.
این هم مثل همان مسالهای است که گفتم، در اینکه به ایران حمله شد و ما دفاع کردیم شکی نیست، در مورد این هم که سیاستهای غلط برخی از مسوولان باعث شد سینمای ما نتواند یک در میلیون (اغراق نمیکنم) آن اتفاقات را نشان بدهد، آن هم با یک بیان هنری و با شکلی دراماتیک شکی نیست. چوب این سیاستهای غلط را هم همه خوردیم. سینمای جنگ ما به سینمایی تبدیل شد که مخاطب جوان از آن برید چرا که چیزی از واقعیت در آن نمیدید،نسل جوان که هیچ، خیلی از جبهه رفتهها هم باور کن نمیتوانند بنشینند خیلی از این فیلمها را ببینند، چرا که چیزی برای نشان دادن ندارند. هنوز هم خیلیها دنبال این هستند که رزمندهها را محدود کنند به یک تسبیح و سجاده و آخر سر یک اشهد. اما واقعیت این بود؟ هرکدام از این شهدا مگر خانواده نداشتند، خیلی از آنها مگر زن و بچه نداشتند. فکر میکنی دل بریدن از زن و بچه راحت است. دل بریدن از خانواده راحت است. مگر آدم ربات است که فقط برود جبهه تا گلوله بزند و گلوله بخورد. فیلمهای مستندی که از جنگ باقی مانده را تماشا کنید میفهمید چقدر از اصل مساله فاصله گرفتهایم. چطور به خاطر برخی از منافع کوتاهمدت باعث شدهایم نسل جوان ما قهرمانهای ملی دفاعش را آنطور که بودهاند، نشناسد. فقط از آنها علاقه به شهادت را ببیند و یک تسبیح و یک سجاده. آدم یک موجود چند بعدی است. همه ما همینطوری هستیم، در هر زمانی یکی از بعدهای وجودیمان شاید برجسته شود، یک وقتی هست که خیلی میترسیم، یک زمانی هست که توی دل شیر میرویم، یک زمانی هست که با دیدن یک صحنه طوری منقلب میشویم که گریه میکنیم.
همه ما مگر این لحظهها را نداشتهایم، مگر در موقعیتهای مختلف واکنشهای مختلفی نشان نمیدهیم. در دنیای درام هم باید شخصیتها ابعاد مختلفی داشته باشند تا برای آدمی که دارد، فیلم را میبیند باورپذیر باشند، از جنس خودش باشند. وقتی ما خیلی از ابعاد وجودی یک شخصیت را در سینمای جنگمان از او میگیریم، انتظار داریم مخاطب بیاید بنشیند و فیلم ما را هم تماشا کند. برای مان هورا هم بکشد.
در خیلی از فیلمهای ما تمام شجاعت دنیا در وجود رزمندههای ما جمع شده و تمام ترس و حماقت جهان در وجود عراقیها. اگر واقعیت این بود چرا جنگ این همه طول کشید، اگر جبهههای جنگ مثل خیلی از فیلمهای جنگی ما بود یک لشگر ما میتوانست بدون دردسر تا بغداد پیشروی کند و اصلا ما این همه شهید نمیدادیم و هنوز هم این همه جنازه شهدا را در مناطق مختلف پیدا نمیکردیم و به خانوادههایشان تحویل نمیدادیم.
بین چیزی که در فیلمهای جنگی ما دیده میشود و چیزی که در جبههها وجود داشته تفاوت زیادی هست، اما گفتن این حرفها چه سودی دارد، کسی به این حرفها گوش میکند؟ کسی میآید با توجه به این حرفها و این واقعیتها برنامهریزی کند برای سینمای جنگ ما؟
من بارها گفتهام باز هم میگویم، سینمای جنگ ما قابلیت این را داشت که دنیا را تسخیر کند اما نشد یا نگذاشتند که این اتفاق بیفتد، برای من هنوز هم عجیب است که در آن طرف کره زمین آن همه امکانات در اختیار اسپیلبرگ قرار میدهند تا مثلا نجات سرباز رایان را بسازد، برای اعتقاد و هدفش. اما در این طرف وقتی من در فیلم هیوا نشان میدهم که یک نفر توی جبهه برای نجات جان خودش گلوله به پای خودش شلیک میکند، برخی از مسوولان آن را حاشا میکنند و عدهای توی خیابان برای من شاخ و شانه میکشند که تو فلان و بهمان شدهای.
من اگر شرایط فراهم بود حتما یک فیلم در مورد آزاد سازی خرمشهر میساختم، فیلمی که در آن بسیاری از قهرمانهای ملی ما به تصویر کشیده میشدند، اما من چه گناهی دارم که کسی نمیآید روی این کار یک دهم آن بودجههایی را که در اختیار خیلیها میگذارند سرمایهگذاری کند.
من چه گناهی دارم که برخی نمیخواهند قهرمانهای ملی ما آنطور که باید به نسل جوان معرفی شوند.
وقتی میگویم اینها را باید از کسان دیگری بپرسید، نمیخواهم ژست روشنفکری بگیرم، نمیخواهم محافظه کاری کنم و از کنار مساله رد شوم، واقعیتش این است که من خسته شدهام یا حتی وقتهایی پیش آمده که زیر فشار برای مقطعی بریدهام و اصلا تصمیم گرفتهام که دیگر فیلمسازی را کنار بگذارم، چرا؟ به خاطر همین بیمهریهایی که به ما میشود، اما بعد دیدهام که نمیشود، اگر نمیتوانم خوابگرد را بسازم و فعلا اجازه ساختنش را ندارم باید با تمام توان روی فیلم دیگرم که امکان کار کردنش را دارم کار کنم.
من یکی اگر کار نکنم با یک مرده هیچ فرقی ندارم. کار هم میکنم و سعی میکنم خودم اسیر شرایط نشوم، اگر نتوانم سینمای خیالی را که خیلی دوستش دارم و به آن اعتقاد دارم، ادامه بدهم سراغ شکل دیگری از بیان هنری میروم، روی هنری بودنش طی این سالها تاکید داشته ام و نه شعار دادهام و نه فیلم تبلیغی ساختهام.
همه اینها یک طرف، نگاه برخی از منتقدان و نقدهایی که مینویسند طرف دیگر.
رابطه شما با منتقدها انگار هیچوقت خوب نبوده است، چرا این رابطه به این شکل در آمده است؟
اولا من با هیچ منتقدی خصومت نداشتهام، بارها گفتهام باز هم میگویم که من قلم منتقدی را که ضعفها و قوتهای فیلمهایم را گوشزد کند میبوسم. اما نقد نوشتن با تسویهحساب کردن فرق میکند.
خود تو این روزها دیدهای که من از بعضی از نقدهایی که روی فیلم میم مثل مادر نوشته شده نه تنها عصبانی نشده ام بلکه خیلی هم خوشم آمده، از نقدهایی هم خوشم آمده که فقط تعریف و تمجید نبوده،بلکه نقاط ضعف را هم گوشزد کرده مثل آن نقدی که الا ن یادم نیست کجا چاپ شده بود.
نقد روزنامه ایران که رامتین شهبازی نوشته بود.
خودت دیدی که چقدر وقتی آن نقد را خواندم خوشم آمد از نوع نگاه نویسندهاش. اما خیلی از نقدها هم هست که جوانمردانه نوشته نشده است. مثلا یک آقایی روی فیلم میم مثل مادر نقد نوشته واز فیلمهای قبلیام مثل سفر به چزابه و نسل سوخته و هیوا تعریف کرده و بعد گفته که میم مثل مادر اینجوری است و آنجوری. همین آقا زمانی که همان فیلمها ساخته و اکران شد همین حرفهایی را که حالا دارد در مورد میم مثل مادر میزند آن موقع در مورد آن فیلمها زده بود. به نظر تو گناه من چیست که هر فیلمیساختم یک عده آن را کوبیدند و بعد فیلم دیگری که ساختم و چند سال که گذشت همانها یادشان آمد که مثلا سفر به چزابه فیلم خیلی خوبی بوده، بدون ژست میگویم که من از نقدهای خوب تاثیر هم پذیرفتهام اما این رفتارها ناراحتم میکند، چطور میشود آدم در عرض یک سال یکهو 180 درجه نظرش تغییر کند و فیلمی را که اصلا دوست نداشته در ردیف بهترین فیلمهای بعد از انقلاب بگذارد.
من خیلی وقتها، به خاطر برخی از نقدهایی که روی کارهایم نوشته شده دچار مشکل شدهام، نه ممیزیهایی که مثلا در ارشاد وجود دارد، برخی از منتقدها هر فیلمی که من ساختم کوبیدند و آدرس غلط به مدیران دادند تا نتیجهاش این شود که من 3 سال بیکار باشم و نتوانم کار بکنم.
برگردیم به همان بحث سینمای جنگ، فکر نمیکنید برخی از این مشکلات و حتی خط قرمزها برمیگردد به اینکه مدیران فرهنگی ما با تعصب روی این مساله نظر میدهند و همین تعصب باعث میشود برخی از ارزشها و ضد ارزشها شکل بگیرد. ارزشهایی که اگردر فیلمی رعایت شوند از دید خیلی از مدیران ما آن فیلم ارزش حمایت و تولید دارد اما اگر رعایت نشود آن فیلم تبدیل میشود به یک فیلم ضد ارزشی.
اگر بازهم بگویم جواب این سوال را من نباید بدهم چه کار میکنی؟ (میخندد)
طبیعتا میروم سراغ سوال بعدی، ولی شاید به شکل دیگری این سوال را دوباره بپرسم. (باز هم میخندد)
یعنی تا جوابت را نگیری ول نمیکنی؟ من حالا یک سوالی از تو میپرسم، تیراژ روزنامههای ما الان در قیاس با جمعیت کشورمان و قشر باسواد بالاست یا پایین؟
پایین.
چرا؟
به همان دلیلی که سینمای دفاع مقدس ما آنطور که باید مخاطب ندارد.
اصل قضیه این است که ما یک مقدار یا از بیان واقعیتها میترسیم یا دوست نداریم واقعیتها گفته شود، چرا؟ چون ممکن است منافع کوتاهمدت ما در خطر بیفتد، در صورتی که اگر دنبال منافع بلندمدت باشیم، این اتفاق نمیافتد، چون میدانیم که با این کار داریم برای چند نسل یک کار مفید انجام میدهیم.
من گاهی اوقات خیلی دلم میسوزد وقتی به این فکر میکنم که چقدر ما فیلم مستند تدوین شده و نشده در مورد دفاع مقدس داریم اما جز تعداد معدودی خیلی از آنها را کسی ندیده یا اصلا در شرایط خوبی نگهداری نمیشوند. چرا باید این اتفاق بیفتد. این اتفاق در مورد تاریخ انقلاب هم رخ داده، خیلی از فیلمهای مستندی که در مورد انقلاب وجود دارند و توسط افراد حرفهای یا غیرحرفهای فیلمبرداری شدهاند، الان در آرشیوها دارند خاک میخورند، در صورتی که مثل کاری که بیبیسی با جنگ جهانی دوم کرده میشود با همین مستندها کلی فیلم مستند به روز و خوب ساخت.
میشود براساس مستندی که از افراد یک گروهان وجود دارد الان سراغ بازماندههای آنها رفت و یک مستند جدید ساخت.
میشود یک عملیات یا یک تک را بر اساس مستندهایی که باقی مانده یا حتی عکسهایی که وجود دارد بازسازی کرد و نشان داد، خیلی کارهای خلاقانه یا هنری میشود با این آرشیوها انجام داد، اما چرا این اتفاق نمیافتد، یک بخشیاش را ما میدانیم و یک بخشی را نمیدانیم، حالا تو اسم این را بگذار تعصب یا هرچیز دیگری من میگویم تا وقتی نگاه غلط باشد باید فقط منتظر جرقهها بود. همین اتفاقی که تا به حال رخ داده، تا به حال فیلمهای خوبی که در عرصه سینمای دفاع مقدس ساخته شدهاند بیشتر حالت جرقه داشتهاند تا یک جریان منظم و دقیق و برنامهریزی شده، این جرقهها مایه دلخوشی هست اما همه ظرفیت جنگ تحمیلی و سینمای ما که نیست.
شهدای ما درسته که در لحظه آخر حسابشان با خودشان روشن بود، اما میشود اینطوری فکر کرد که هیچ وابستگی یا عشقی در دنیا نداشتهاند؟ آیا واقعا همه آنها از خانواده گریخته بودند و فقط به شهادت فکر میکردند؟
من خودم از آنهایی هستم که تجربه یک بار مردن یا تا دم مرگ رفتن را دارم، در آن لحظه من به یاد همه چیز بودم، به یاد بچههایم بودم و به همه وابستگیهایم فکر میکردم، در آن دوره زمانی تمام کودکی من مرور شد همه زندگیام مثل یک قطار از جلو چشمم گذشت.
اگر بخواهیم فقط روی بعد عاشقانه زندگی رزمندهها کار کنیم، من یقین دارم فیلمها و داستانهای عاشقانهای میتوانیم بسازیم که رومئو و ژولیت و لیلی و مجنون در مقابل آن هیچ است. چرا؟ چون زندگی این آدمها در یک محیط گمشده اتفاق میافتد محیطی که حالا مختصاتش در جامعه ما فراموش شده اما میشود دوباره آن را با رجوع به خاطراتشان بازآفرینی کرد.
از یک طرف عاشق همسرشان هستند و همسرشان عاشق آنهاست، عاشق به معنای واقعی کلمه از طرف دیگر عاشق جبهه هم هستند نمیتواند از حال هوایش ببرند از طرف دیگر در خود جبهه باید با یک دل عاشق باشند و با دل دیگر بجنگند شلیک کنند بکشند یا شهید شوند. این موقعیت را من در هیوا خلق کردم تا آنجا هم که میتوانستم سعی کردم آن بخشی از حقیقت را که دیدهام در آن لحاظ کنم، اما هیوا قطرهای از یک دریاست. اغراق نمیکنم قطرهای از یک دریاست.
این درست مثل همان اتفاقی است که ممکن است در برخی حوزههای دیگر هم رخ داده باشد، همانطور که خیلیهای دیگر در حوزههای دیگر بیتقصیر هستند ما سینماگرها هم بیتقصیر هستیم، قطعا فقط آنهایی که در شکلگیری این سیاستها نقش داشتهاند میتوانند پاسخگو باشند. من فیلمساز اگر بخواهم همهاش زانوی غم بغل بگیرم که نمیتوانم کارم را نجام بدهم.
در مقایسه بین سینما و ادبیات فکر میکنم ادبیات ما از سینمای ما یک مقدار جلوتر است و شاید بهتر توانسته برخی از ناگفتهها یا واقعیتها را روایت کند.
تا حدودی درست است، این برمیگردد به شکل تاثیرگذاری و مخاطبان این دو حوزه، ادبیات مخاطبش محدود است، مثلا من اگر یک داستان را بخواهم بردارم و به فیلم تبدیل کنم شاید با آن مخالفت شود چون سینما حوزه عامتری را در بر میگیرد و دایره مخاطبان آن بیشتر هستند. الان کتابهای خوبی در مورد جنگ هست که میشود براساس آنها فیلمنامههای خوبی نوشت، میشود برای کار تحقیقی آنها را انتخاب کرد و روی آنها کار کرد، به نظر من این کاری است که نسل جوان باید انجام بدهد و امثال من هم میتوانند از آنها و کارشان حمایت کنند. ما یک جادهای را صاف کردهایم و تا یک جایی جلو بردهایم از اینجا به بعد باید جوانها وارد میدان شوند و کار کنند.
شما که جنگ را دیده بودید وقتی روایتهایتان از جنگ متفاوت میشد به قول خودتان کلی برایتان شاخ و شانه میکشیدند، الان اگر یک جوانی که جنگ را ندیده بخواهد فیلم جنگی بسازد وسراغ واقعیتها برود که حال و روزش مشخص است.
اینقدر هم نباید سخت گرفت، اگر یک هنرمند بخواهد به این چیزها فکر کند باید تا آخر عمرش فقط مصاحبه کند و حسرت بخورد، تازه مگر ما چقدر فرصت داریم هرکدام از ما خیلی زیاد عمر کنیم 70 یا 80 سال که بیشتر نیست.