تقدیر چنین بود...( داستان)
خیر، نمیشناسمش...
ـ آقای قاضی دروغ میگه، خود نامردش خواهر معصوم منو گول زده...
ـ آقا جون اینجا دادگاهه، لطفا داد نزنین.بعد هم اگه خواهرتون معصوم بود گول این بابا رو نمیخورد.این پسره نه، یکی دیگه، گرگ که توی این دنیا کم نیست، آدمی که خودشو در مقابل یه بیماری مسری واکسینه کرد دیگه بعد افسوسش رو نمیخوره.
شما که ماشاا...بچه نیستین.لطفا آروم بشینین سرجاتون وقتی نوبتتون شد بلند شین و از حقتون دفاع کنین، تازه خیال نمیکنم خواهرتون بیزبون باشه.هر کی باید خودش مسئولیت کاراشو قبول کنه.
داداش علیرضا صورتش از شرم گل انداخته و زبانش بند آمده بود.جرات نداشتم برگردم و به چهرهاش نگاه کنم.کلام راسخ قاضی بدجوری غرور مردانهاش را خرد کرد.
میدانستم در درونش جهنمی برپاست.بیش از آن که در آن لحظه نگران آینده خود باشم، از روی او خجالت میکشیدم.من مایه ننگ خانوادهام شدهام.وجودم سرتاپا نفرت و انتقام از خودم و آن مارمولکی است که خیال میکردم شاهزاده افسانهایام است و آرزوهایم را یکجا برآورده خواهد کرد.
پیشانی بلند و گونه استخوانیاش کبود و زخمی بود و بلوز کرم قهوهای رنگی را که من به مناسبت روز تولدش از پول توجیبیهایم برایش هدیه گرفته بودم، بر تن داشت.ناگهان یاد خاطره خرید آن هدیه کذایی افتادم و یاد حرفها و وعدههایی که در آن مغازه کوچک کیففروشی برایم میگفت.
موسیقی صدایش وقتی اسمم را بر زبان میراند، انگار از جنس دیگری بود:«غزل جون، تو فرشته کوچک زندگی من بودی و هستی که منو از عالم این زمینیها جدا کرده و توی عوالم خوش عاشقی به پرواز درآورده...»وقتی کلماتی را که مذبوحانه برای فریب من به زبان میآورد، در ذهنم مرور میکنم دلم میخواهد از جایم حرکت کنم و زیر مشت و لگد چهره و چشمهای شیطانیاش را که انگار در مقابل دادگاه و قاضی هم قصد تمسخر مرا دارد، درهم بشکنم.
او دنیای مرا عوض کرد و امید زندگی و شادی و سعادت را از من گرفت و حالا خونسرد و بیتفاوت همه چیز را انکار میکند، اما...واقعا چه کسی را باید ملامت کنم؟ من خود با دست خود تیشه به ریشهام زدهام.
اغلب وقتی ماجرای فرار دختران نوجوان و جوان را در مجلهتان میخواندم خیال میکردم این حرفها همهاش قصه است، تازه اغلب آن بدبختیها یا به قول خودشان فرزندان خانوادههای از هم پاشیده بودند و یا به خاطر اعتیاد یکی از والدینشان، مجبور به فرار از خانه میشدند.در عوض من هیچ مشکل عمدهای نداشتم.من فرزند آخر خانوادهای بودم که در آن سه دختر و دو پسر زیر سایه پدر و مادری مهربان و بزرگوار زندگی میکردند.
به جز من و برادرم علیرضا که از من سه سال بزرگتر بود بقیه خواهران و برادرانم ازدواج کرده و زندگی مستقلی داشتند.در خانه 120 متری ما با آن حیاط کوچک اما دلنشین و زیبا و باغچهای که تمام سرگرمی پدر بعد از بازنشستگی بود، روح زندگی همچون نسیمی فرحبخش دایم میوزید و ما از وجود یکدیگر و محبتی که بینمان ریشه دوانده و شکوفا و معطر بود لذت میبردیم.ما آدمهایی بودیم با توقعاتی به اندازه خودمان که از زندگی جز رضایت و آرامش چیزی نمیخواستیم.البته خیلی آن بالاها نبودیم ولی هر چه بود، برای خودمان مایه فخر و مباهات بود و در بین فامیل و آشنایان سبب غبطه.
یادم نمیآید بجز علاقهای که به جمع کردن عکس و تمبر، به خصوص از نوع قدیمیاش داشتم، شوقی برای به دست آوردن بعضی چیزهای پیش پا افتاده اما رایج که بین دختر مدرسهایهای همسن و سالم از ملزومات بود، نداشتم.
زندگی را آن طور باور داشتم که در محیط خانواده سرمشق گرفته بودم.اما یک حادثه ساده زندگیام را از مسیر آرزوهایم جدا ساخت.
اغلب در مدرسه زنگهای تفریح یا حتی سرکلاس درس لابهلای پچپچهای خانم، همکلاسیهایم چیزهایی از روابط پنهانیشان با دوست پسرهایشان میشنیدم.با آن که هیچ سر در نمیآوردم چرا آنها در بیان این طور قصهها که گاه نه تنها گوی سبقت را از یکدیگر میربودند بلکه از مفاهیم حکایتهایشان میشد فهمید، تمام قصه از آغاز تا انجام خیالات واهی است، اغراق میکنند، ولی گاهی بدم نمیآمد من نیز شنیدهها را ببینم.البته من در فضایی رشد کرده بودم که همه چیز با تار و پود مذهبی عجین بود.تا یادم میآید مامان و بابا برای آن که سر وقت نماز بخوانم مرا تشویق میکردند.یک ماه مانده به امتحانات دایم نذر و نیاز میکردم و ذکر صلوات میفرستادم و دست به دامان خدا و معصومین میشدم تا در گذراندن امتحاناتم یاریام کنند.
خوب درس میخواندم و برای آیندهام برنامههای کاملی داشتم.آن روزها خوب میدانستم که چه انتظاری از زندگی دارم، یا شاید خیال میکردم که میدانم نمیدانم شاید آن روز نحس که من با پای خود، به مغازه او رفتم، جبری پنهان مرا به سوی تقدیری چنین سیاه کشاند.شاید هم وقتی دل در گرو نگاههای مسموم او سپردم خود در عین اراده و انتخاب، با پای خود به درون منجلاب سقوط کردم.اما هرگز باور نمیکردم یک اتفاق ساده باعث شود آن غزل آرام، متین و تودار، ناگهان بیقرار و بیپروا دل به هوسی چنین آلوده بسپارد.
آن روز دیر از خواب بیدار شده بودم، با عجله کتاب و دفترهایم را داخل کیف جا دادم، به سرعت لباس پوشیدم و بدون آن که صبحانه بخورم، خانه را به قصد مدرسه ترک کردم.بعد از مدتی معطلی، اتوبوس از راه رسید، وقتی بلیت را به دست راننده سپردم و در انتهای اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کردم تازه نفس راحتی کشیدم.همان موقع تازه به خودم آمدم و دیدم زیپ کیف مدرسهام باز است.آن قدر کتاب و دفتر داخل کیف بود که به راحتی بسته نمیشد، دستم از سرما کرخ شده بود، کمی با زیپ ور رفتم و با بیحوصلگی آن را محکم کشیدم.
اما ناگهان زیپ دررفت و هر چه تلاش کردم تا دندههای دو طرف زیپ را درست کنم فایدهای نکرد.بالاخره با همان وضع از اتوبوس پیاده شدم و به مدرسه رفتم.ظهر همان روز، در راه بازگشت از مدرسه یادم افتاد یک ایستگاه بالاتر، مغازه کیف فروشی هست و چند باری که از جلو آن عبور کرده بودم، متوجه شدم تعمیرات کیف و چمدان هم قبول میکند.
اغلب بعد از آن روز با خودفکر میکردم، همه آن اتفاق ساده جزیی از تقدیر من بوده است اما نمیتوانم باور کنم که خدا چنین سرنوشت نکبتبار و بیبازگشتی را برایم رقم زده باشد
کاش آن روز حادثهای برایم رخ میداد.کاش وقت عبور از خیابان تصادف میکردم.کاش مغازه او تعطیل بود...اما صد افسوس که این ای کاشها هیچ تاثیری در آنچه روی داده است، ندارد.وقتی پا به مغازه کیف فروشی گذاشتم، در نگاه اول متوجه حضور کسی نشدم، کمی اطرافم را نگاه کردم، بعد سرفه کردم اما جوابی نشنیدم.بالاخره در لحظهای که تصور میکردم شاید صاحب مغازه دقایقی از کیف فروشی بیرون رفته است و خواستم از مغازه خارج شوم، ناگهان او روبهرویم سبز شد.
ـ بفرمایین;امری بود، خانم؟
جوانی سبزه، لاغر ولی چهارشانه و بلند، با چهرهای گشاده و گونهای استخوانی و سبیل و ته ریشی که کمی سن واقعیاش را بیشتر نشان میداد.در صورت و ظاهر او هیچ چیز فوق العادهای نبود یا لااقل در آن لحظه، چنین احساسی داشتم، اما همان قیافه ساده و چشمهای سیاهش با آن نگاههای نافذ در همان لحظه اول قلبم را لرزاند.
ـ خانم...ببخشین چیزی پسندیدین؟ خواهش میکنم...بفرمایین، من در خدمتم...
تازه به یاد آوردم برای چه کاری به مغازه او مراجعه کردهام:
ـ آه...سلام، ببخشین راستش زیپ کیفم در رفته...شما میتونین تعمیرش کنین؟
مطمئنم که در لحظه ادای این جمله کاملا برافروخته شده بودم.همان طور که مطمئن هستم او متوجه حالت عصبی و شرم و خجالت نشسته بر چهرهام شده بود.
کمی مکث کرد و گفت:
ـ باشه خانم...اما متاسفانه یه مقدار سرمون شلوغه، عیبی نداره که لطف کنید پس فردا تشریف بیارین؟
ـ چطور؟ فقط زیپش در رفته
ـ بله، اما اگه زیپ خارجی سرش بیفته دیگه یه عمر واستون کیف میشه، فعلا هم از اون جنس زیپ نداریم اگه اجازه بدین قول میدم فردا برم بازار خوبش رو گیر بیارم.
ـ اما من همین یه دونه کیف رو دارم، آقا
هنوز جملهام تمام نشده بود که از گفتن آن پشیمان شدم:
ـ منظورم اینه که برای مدرسه فقط همین یه کیف رو دارم که به درد بخوره...
ـ بله بله متوجه هستم خانم...خب...
به فکر فرو رفت.نگاهش روی صورتم خشک شد.در یک لحظه احساس کردم اشک توی چشمهایم پر شد.
ـ خب اگه بخواین میتونین کیف رو ببرین، من اندازه زیپ رو میگیرم، فردا بعد از مدرسهتون دوباره سر بزنین.سعی میکنم زیپ رو هر طور شده گیر بیارم.فقط این طوری ممکنه یکی دو روزی به زحمت بیفتین، عیبی نداره؟
ـ نه، نه...اصلا...اگه لازم باشه واسم مهم نیست مییام.
ـ باشه خانم، پس تا فردا...
او یادش رفت که اندازه زیپ کیفم را بگیرد و من هم گیجتر از او.
فردای آن روز بعد از مدرسه دوباره به مغازه کیف فروشی رفتم.در چهره جوانک کیف فروش انتظار او را حس کردم.تا چشممان به هم افتاد هر دو یک جمله را تکرار کردیم:
ـ اندازه زیپ یادتون...یادم...رفت.
بعد هر دو خندیدیم و این اولین جرقه صمیمیت بین ما دو نفر بود.بعد از آن روز من فردا و پس فردا نیز ظاهرا به خاطر زیپ کیفم و قلبا به خاطر او به آن مغازه مراجعه کردم.
روز سوم زیپ کیف من درست شده بود اما بهانه دیگری پیدا کردم تا فردای آن روز هم به دیدنش بروم.
ـ ببخشین، شما اینجا کیف پول چرمی که جای کافی برای گذاشتن پول خرد و عکس و کارت شناسایی هم داشته باشه، دارین؟
ـ راستش چیز خوبی که شایسته خانم جوان و برازندهای مثل شما هم باشه ندارم اما اگه بخواین حاضرم واستون گیر بیارم.
دیگه به این جمله عادت کرده بودم، هم او و هم من میدانستیم این جمله در اصل معنایش این است که آرزو دارم تو را دوباره فردا هم ببینم.و باز فردا از راه میرسید و بهانهای دیگر.فردای آن روز او کیف پول چرمی قهوهای رنگی برایم از بازار یا شاید هم از انبار مغازهشان تهیه کرده بود.وقتی کیف پول را باز کردم تا بیشتر براندازش کنم ناگهان چشمم به عکس جوانی افتاد که زیر تلق کیف قرار داشت.وقتی بیشتر دقت کردم تازه متوجه شدم این عکس، عکس کسی نیست جز او.قلبم به شدت میزد، دستهایم میلرزیدند، اما سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم.در محل نگهداری اسکناس نیز چشمم به کاغذ سفیدی افتاد که تا شده و در کنارش یک شاخه گل سرخ قرار داشت.لای تای کاغذ را باز کردم، فورا متوجه دستخط منظم و ریز او شدم و کلمه دوستت دارم توجهم را جلبت کرد.احساس کردم لحظه به لحظه داغ میشوم.دیگر یادم نمیآید چه کردم و یا چطور از او جدا شدم.بعد از آن روز من و امید اغلب یکدیگر را میدیدیم.کمکم شرم و حیای روزهای اول در من فرو ریخت.هر چه میگذشت بیشتر به او دل میبستم و وابستهتر میشدم.هرگز به فکرم نرسید از او درباره خانوادهاش بپرسم یا بدانم آن مغازه کیف فروشی مال پدرش است یا این که او شاگرد آن مغازه است.راستش آن موقع برایم مهم نبود.آنچه برای من اهمیت داشت، عشق او و وجود او بود.گاهی در خلوت خود وقتی به آغاز آن ماجرای عشقی و عجیب فکر میکردم، باورم نمیشد که به این سادگی اسیر و دلباخته جوانی شده باشم که چیز زیادی از او نمیدانم.
رفته رفته رفتار من در خانه، مایه تعجب اطرافیان شد.من دیگر آن غزل پرجنب و جوش و شاد و درسخوان نبودم.اغلب در گوشهای کز میکردم و در رویاهای خود فرو میرفتم.مدت کوتاهی از شروع این حکایت نگذشته بود که در درسهایم افت کردم.معلمان ابتدا تصور میکردند، این تنها یک شرایط زودگذر است.بعضی از آنها خیال میکردند، برای یکی از افراد خانوادهام اتفاقی افتاده و یا پدر و مادرم با یکدیگر اختلاف پیدا کردهاند، اما وقتی خانم مدیر مادرم را خواست و ماوقع را از او جویا شد، با زیرکی و دقت نظری که داشت پی به اصل ماجرا برد.
او خیلی تلاش کرد که زیر زبانم را بکشد اما فایدهای نداشت.میدانستم اولین کسی که پی به عشقم ببرد، بقیه را نیز از قضیه مطلع خواهد کرد.با خود خیال میکردم اولین قدم در راه بزرگ شدن پنهان کاری و رازداری است.
دو سه روز بعد از آن وقتی به مغازه امید رفتم.آدم دیگری بودم.آن روز با تمام وجود احساس میکردم متعلق به او هستم و باید به هر قیمتی شده عشق او را برای خود حفظ کنم.آنچه آن روز برایم در مغازه کیف فروشی اتفاق افتاد، سرنوشت زندگیام را برای همیشه عوض کرد.من و امید تا قبل از آن روز نزدیک به چهار ماه با یکدیگر ارتباط داشتیم و من هر روز احساس میکردم او عاشقتر از روز قبل با من رفتار میکند.اما آنچه در طول چهار ماه بین ما گذشت تنها دقایقی بعد از آن که به خیال خودم روح او را از عشق خویش سرمست کرده بودم ناگهان فرو پاشید.
او در حالی که با ارزشترین گوهر زندگیام یعنی آبرویم را به پایش ریخته بودم، ناگهان مرا از خود راند.تا غروب آن روز در خیابانها آواره و سرگردان راه میرفتم و جرات برگشتن به خانه را نداشتم.احساس میکردم همه دنیا مرا با چشم دیگری نگاه میکنند، نمیدانم چطور به خانهمان رسیدم.حال خوبی نداشتم.حس میکردم چیزی در درونم فرو ریخته است.
باورم نمیشد، امید در شرایطی که خیال میکردم باید بیش از همیشه دوستم بدارد، از من دل بریده بود.
نمیدانستم میتوان چنین حادثهای را برای همیشه فراموش کرد و از خانواده و اطرافیان مخفی نگه داشت.کمتر از یک هفته از آن اتفاق دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و همه چیز را برای خواهرم که از من دو سه سالی بزرگتر بود تعریف کردم.او همه چیز را برای مادر گفت و مادر برای پدر و علیرضا.مدتها پدر و برادرم به دنبال امید محله به محله میگشتند، اما او انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود.تا امروز که او را بالاخره در دادگاه دیدم باورم نمیشد روزی برسد که بتوانم یکبار دیگر در مقابلش بایستم و از حق از دست رفتهام دفاع کنم.
اما چه فایده؟ دیگر نه او و نه کس دیگری نمیتواند سرنوشت بربادرفته مرا تغییر دهد.وقتی به چهره خرد شده پدر و مادرم که ظرف دو سه ماه گذشته بعد از آن ماجرا که روز به روز پیرتر شدهاند و یا به افسردگی برادرم نگاه میکنم، تنها یک جمله در وجودم طنین میاندازد و آن این است که «دیگر جای من در خانه کنار آنها نیست.»
شاید این تصمیم آخر بدترین تصمیم باشد اما...